علم
علم
علم (واژهای عربی از ریشه علم به معنای آموختن) ساختاری است برای تولید و ساماندهی دانش دربارهٔ جهان طبیعی در قالب توضیحها و پیشبینیهای آزمایششدنی. یک معنای قدیمیتر و نزدیک که امروزه هنوز هم به کار میرود متعلق به ارسطو است و دانش علمی را مجموعهای از آگاهیهای قابل اتکا میداند که از لحاظ منطقی و عقلانی قابل توضیح باشند. (بنگرید به بخش تاریخ و ریشهشناسی)
تاریخ علوم
از عصر کلاسیک علوم به عنوان یک نوع دانش با فلسفه ارتباط نزدیکی داشتند. در اوایل عصر مدرن دو کلمه علم و فلسفه در زبان انگلیسی به جای هم به کار برده میشدند. در قرن ۱۷ میلادی فلسفه طبیعی (که امروز علوم طبیعی نامیده میشود) به تدریج از فلسفه جدا شد. با این حال علم همچنان کاربردی وسیع برای توضیح آگاهیهای مطمئن در مورد یک موضوع داشت. به همین ترتیب هم امروزه در عصر مدرن همچنان برای موضوعاتی همچون علم کتابداری و یا علوم سیاسی به کار میرود.
در عصر مدرن، علم معادل علوم طبیعی و فیزیکی به کار میرود، لذا محدود به شاخههایی از آموختن است که به پدیدههای دنیای مادی و قوانین آنها میپردازد. این هماکنون معنای غالب علم در کاربرد روزمرهاست. این معنای محدودتر از علم که خود بخشی از علم شدهاست، تبدیل به مجموعهای از تعریفهای قوانین طبیعت شده که بر مبنای مثالهای اولیهای همچون قانون کپلر، قوانین گالیله و قوانین حرکت نیوتن بنا شدهاند. در این دوره رایجتر شد که به جای فلسفه طبیعی علوم طبیعی به کار رود. در طی قرن نوزدهم میلادی کلمه علم بیش از پیش مرتبط ب مطالعه منظم دنیای طبیعت شد، شامل فیزیک، شیمی، زمینشناسی و زیستشناسی. این منجر به قرارگیری مطالعات تفکر انسان و جامعه در یک برزخ زبانشناسی شد. که در نهایت منجر به قرارگیری این مطالعات دانشگاهی در زیر عنوان علوم اجتماعی شد. به همین ترتیب هم امروز قلمروهای بزرگی از مطالعات منظم و دانش وجود دارند که زیر سرفصل کلی علم قرار دارند، همچون علوم کاربردی و علوم صوری.
به طور کلی اطلاعات مجموعهای از دادههای خام و پردازش نشدهاست. پردازش اطلاعات، تولید علم میکند، و علمی که روشش تجربی و نتایجش آزمون پذیر و موضوعش جهان خارج باشد، علم تجربی است.
مفهوم دیگر علم در زبان فارسی
علم در زبان فارسی به معنایی متفاوت و عام تر از معادل انگلیسی اش (Science) به کار میرود. در این مفهوم علم معادل هر نوعی از دانش (Knowledge) است. واژه علم در این مفهوم کلی شامل هر نوع آگاهی نسبت به اشیاء، پدیدهها، روابط و غیرهاست، اعم از اینکه مربوط به حوزه مادی و طبیعی باشد و یا مربوط به علوم معنا و ماوراء الطبیعه. در این تعریف قواعد روش علمی برای دستیابی به آن دانش الزامی نیست و علم شامل مجموعهای از آگاهیها، دانشها و معلوماتی است که انسان توانسته از طریق روشهای گوناگون تا به امروز به آنها آگاهی پیدا کند. اصطلاحاتی چون علم اخلاق، علم حدیث و علم ریاضیات نشان دهنده کاربرد این معنا از علم هستند.
در مقابل مفهوم علم بهطور خاص وجود دارد که معادل واژه انگلیسی Science است که از ریشه لاتینی «ساینتیا» به معنای دانستن گرفته شدهاست و متناظر با آن بخشی از دانش بشری است که از طریق روشهای تجربی حاصل شدهاست و قواعد علوم تجربی بر آن حاکم است.
علم از دیدگاه صوفیه
جواد نوربخش (پیر سلسله نعمت اللهی و روانپزشک): صوفیه به علوم ظاهری و رسمی که شرط اصلی آنها تقلید و تکرار است توجهی ندارند، و علومی را اصیل میخوانند که از طریق صفای نفس و تهذیب اخلاق و گشادهدل حاصل میشود.
آنان معتقدند که علم ظاهری موجب شک و تردید میگردد و خود حجاب اکبر است، تنها علمی مفید فایده است که انسان را به حق نزدیک سازد، و لذا علم مورد نظر آنها، علم عشق و حال است، نه دانش قیل و قال.
خواجه عبدالله انصاری:
علم که از قلم آید از آن چه خیزد، علم آن است که حق بر دل ریزد.
بابا طاهر:
علم آلت صید بنده است، زیرا به وسیله علم است که انسان به دام بندگی خدا کشیده میشود.
عطار نیشابوری:
علم چیست از ذره قافی کردنست تا ابد گردش طوافی کردنست
مثنوی مولوی:
علم و مال و منصب و جاه و قران فتنه آرد در کف بد گوهران
شاه نعمت الله ولی: علم در بدایت علم شرعی است حاصل به استفاده و تواثر، و در نهایت شهود حق ذاته بذاته، این را عین الیقین میخوانند و کمال مقام احسان میگویند.
دانش
دانش یا معرفت، ساختاری است برای تولید و ساماندهی یافته ها درباره ی جهان طبیعت، در قالب توضیحات و پیشبینیهای آزمایششدنی. علم دانششناسی، با سه عنصر داده، اطلاعات و دانش سر و کار دارد. به عبارت دیگر، دانششناسی به بحث و بررسی پیرامون دانش و عناصر سازنده آن، یعنی داده و اطلاعات میپردازد.
در یونان باستان، سقراط، سپس افلاطون و پس از او، ارسطو؛ به مخالفت با آراء پیشینیان پرداخته و اصول و قواعدی را به منظور مقابله با مغالطات و برای درست اندیشیدن و سنجش استدلالها تدوین کردند.
مقارن با قرن پانزدهم میلادی، پژوهشگران در سراسر اروپا و خاورمیانه، قفسههای غبار گرفته ی ساختمانهای قدیمی را جستجو کردند و دستنوشتههای یونانی و رومی را پیدا کردند. در نتیجه، نوشتههای باقیمانده از نویسندگان کلاسیک از جمله افلاطون، سیسرو، سوفوکل و پلوتارک به دوران رنسانس رسید. مطالعه ی این آثار، دانش نو نام گرفت. در آن زمان، ضمن احیای علاقه به نوشتههای کلاسیک، به ارزشهای فردی نیز توجه شد. این گرایش، انسانگرایی نام گرفت. زیرا طرفداران آن، به جای موضوعات روحانی، بیش از هر چیز، مسایل انسانی را در نظر گرفتند.انسانگرایی نیز مثل رنسانس، از ایتالیا ظهور کرد.
در رنسانس، گالیله، فیزیک (علم طبیعت) را سکولار کرد و آن را از الهیات (علم فراطبیعت) مستقل دانست. از آن پس، تکیه گاه فیزیک، خرد انسان بود.گالیله میگفت :
حقیقت طبیعت همواره در برابر چشمان ماست. اما، برای فهم این حقیقت باید با زبان ریاضی آشنا بود. زبان این حقیقت، اشکال هندسی، یعنی دایره، بیضی، مثلث و امثالهم است.
پس از آن، جریان فکری اصالت عقل، تحت تأثیر افکار افلاطون، توسط ریاضیدان و فیلسوف فرانسوی، رنه دکارت که پدر فلسفه جدید لقب گرفته، به وجود آمد. دکارت، خرد بشری را به جای کتاب مقدس، سنت پاپ، کلیسا و فرمانروا قرار داد.دکارت، با این کار خویش، سوژه بزرگی آفرید. یکی دیگر از اندیشمندان این جریان فکری، لایبنیتز (۱۶۴۶ - ۱۷۱۶) فیلسوف، ریاضیدان و فیزیکدان آلمانی، میباشد که نخستین کسی بود که میان حقایق ضروری (منطقی) وحقایق حادث (واقعی) تمایز روشنی قائل شد. بعد از جدا شدن راسل و جی.ای.مور از ایدهآلیست ها و با پیگیری ویتگنشتاین که شاگرد راسل بود، اثبات گرایی شکل گرفت و تا دهه 1920 میلادی، در اتریش، این جریان فکری ادامه داشت. طبق نظرات ایشان، فقط، معرفتی، معنادار و مطابق با واقع است که تحقیق پذیر تجربی باشند. به قول آگوست کنت، پدر پوزیتویسم، چون گزاره های متافیزیکی قابل تجربه حسی نیستند، فلذا غیر علمی بوده و مربوط به تاریخ هستند. این جریان فکری، توسط اعضای حلقه وین تأسیس شد و فلسفهای را که به وجود آوردند که پوزیتویسم منطقی نام نهاده شد.
دانِش عبارت است از مجموعه دانستنیهایی که بشر برای زندگی خود از آنها بهره میگیرد. در زمانهای قدیم دانش بشر محدود بود و گاهی حتی یک نفر میتوانست بیشتر دانش بشری را در حافظه خود جای دهد. اما به تدریج با رشد معلومات، دانستنیهای بشر طبقه بندی شدند و حوزههای مختلف و تخصصی دانش شکل گرفت.
واژهشناسی
از لحاظ لغوی باید بین دانش (Knowledge) و علم (Science) تفاوت قائل شد. از نظر رابطه منطقی میتوان گفت که دانش (معادل Knowledge در فلسفه و شناختشناسی حوزه ی زبان انگلیسی) مجموعه ی جامعتر و کلّیتری نسبت به علم (فقط معادل Science) بوده و علم میتواند به نحوی زیر مجموعه ی دانش به عنوان تمامی آگاهیهای انسانی تلقی شود.
در حوزه ی زبان فارسی، دانش یا علم دربرگیرنده ی تمامی گونهها و حوزههای شناخت و آگاهی در عامترین معنای خویش است.
در یک نگاه کلّی میتوان گونهها و حوزههای دانش بشری را به سه حوزه ی کلان تقسیم نمود: ۱- هنر، ۲- فلسفه، و ۳- علم. برای آشنایی با هر حوزه از دانش بشری فراگیری مفاهیم، مبانی و نظریههای رایج در آن حوزه از دانش ضروری است.
زوجیّت دانش
چنانچه دانش را دارای طبیعتی زوج و دوگونه در نظر بگیریم، هر دانشی هم از نوع سخت است (یعنی دانش قابل تعریف و نمایش)، و هم از نوع نرم (یعنی گونه غیر قابل ساختاردهی، بیان، و نمایش). تنها میزان و درجهٔ این اختلاط دوگونهاست که در دانشهای گوناگون با هم تفاوت پیدا میکند.
دادهها - اطلاعات - دانش
مفاهیم سه گانه ی دادهها، اطلاعات، و دانش، و نیز نسبتها و روابط آن سه با یکدیگر با ابهام و عدم شفافیت زیادی برای افراد گوناگون همراه است.
دادهها
نسبت به اطلاعات، و دانش، دادهها در بالاترین تراز تجرید قرار دارند. این بدان معناست که واژه دادهها بسیار کلی ست و هر چیزی را شامل میشود که داشته باشیم. برای دادهها بودن و دادهها خطاب شدن صفات یا خصوصیات زیادی لازم نیست.
مثال برای دادهها: شن، ماسه، ریگ، و خاک مخلوط با هم که از محل طبیعی آن برداشته شده، و با کامیون به ایستگاه شستشو و تفکیک حمل میشود.
اطلاعات
جهت تبدیل دادهها به اطلاعات باید تغییرات، پردازشها، و یا اصلاحاتی روی آنها صورت داده شود.
مثال برای اطلاعات: شن، ماسه، سیمان، تیرآهن، میلگرد (آرماتور)، لوله، رنگ، و گچ که به محل اجراء پروژه ساختمانی حمل گردیده و در محلهای جدا جدا به طور موقت انبار و نگهداری میشود. ودر انتظار تفکری است برای ساماندهی لازم درآنها
دانش
عبور و گذار از اطلاعات به دانش، محتاج اعمال تغییراتی از نوع آفرینش و خلق، ایجاد زندگی و منظورداری، و در کنار یکدیگر نهادن هدفدار قطعات پراکنده ی اطلاعات میباشد.
مثال برای دانش: خانه، بیمارستان، و یا کودکستانی که با اهداف، جهت گیریها، و منظورهای ویژه و آگاهانهای ساخته شده و مهیای انجام و ارائه همان وظایف میشود.
نمایش دانش
یکی از اصول بنیادین در زمینه ی وسیع و همهجاگیر هوش مصنوعی را نمایش دانش تشکیل میدهد. با پیدایش و تولد اینترنت در آخرین سالهای سده ی بیستم میلادی و اولین سالهای قرن جدید، نمایش دانش هم زندگی و حیاتی تازه یافتهاست، و در مقیاسی وسیع در میدانها و عرصههای علمی و فنی نوینی حضور و لزوم پیدا کردهاست.
انقلاب علمی
در تاریخ علم، انقلاب علمی به دورهای میگویند که ایدهها و کشفیات جدید در فیزیک، ستارهشناسی، زیستشناسی، کالبدشناسی، شیمی و دیگر رشتههای مشابه موجب کنار گذاشتن نظرات مرتبط با یونان باستان شد که در قرون وسطی رواج یافته بودند و پایه علوم جدید ریخته شد. بسیاری از محققین، معتقد هستند که انقلاب علمی، با انتشار دو اثر که در ۱۵۴۳ منتشر شدند و تا قرن ۱۷ تاثیرگذار بودند، شروع شد. این آثار عبارت هستند از گفتار دربارهٔ چرخش کرات سماوی اثر نیکلاس کوپرنیک و ساختار بدن انسان اثر آندرئاس وزالیوس.
اولین بار، الکساندر کویره (Alexandre Koyré)، این واژه را در ۱۹۳۹ برای اشاره به دوره ذکر شده، استفاده کرده.
علمسنجی
علمسنجی (Scientometrics) علم سنجش و تحلیل علم است. علمسنجی در عمل بیشتر با استفاده از روشهای کتابسنجی انجام میشود و مبتنی بر تحلیل استنادی است.
مقدمهای بر علمسنجی
علم سنجی یکی از رایج ترین روشهای ارزیابی فعالیت های علمی میباشد. این روش در روسیه شوروی پدید آمد و در کشورهای اروپای شرقی بویژه مجارستان برای اندازه گیری علوم در سطوح ملی و بینالمللی استفاده شد. اولین کسانی که واژه علم سنجی را ابداع کردند دوبروف و کارنوا بودند. آن ها علم سنجی را به عنوان اندازه گیری فرایند انفورماتیک تعریف کردند. انفورماتیک از نظر میخائیلف عبارت است از اصول علمی که به بررسی ساختار و ویژگیهای اطلاعات علمی میپردازد و قوانین و فرایندهای این ارتباطات را مورد بحث قرار میدهد.
به دنبال مطرح شدن این علم، دانشمندان برجسته دیگری از جمله کول، ایلز و هولم نیز از مقالات علمی به عنوان ملاکی برای مقایسه تولید علمی کشورهای مختلف استفاده کردند. آن ها از این طریق تولیدات علمی کشورهای مختلف را از لحاظ کمی و کیفی با یکدیگر مورد مقایسه قرار داده و وضعیت کشورهای مختلف را در تولید اطلاعات علمی مشخص نمودند.
انتشار مداوم شاخصهای علم سنجی که توصیف کننده پژوهش در اجتماعات مختلف علمی است میتواند عنصری مفید و کارآمد برای مدیریت تحقیق و سیاستگذاری و چگونگی تخصیص بودجه و امکانات در علوم باشد. در تایید این امر بک عقیده دارد علم سنجی میتواند به توازن بودجه و هزینههای اقتصادی تا حدی کمک کند و از این طریق کارایی تحقیقات را افزایش دهد.ارزشیابی کمی علوم که منجر به باروری و توسعه میشود میتواند کمک بزرگی برای مسئولان و برنامه ریزان باشد تا آن ها بتوانند با هزینه کمتر بیشترین استفاده را از منابع مالی و انسانی برده و در بهینه سازی ساختار اقتصادی ـ اجتماعی کشور موثر باشند. علم سنجی علاوه بر آنکه به دنبال جنبههای کمی علوم و تحقیقات است اقدام به اندازهگیری و تعیین معیارهای جنبههای مختلف مدیریتی و سازمانی علوم نیز مینماید.در سطحی وسیعتر علم سنجی را میتوان از عوامل موثر گردش مستمر فعالیتهای تحقیقاتی در هر زمینه علمی دانست که مستقیماً با ارزشیابی کمی علم سرو کار دارد. اساس کار علم سنجی بر بررسی چهار متغیر اساسی شامل مولفان، انتشارات علمی، مراجع و ارجاعات میباشد. علم سنجی بر آن است با استفاده از بررسی جداگانه این متغیرها با ترکیبی مناسب از شاخصهای مبتنی بر این متغیرها خصایص علم و پژوهش علمی را نمایان سازد.تعداد مولفان به عنوان یکی از شاخصهای فعالیت علمی در کشورهای مختلف میباشد که میتواند مبنایی برای مقایسه آنها محسوب گردد. انتشارات علمی تمامی مکاتبات و ارتباطات علمی چاپ شده را میتواند شامل باشد. یکی از مجاری اساسی ورسمی انتشار علمی مقالات میباشند که میتواند توزیع آنها را برحسب زمان، مکان، نوع یا مجرای انتشار وسایر ویژگیها مورد بررسی قرار داد. تعداد انتشارات به عنوان عنصری اساسی در علم سنجی میباشد که میتواند مبنای مقایسههای بین اجتماعات مختلف علمی و کشورها قرار گیرد. امروزه اکثر انتشارات علمی تبلور تلاشهای گروهی تعدادی از مولفین میباشند. از آنجا که منتشر کردن تولید علمی دانشمندان به صورت فردی برای ترسیم نتایج مهم آماری به تنهایی کفایت نمیکند، ارزیابی های علم سنجی معمولاً بر سودمندی انتشار توسط اجتماعات علمی تاکید میکنند. نمونه برخی از این اجتماعات علمی به شرح زیر میباشد:
گروههای پژوهشی، گروهها و دپارتمانهای دانشگاهی
موسسات علمی
کشورها و مناطق ژئوپولتیک
حوزههای علمی اصلی و فرعی
مراجع مورد استناد انتشارات علمی نشان دهنده منابع، خاستگاهها وبویژه قدمت روزآمدی اندیشههای گنجانده شده در این مقالات هستند. مراجع به طور کلی نشان دهنده استنادهای رسمی یک انتشار علمی به منابع علمی میباشند. بدین لحاظ توزیع مقالات مورد ارجاع قرار گرفته بر حسب مجرای انتشار، حوزه موضوعی و تاریخ تالیف منعکس کننده اشکال و جنبههای گوناگون علایق و منافع آن اجتماع علمی و همچنین منعکس کننده روابط اساسی میان اسناد و مدارک ارجاع دهنده آنها که مورد ارجاع قرار گرفتهاند میباشند. اگر یک مقاله علمی طی چندین سال پس از انتشار سالانه ۵ تا ۱۰ ارجاع داشته باشد به احتمال زیاد محتوی آن مقاله در بدنه معرفتی حوزه علمی مرتبط با آن رشته حل خواهد شد به گونهای که این مقاله سهمی در افزایش میزان معرفت علمی آن رشته خواهد داشت.
ارجاعات به یک انتشار علمی نشان دهنده مراجع مرتبط با آن میباشند، مراجع از پیشینههای نتایج علمی خبر میدهند اما ارجاعات نشان دهنده نفوذ و تاثیر علمی هستند. امروزه تجزیه و تحلیل ارجاعات علمی یکی از مشهورترین روشهای علم سنجی است. شهرت این شاخص تا حدود زیادی ناشی از آن است که ارجاعات میتوانند به طور کارا و موثری نقص موجود در شاخص کمیت و شمارشی صرف انتشار علمی را جبران کرده و توسط عناصر کیفی مشخص این شاخص را تکمیل و آنرا کیفی نمایند.
ارزش یک مقاله علمی بر مبنای تاثیر در مقالات و نوشتههای بعدی (حضور در مجموع مآخذ آنها) تعیین میشود. معتبرترین تحقیق در این زمینه کار درک دوسالاپرایس است که در سال ۱۹۶۵ بر مبنای نمایه استنادی علوم (SCI) در باب انتشارات سال ۱۹۶۱ صورت گرفت. وی در این تحقیق اشاره میکند مقالات مختلف با بسامدهای متفاوتی در نوشتههای بعدی ظاهر میشوند. طبق فرض این تحقیق مقالاتی که در حوزه خود موثرتر بودهاند به دفعات بیشتری مورد استناد قرار گرفتهاند. عمر انتشارات را میتوان به سه دوره تقسیم کرد: تولد، باروری و مرگ. دوره تولد دورهای است که زمینهای نو پدید میآید ولی آثار پژوهشی آن به دلیل نو و ناشناخته بودن هنوز در سیاهه مآخذ مقالات بعدی ظاهر نمیشود. دوره باروری دورهای است که یک مقاله یا مجموعهای از مقالات بهترین بسامد را از لحاظ حضور در سیاهه مدارک گوناگون بعدی دارا میشوند و سپس این زایندگی رو به افول میگذارد تا آنجا که تقریباً از لحاظ استناد مرده به شمار میروند.(۳، ص ۲۹۵)
شاخصهای علم سنجی
شاخصh:از شاخصهای جدید این علم است که در سال ۲۰۰۵ معرفی شد و آن برای محاسبه برون داد علمی محققان به کار می رود .شاخص hیک محقق عبارت است از hتعداد از مقالات وی که به هر کدام حداقل hبار استناد شده باشد.با توجه به سادگی استفاده این شاخص بیشتر مورد توجه متخصصین علم سنجی قرار گرفته است.با توجه به امکاناتی که web of scienceفراهم کرده است با استفاده از آن سریعتر و با دقت بیشتر این شاخص محاسبه می شود.باید به این نکته توجه نمود بسته به اینکه چه ابزاری برای محاسبه مورد استفاده قرار می گیرد ممکن است مقدار این شاخص تحت تاثیر قرار گیرد.
شاخص G:در سال ۲۰۰۶ برای تکمیل عملکرد شاخص hاین شاخص توسط دانشمندی بلژیکی معرفی گردید.شاخص Gیک محقق عبارت است از Gتعداداز مقالات وی که مجموع استنادات به مقالات کوچکتر مساوی G، تقریباً مساوی G2 باشد. چنانچه مقالات را به ترتیب میزان استناد از زیاد به کم (نزولی) مرتب کنیم، جایی که تعداد مجموع استنادات تقریباً مساوی مجذور تعداد مقالات باشد، در آن ردیف، تعداد مقاله بیانگر شاخص G خواهد بود. با توجه و دقت در نحوه محاسبه G-Index در می یابیم که میزان G-Index هیچ وقت کمتر از H-Index نخواهد بود.
شاخصh-b: پس از مدتی از معرفی شاخص hشاخص دیگری توسط Banksارایه شد.وی این شاخص را که ملهم از شاخص hبود شاخص h-bنامید که به کمک آن می توان موضوعات داغ پژوهشی در هر رشته علمی را بدست آورد.در توجیه نیاز به چنین شاخصی اظهار میشود که تعیین موضوعات مورد علاقه و در دست بررسی، در دنیای پرحجم و وسیع اطلاعات، نیاز به بررسی و جستجوی فراوان در انواع منابع اطلاعاتی دارد و وسیلهای ساده لازم است تا محققان و مخصوصا دانشجویان دورههای دکترا را در تعیین موضوعات موردبحث روز و تخصیص موضوع مناسب برای رساله خود به کارآید.
پیشگامان علم سنجی
درک دسولا پرایس
یکی از متفکرانی بود که تاثیری شگرف بر ظهور و توسعه حوزۀ علم سنجی گذاشت.
افکار او باعث شد که کتاب سنجی به مسیری هدایت شود که بتوان از آن برای ارزیابی پژوهش وبه دنبال آن سیاست علم استفاده کرد. درواقع، پرایس از طریق تلفیق کردن فنون و شاخص های کتاب سنجی با برخی دیگر از شاخص های توسعه، بنیان حوزۀ جدید علم سنجی را پایه گذاری کرد. با این حال ، او هرگز از واژۀ علم سنجی استفاده نکرد و به جای آن اصطلاع "علم علم" را ترجیح می داد.
کتاب "علم کوچک، علم بزرگ" او بعنوان بهترین نمونۀ مطالعات استنادی می باشد و افراد بسیاری از جمله گارفیلد لقب پدر علم سنجی را بر وی نهاده اند.
یکی دیگر از خدمات پرایس به علم سنجی، مطرح کردن "نظریه چرخۀ سودمندی تجمعی" بود که در برخی متون از آن به عنوان "قانون پرایس" معرفی شده است.که این نظریه براساس اصل موفقیت، موفقیت می آورد، مطرح شده است (نوروزی چاکلی، 1390،ص 124-130).
رابرت مرتون
یکی دیگر از کسانی بود که در توسعۀ علم سنجی نقشی مهم ایفا کرد.
از میان مشهورترین نظریه های او دربارۀ علم و اندازه گیری آن، باید به "اثر متیو"، و "نظریه استناد" او اشاره کرد که به منزلۀ "نظام پاداش" یا "رواج علم" مطرح شد (نوروزی چاکلی، 1390، ص 130).
یوجین گارفیلد
یکی دیگر از متفکران حوزۀ علم سنجی است.
بیشترین فعالیت های گارفیلد در حوزۀ علم سنجی، بر "تاریخ نگاری محاسباتی (الگوریتمی) متمرکز است؛ بر این اساس وی تاکنون توانسته است نرمافزار "هیست سایت" را که بر مبنای تاریخ نگاری محاسباتی کار می کند، به عنوان یکی از ابرازهای مورد استفاده در مطالعات علم سنجی تولید کند و به ثبت رساند.
همچنین فعالیت ها و خدمات گارفیلد به علم سنجی، به ویژه در حوزه مصورسازی علم به قدری تعیین کننده بوده است که شیفرین و بورنر، وی را به این دلیل که از ابتدای فعالیتش در حوزۀ علم سنجی بحث تاریخ نگاری علم و ترسیم نقشۀ علم را مطرح و متعاقب آن از دهۀ 1990 اقدام های عملی مهمی را در راستای ترسیم نقشۀ علم اجرا کرد، "پدر مصورسازی علم" می خوانند (نوروزی چاکلی، 1390، 137-141).
فرانسیس نارین
یکی دیگر از پیشگامان حوزه علم سنجی است که برآن شد تانظامی را برای ارزش گذاری کمّی و ارزیابی پژوهش های علمی ابداع کند؛ در عین حال، وی بیشترین تلاش خود را برای ارزیابی پروانه های ثبت اختراعات صرف کرد. او برای آن دسته از مطالعات کمی علم سنجی که با استفاده از اطلاعات پروانه های ثبت اختراعات صورت می پذیرد، اصطلاح های "سنجش پروانه های ثبت اختراعات" یا "کتاب سنجی پروانه های ثبت اختراعات" را به کار برد.
همچنین "شاخص نفوذ" برای ارزیابی مجله ها یکی از مهمترین دستاوردهای نارین و همکارش گابریل پینسکی بود (نوروزی چاکلی، 1390، 142-145).
علمگرایی
علمگرایی (به انگلیسی: scientism) دیدگاهی فلسفی است که روشهای علوم طبیعی را برتر از تمامی روشهای جستجویی انسانی میداند. علمگرایی تنها روشهای تجربی و استدلالی را جهت توضیح تمامی ابعاد فیزیکی، اجتماعی، فرهنگی و روانی قابل قبول میداند. این دیدگاه متاثر از تجربی گرایی غالب در دوران روشنگری بوده، و همچنین همبسته با پوزیتیویسم آگوست کنت (۱۷۹۸ میلادی - ۱۸۵۷ میلادی) دانسته میشود. کنت معتقد بود که دانش حقیقی تنها از راه تجربه حسی حاصل میشود. فریدریش فون هایک (۱۹۵۲ میلادی) دیدگاه کنت را دیدگاهی افراطی دانسته و معتقد بود که این نحوه نگاه، فلسفه منطقی علم را به عقیدهای غیرمنطقی و یک ایدولوژی تبدیل میکند. امروزه از کلمه علمگرایی یا علمزدگی بعنوان واژهای تحقیرآمیز استفاده میشود.
فلسفه علم
فلسفهٔ علم یا فلسفهٔ علوم شاخهایاست از فلسفه که به مطالعهٔ تاریخ، ماهیّت، اصول و مبانی، شیوهها، ابزارها، و طبیعتِ نتایجِ به دست آمده در علومِ گوناگون همّت میگمارد. فلسفهٔ علم، از لحاظِ علمِ موردِ بررسی، خود، به زیرشاخههایِ متعدّدی تقسیم میگردد که از جملهٔ آنها میتوان فلسفهٔ فیزیک، فلسفهٔ شیمی، فلسفهٔ ریاضیّات، فلسفهٔ زیستشناسی، فلسفهٔ علومِ اجتماعی، فلسفهٔ مکانیکِ کوانتومی و فلسفهٔ نسبیّت را ذکر نمود.
ظهورِ فلسفهٔ علم
فلسفهٔ علم نسبت به بسیاری از شاخههایِ دیگرِ فلسفه بسیار تازه و جوان است. اگر برخی از اظهارِ نظرهایِ ارسطو، فرانسیس بیکن در قرنِ شانزدهم، و تعدادِ اندکشماری از متفکرانِ قرنِ نوزدهم مانندِ جان استوارت میل، هیوئل، و هرشل را استثنا کنیم، بحثهایِ جدی، متمرکز و مفصل اولین بار در قرنِ بیستم و توسطِ پوزیتیویستهایِ منطقی گسترش داده شد. بعدها بحثها در موافقت و مخالفت با فرانسیس بیکن و استقراگرایان، و نیز با پوزیتیویستهایِ حلقهٔ وین منجر به پیدایشِ مکاتبِ بسیار مهمِ دیگری در فلسفهٔ علم گردید. ابطالگرایی، واقعگرایی (رئالیسمِ علمی)، و نسبیگرایی از آن جمله هستند.
فلسفهٔ علم در ارتباطِ تنگاتنگ با دیگر مباحثِ فلسفهٔ تحلیلی مانندِ فلسفهٔ ذهن، فلسفهٔ زبان، و فلسفهٔ منطق و فلسفه مهندسی قرار دارد.
نامهایِ ماندگار در فلسفهٔ علم
کارناپ (Carnap)
رایشنباخ (Reichenbach)
ویتگنشتاین (Wittgenstein)
همپل (Hempel)
کواین (Quine)
پوپر (Popper)
توماس کوهن (Kuhn)
لاکاتوش (Lakatos)
فایرابند (Feyerabend)
پاتنم (Putnam)
ون فراسن (Van Fraassen)
مباحثِ اساسی در فلسفهٔ علم
روششناسی
یکی از بحثهایِ اساسی در تحلیلِ فلسفیِ علم این است که علم از چه روشی در شناختِ جهان استفاده میکند، این روش چه ارزیابیِ فلسفیای دارد، و ما را به چه دانشی از جهان میرساند. به مجموعهٔ این مباحث روششناسی (methodology) گفته میشود.
استقراگرایی
معمولاً نخستین برداشتی که انسان از روشِ کسبِ دانشِ علمی و ماهیتِ آن دارد این است که دانشمندان با نگاهِ دائمی به طبیعت، مشاهداتِ خویش را بدونِ دخالتِ سلیقه و باورهایِ شخصی و خرافات یادداشت مینمایند. سپس دانشمندان دست به تعمیمهایی در آن گزارهها زده و گزارههایی کلیتر به دست میآورند که میتوان قانونِ علمی نامید.
این دیدگاه که احتمالاً نخستین رویکردِ بیشترِ انسانهاست، قدیمیترین دیدگاهِ فلاسفه دربارهٔ علم نیز بودهاست.
استقراء چیست
ارسطو در ارگانون (ارغنون)، که کتابِ بزرگِ وی در زمینهٔ منطق و فلسفهٔ منطق است، به بررسیِ انواعِ استدلال پرداخته و دو نوعِ اساسیِ استدلال را از یکدیگر جدا میکند:
۱- قیاس یا استنتاج (deduction): استنتاج نوعی از استدلال است که با داشتنِ مقدماتِ آن داشتنِ نتیجه ضروری میگردد. در این نوع استدلال میتوان از مقدماتِ کلی به نتایجِ جزیی رسید، اما عکسِ این عمل امکانناپذیر است. به علاوه واضح است که ضرورتِ نتیجه به این معنا ست که نمیتوان از مقدماتِ صادق به نتایجِ کاذب رسید. استدلالهایِ زیر از نوعِ استنتاج هستند:
همهٔ ایرانیها ملیگرا هستند.
حسن ایرانی است.
نتیجه: حسن ملیگرا است.
یا:
اگر باران ببارد زمین خیس میشود.
باران میبارد.
نتیجه: زمین خیس میشود.
۲-استقرا (induction): استقرا یعنی رسیدن به نتیجهٔ کلی از طریقِ مشاهداتِ جزیی و مکرر. این نوع از استدلال با استنتاج فرقِ اساسی دارد، زیرا میتوان از جزیی به کلی رسید، با داشتنِ مقدمات نتیجه ضروری نمیگردد، و میتوان از مقدماتِ صادق به نتیجهٔ کاذب رسید. به مثالِ زیر توجه کنید:
حسن ملیگرا است.
علی ملیگرا است.
رضا ملیگرا است.
نتیجه: همهٔ ایرانیها ملیگرا هستند.
همانطور که دیده میشود با وجودِ مقدمات نتیجه ضروری نمیگردد. تنها نوعِ استقرا که در آن چنین ضرورتی وجود دارد استقرایِ کامل است: فرض کنید در اتاقی ده نفر حضور دارند و فرض کنید یک نظرسنجی از همهٔ آنها نشان میدهد که همه ملیگرا هستند. دراینصورت میتوان گفت: «همهٔ افرادِ این اتاق ملیگرا هستند». این نتیجهگیری با این که از جنسِ استنتاج نیست اما ضرورتاً صحیح است. اما در بیشترِ موارد دسترسی به همهٔ موارد وجود ندارد، به ویژه اگر موضوعِ موردِ بررسی بتواند در آینده نیز پیش آید. حتی اگر همهٔ کلاغهایِ امروزی را دانه به دانه بررسی کنیم و مشاهده کنیم که همگی سیاه هستند نمیتوان نتیجه گرفت که «همهٔ کلاغها سیاه هستند» زیرا این حکم کلاغهایِ آینده را نیز شامل میشود.
در ادامه اشکالاتِ استقرا و استقراگرایی را بررسی خواهیم نمود، اما در اینجا اشاره به این نکته مفید است که با وجودِ همهٔ اشکالات، اگر استقرا نباشد احتمالاً یکی از قویترین راههایِ به دست آوردنِ گزارههایِ کلی از دست میرود، و چنانچه این گزارهها نباشند احتمالاً مصادیقِ زیادی از استدلالهایِ استنتاجی نیز از بین میروند (زیرا در استنتاج مقدمات کلی هستند).
۳-ربودن (abduction): «ربودن» در واقع نوعی حدس زدن است. این نوع از استدلال در تقسیمبندیِ ارسطو وجود ندارد، اما در فلسفهٔ علمِ جدید بسیار اهمیت دارد. نامِ دیگرِ این استدلال استنتاجِ بهترین تبیین است. تبیینِ (explanation) یک پدیده عبارت است از بیانِ علل و عواملِ رخ دادنِ آن پدیده بطوری که رخ دادنِ آن توجیه گردد. از دیدِ بسیاری از فلاسفه یکی از اهدافِ اساسی و محوریِ علم بطورِ کلی تبیینِ پدیدهها ست. ربودن یا استنتاجِ بهترینِ تبیین عبارت است از رسیدن به یک (بهترین) فرضیه از یک مجموعه از مشاهدات. این استدلال به این ترتیب است:
مشاهدهٔ O برقرار است.
فرضیهٔ H مشاهدهٔ O را تبیین میکند.
فرضیهٔ H بهترین فرضیه از میانِ رقیباناش است.
نتیجه: H صادق است.
این شکلِ استدلال - که بحثهایِ مفصلی را در فلسفهٔ علم به خود اختصاص دادهاست-، نیز از نوعِ استدلالهایِ غیرِالزامآور است، یعنی داشتنِ مقدمات داشتنِ نتیجه را ضروری نمیکند.
روششناسیِ استقراگرایانه
حال که با ماهیتِ استدلالِ استقرایی آشنا شدیم میتوانیم ببینیم استقراگرایی به چه معنا ست.
مسلم است که در علم از استدلالِ استنتاجی استفاده میشود. تمامِ استدلالهایِ منطقی و ریاضی - که مثلاً در فیزیک کاربردِ عمده دارند - از جنسِ استنتاج هستند. اما دیدیم که استنتاج نمیتواند برایِ ما قوانینِ کلی پدید آورد (ممکن است گفته شود قوانینِ منطق کلی هستند؛ اما اولاً این قوانین بر استنتاج حاکم اند نه این که خود مبتنی بر استنتاج باشند، و ثانیاً این قوانین غیرِ تجربی اند، در حالی که قوانینِ فیزیک تجربی اند). پس علوم قوانینِ کلی را از کجا میآورند؟ باید چیزی بیش از استنتاج بر علم حاکم باشد، وگرنه علمی وجود نخواهد داشت.
فرانسیس بیکن فیلسوفِ قرنِ شانزدهمِ میلادی نخستین کسی بود که استقرا را پیشنهاد داد. او معتقد بود که:
استقرا باید در علومِ طبیعی به کار رود تا قوانینِ کلی پدید آیند.
استقرا یک شیوهٔ استدلالِ موجه و معقول است.
بیکن به دانشمندانِ آینده توصیه نمود (در زمانِ بیکن در واقع هنوز دانشمندی به معنایِ مدرن وجود نداشت، و بههمیندلیل شاید بتوان بیکن را پیامبرِ علم نامید) که هرچه میتوانند داده جمعآوری کنند، و جداولی طراحی کنند که این دادهها بطورِ منظم در آنها قرار داده شدهاند. بدینترتیب قانونِ علمی خودبهخود از دلِ دادهها بیرون خواهد آمد. در واقع میتوان نظمِ حاکم بر دادهها را کشف نمود و سپس آن را در یک استدلالِ استقرایی تعمیم داد.
هدفِ علم از نظرِ بیکن دو چیز بود: علمِ مطلق و قدرتِ مطلق. دو آرزویِ بزرگی که علم برایِ بشر برآورده خواهد نمود.
مثالهایی از اکتشافاتِ علمی در تاریخ وجود دارد که گویا کاملاً با روشِ بیکن انجام شدهاند. تیکو براهه منجمِ هلندی که استادِ کپلر فیزیکدانِ مشهورِ آلمانی بودهاست رصدهایِ متعددی دربارهٔ مکانِ سیاراتِ منظومهٔ شمسی انجام داد که دادههایِ فراوانِ حاصل از آنها اساسِ قوانینِ سهگانهٔ کپلر را فراهم آورد.
پوزیتیوستهایِ منطقی به معنایِ دقیقِ کلمه «استقراگرا» نبودند، مگر آن که واژه را به معنایِ متفکری به کار بریم که صرفاً استقرا را مجاز میداند، و دربارهٔ مبانیِ منطقیِ آن تئوری میپردازد.
مشکلاتِ استقراگرایی
استقراگرایی با وجودِ جذابیتاش دچارِ مشکلاتِ بسیاری است. دیدیم که بیکن دو اعتقاد دربارهٔ استقرا داشت. این دو اعتقاد در پیروانِ بعدیِ وی نیز باقیماند. اشکالاتِ عمدهٔ این روششناسی بتبعِ این دو گزاره به دو دسته تقسیم میگردند:
۱- سادهترینِ این مشکلات جور در نیامدنِ این روششناسی با تاریخِ علم است. براستی مثالهایی از تاریخ که استقراگرایی را تأیید کنند چقدر هستند؟ میدانیم که نیوتن موفق شد نظریهای بپردازد (نظریهٔ جهانیِ گرانش) که هر سه قانونِ کپلر و قوانینِ گالیله در موردِ سقوطِ آزاد را همزمان به دست دهد. این کشف بعلاوه توضیح میداد که چرا معقول است فکر کنیم که زمین دورِ خورشید میگردد، و ضمناً علتِ جذبِ اشیا توسطِ زمین و علتِ گردشِ اجرام به دورِ یکدیگر را به یک علتِ واحد کاهش میداد. آیا نیوتن قانونِ جهانیِ گرانش را با نگاه به دادههایِ تجربی به دست آورد؟ آیا واقعاً خیره شدن به دادههایِ تیکو براهه یا قوانینِ کپلر ما را به قانونِ نیوتن میرساند؟ دراینصورت چرا خودِ کپلر آن را کشف نکرد؟ افسانهٔ عامیانهای که در موردِ نیوتن هست بخوبی توضیح میدهد که اینطور نیست (این که خوردنِ یک سیب به سرِ نیوتن او را به این کشف رساند). به نظر میرسد که نظریهٔ نیوتن بر دادههایِ تجربی استوار نبود، بلکه او ابتدا نظریهاش را داد و سپس به دنبالِ دادههایِ تجربی برایِ تأییدِ آن رفت.
پس نظریهٔ فرانسیس بیکن ادعا میکند که روشِ کشفِ همهٔ دانشمندان از طریقِ استقرا است، اما تاریخ این امر را تأیید نمیکند. مثالِ معروفِ دیگر در این زمینه ککولهٔ شیمیدان است. این دانشمند که فکرش مدتها مشغولِ ساختارِ ملکولیِ مادهای شیمیایی به نامِ بنزن بود، و از دادههایِ تجربی راه به جایی نمیبرد، یک روز در خواب توانست ساختارِ شیمیاییِ بنزن را کشف کند! اینشتین نظریهٔ نسبیت (هم خاص و هم عام) را نه بر اساسِ هیچ داده یا آزمایشی بلکه برایِ حلِ برخی مسایلِ صرفاً نظری که سلیقهٔ او را آزار میداد اختراع نمود. مثالهایی از این دست در تاریخ فراوان اند. بنابراین به نظر میرسد که باورِ نخستِ استقراگرایی دچارِ مشکلاتِ تاریخی است.
۲- آیا استقرا روشی موجه و معقول است؟ یکی از بزرگترین فلاسفهای که نادرستیِ این باور را نشان داد و به گفتهٔ راسل تا مدتی موجبِ بیاعتبار شدنِ علم گردید دیوید هیومِ انگلیسی بود.
هیوم از فیلسوفانِ تجربهگرا و شاید مهمترینِ ایشان بود. او در کتابِ رساله در بابِ طبیعتِ بشری تجربههایِ حسیِ اولیه را نخستین منشأ هرگونه دانشی دربارهٔ جهان میداند و وجود هر دانشی که بطورِ پیشینی و خارج از تجربه در ذهن باشد را انکار میکند. او با جان لاک همعقیدهاست که ذهن در آغاز لوحِ سفیدی است. هیوم این مسأله را مفصلاً تحلیل میکند که تصورات، احساسات و باورهایِ مختلفِ انسان چگونه از حسیاتِ اولیه آغاز گشته و طیِ فرایندهایِ روانی کلیت یافته یا تعمیم مییابند. او بویژه با تحلیلِ دو مفهومِ مهمِ علیت و استقرا تاریخِ فلسفه را تحتِ تأثیرِ خویش قرار داد.
هیوم بر این باور بود که استقرا یک فرایندِ صرفاً روانی است. نه منطقاً و نه بطورِ تجربی نمیتوان استقرا را موجه جلوه داد:
بطورِ منطقی: این که تا کنون هر روز خورشید طلوع کردهاست منطقاً هیچ ارتباطی به این امر ندارد که فردا هم طلوع کند. همانطور که یک جوجه ممکن است فکر کند که زنِ مزرعهدار هر روز به او غذا میدهد، اما بعد از چند سال یک روز زنِ مزرعهدار مثلِ هر روز سر برسد با این تفاوت که این بار سرِ جوجه را ببرد. استقرا صرفاً یک فرایندِ روانیِ ناموجهاست.
بطورِ تجربی: شاید ادعا شود که میتوان استقرا را با تجربه موجه نمود. میتوانیم بگوییم که دانشمندانِ علومِ طبیعی از استقرا استفاده نموده و مینمایند و این کار بسیار برایِ علم مفید بودهاست، پس استقرا مفید و موجهاست. اما اگر یک بارِ دیگر این استدلال را تحلیل کنیم میبینیم که دچارِ دور است زیرا در خودِ آن از استقرا استفاده شدهاست.
پس دیدیم که استقراگرایی مشکلاتی دارد. البته واضح است که همواره میتوان برایِ پاسخ به انتقادها تلاش نمود و نمونههایِ پیشرفتهتری برایِ نظریه یافت که مشکلاتِ سابق را نداشته باشد. پس از هیوم استقراگرایی نابود نشد، بلکه نمونههایِ پیشرفتهتری از آن (بویژه در قرنِ بیستم بتوسطِ پوزیتیویستها) پدید آمدند.
ابطالگرایی
مشکلاتِ استقراگرایی کارل پوپر فیلسوفِ اتریشی را به سویِ روششناسیِ تازهای هدایت نمود. همانطور که در موردِ ککوله و نیوتن دیدیم کشف ممکن است هیچ منطق یا روشی نداشته باشد و کاملاً تصادفی باشد. بههمیندلیل پوپر مقامِ کشف را از مقامِ اثباتِ نظریات جدا نمود. نکتهای که پوپر موردِ توجه قرار داد و پیشرفتِ بزرگی محسوب میگردد این بود که اگرچه مشاهداتِ جزیی نمیتوانند گزارههایِ کلی را تأیید کنند، اما میتوانند آنها را ابطال کنند: از نظرِ پوپر برخلافِ عقیدهٔ استقراگرایانِ احتمالاتی، دیدنِ هیچ تعدادی کلاغِ سفید به افزایشِ احتمالِ گزارهٔ «همهٔ کلاغها سیاهاند» نمیانجامد، اما دیدنِ یک کلاغِ سفید بلافاصله این گزاره را ابطال میکند. این واقعیتِ اساسی میتواند ما را به این سمت هدایت کند که ابطال را اساسِ تجربیِ علم قرار دهیم - و نه تأیید را.
پس فرایندِ علم از منظرِ ابطالگرایی به این ترتیب است: دانشمند آزاد است که حدس بزند. این حدس لازم نیست که هیچ اساس یا توجیهی داشته باشد - میتواند در خواب یا زیرِ درختِ سیب به ذهنِ دانشمند برسد. این حدس در قالبِ یک گزارهٔ کلی مطرح میگردد. هیچ تجربهای نمیتواند درستیِ این گزاره را اثبات کند، بنابراین اصلاً نباید به دنبال تأییدِ آن برویم. دانشمند وظیفه دارد با تمامِ وجود تلاش کند که حدسِ خویش را ابطال کند. مادامی که این حدس تأیید میگردد علم پیشرفتِ بیشتری از خودِ این حدس نمیکند، بلکه لحظاتِ سرنوشتسازِ تاریخِ علم لحظاتی است که این حدس ابطال میگردد.
هنگامی که یک حدس ابطال میگردد باید چه کاری کرد؟ بر طبقِ آنچه ابطالگراییِ خام مینامند باید آن را به دور انداخت و حدسِ تازهای زد. اما این کار نه بصرفهاست و نه به نظر میرسد که دانشمندان چنین کاری را انجام دهند. ابطالگراییِ پیشرفتهتر اجازه میدهد که حدسها «تصحیح» شوند. اما رویِ این تصحیحها قیدهایی وجود دارد. فرقِ علمِ واقعی از خزعبلات به آن قیود وابستهاست. فرض کنید گزارهای داریم بصورتِ «نان مغذی است». سپس به این مشاهده برمیخوریم که در شهری خوردنِ نان موجبِ مرگِ انسانها میشود. یک تصحیحِ ممکن این است که: «نان مغذی است، به جز در این شهرِ خاص». این تصحیح از نظرِ پوپر مجاز نیست و یک دانشمندِ واقعی این کار را نمیکند.
چگونه میتوان تصحیحِ مجاز را از غیرِ مجاز تشخیص داد؟ معیارِ این کار چیزی است که پوپر «درجهٔ ابطالپذیری» مینامد. درجهٔ ابطالپذیریِ هر گزاره باید پس از تصحیح بیشتر از قبل شود. به بیانِ ساده گزارهٔ تصحیح شده باید به جز موردی که ما را به تصحیحِ آن وادار نمود پیشبینیهایِ دیگری نیز بدهد.
ابطالگرا ابطالپذیری را معیارِ معناداریِ گزارههایی که انسانها بر زبان میآورند و معیارِ تفکیکِ علم از غیرِ علم میداند. گزارههایی مانندِ «هر اتفاقی که میافتد قسمت است» یا «روح وجود دارد» هرگز در علم وارد نمیشوند زیرا این گزارهها ابطالناپذیر اند. هر اتفاقی که در جهان بیفتد معتقد به قسمت یا روح باز هم گزارهاش را میگوید و دلیلی نمیبیند تغییری در آن ایجاد کند.
مشکلاتِ ابطالگرایی
۱-تزِ دوئم-کواین (Duhem–Quine thesis): دوئم و کواین دو فیلسوفِ علم هستند که مستقل از یکدیگر ملاحظاتی را دربارهٔ ابطالِ نظریاتِ علمی مطرح کردند. این ملاحظات به تزِ دوئم-کواین شهرت دارد اگرچه نگرشِ این دو متفکر بعضاً تفاوتهایِ اساسی دارد.
گزارهٔ زیر را در نظر بگیرید: «زمین همهٔ اجسام را به سویِ خود جذب میکند». این «واقعیتی» است که همهٔ انسانها از زمانِ یونانِ باستان به آن باور داشتهاند. این گزاره چگونه میتواند ابطال شود؟ فرض کنید پری را رها میکنیم و به جایِ آن که به زمین بیفتد به سمتِ بالا شناور میشود. آیا گزارهٔ ما ابطال شدهاست؟ اگر گزاره این بود که «هر جسمی را رها کنیم سقوط میکند» قطعاً با این مشاهده ابطال میگردید، اما گزارهٔ «زمین...» به این ترتیب ابطال نمیشود. چرا؟ دلیلاش در این مثال سادهاست زیرا جوابِ مسأله را از قبل میدانیم: هوا پر را به بالا میبرد. حال این مشاهده را تعمیم بدهید. آیا هیچ مشاهدهای میتواند مستقیماً و بلافاصله گزارهٔ «زمین...» را ابطال کند؟ در واقع از این گزاره به تنهایی هیچ نتیجه مشاهدتیای استخراج نمیشود که مشاهدهٔ خلافِ آن بتواند گزاره را ابطال کند. مثالِ دیگری را در نظر میگیریم: «حرکتِ سیارات به دورِ خورشید از معادلهٔ گرانشِ عمومیِ نیوتن پیروی میکند». پس از مطرح شدنِ معادلهٔ گرانشِ عمومی توسطِ نیوتن موفقیتِ شگفتانگیزی در توصیفِ مسیرِ حرکتِ سیارات به دست آمد. بااینحال دانشمندان نمیتوانستند حرکتِ آخرین سیارهای که در آن زمان کشف شده بود، یعنی اورانوس را با این معادلات توضیح دهند. در این وضعیت طبقِ نظرِ پوپر معادلهٔ نیوتن ابطال گردیده و باید تصحیح یا به دور انداخته میشد. اما واقعیت این است که دانشمندان این کار را نکردند. آنها حدس زدند که احتمالاً سیارهٔ دیگری نیز وجود دارد که بر حرکتِ اورانوس اثر میگذارد. این کار یک تصحیحِ مجاز است زیرا فرضِ پنهانِ محاسباتِ قبلی این بودهاست که فقط خورشید بر مسیرِ اورانوس مؤثر است. بعدها این سیارهٔ جدید واقعاً کشف شد و نپتون نام گرفت.
این ملاحظات را میتوان اینطور جمعبندی نمود: در پیشبینیهایِ علمی تعدادی گزارهٔ کلی وجود دارد که به آنها «قانونِ علمی» میگوییم. از این قانونها مستقیماً و بتنهایی مشاهدهای استخراج نمیشود. برایِ استخراجِ یک نتیجهٔ مشاهدتی نیاز به گزارههایِ دیگری داریم که شرایطِ خاصِ مسأله را به ما بدهند، به این گزارهها «گزارههایِ کمکی» خواهیم گفت. یک مشاهدهٔ ابطالگر مجموعهٔ این گزارهها را ابطال میکند، و دستِ دانشمند باز است که هر بخش از این مجموعه را ابطال کند.
این که تزِ دوئم-کواین تا چه اندازه برایِ ابطالگرایی مشکلساز است میتواند بحثِ مفصلی باشد. در برخی موارد این واقعیت که دستِ ما از آنچه پوپر میپنداشت بازتر است خیلی فاجعهآمیز نیست. گاهی نگاه داشتنِ یک قانونِ کلی و دستکاری کردنِ هزارانِ گزارهٔ کمکی بسیار دشوارتر از صرفِ نظر کردن از قانونِ کلی است. اما وضع همیشه به این سادگی نیست: اگر قانونِ ما بسیاری از موارد را بخوبی توضیح دهد، اما در توضیح مواردِ دیگری دچارِ مشکل شود کدام کار را باید انجام داد؟ دقیقاً چه هنگام وقتِ آن میرسد که بگوییم قانونِ ما ابطال شدهاست؟ این دقیقاً اتفاقی است که در اوایلِ قرنِ بیستم افتاد. در آن زمان وضعِ فیزیک به این ترتیب بود:
قوانینِ نیوتن که تبدیلاتِ نسبیتیِ گالیله بخشِ مهمی از آن بود برایِ چند قرن تمامِ مشاهداتِ بشر را با دقتِ فوقالعاده تبیین کرده بود.
قوانینِ الکترومغناطیس که در معادلاتِ ماکسول جمعبندی میشوند تمامِ مشاهداتِ مربوط به پدیدههایِ الکترومغناطیسی را با دقتِ فوقالعاده پوشش داده بود.
اگر میخواستیم قوانینِ ماکسول از تبدیلاتِ گالیله پیروی کنند ناچار به پذیرشِ وجودِ چیزی به نامِ اترِ جهانی میشدیم. سرعتِ نور در اتر برابر با ثابتِ c، اما از نظرِ مشاهدهگرِ دیگری که حرکت داشته باشد برابر با مقدارِ دیگری خواهد بود.
آزمایشهایِ متعددِ نورشناسی بههیچوجه وجودِ اترِ جهانی و تغییرِ سرعتِ نور را نشان نمیدادند.
همانطور که میبینید دانشمندان با وضعیتِ پیچیدهای روبرو بودند. کدام قسمت از نظریههایِ بالا باید ابطال میشدند؟ تبدیلاتِ گالیله؟ معادلاتِ ماکسول؟ نظریهٔ نورشناسی؟ هر سه نظریهٔ مذکور غولهایِ علمِ فیزیک بودند و ابطالِ هر کدام از آنها هزینهٔ سنگینی دربرداشت. پوانکاره و لورنتس، و به دنبالِ ایشان اینشتین تصمیم به ابطالِ تبدیلاتِ گالیله، یعنی یکی از هستههایِ اصلیِ مکانیکِ نیوتنی گرفتند، که در نتیجهٔ آن نظریهٔ نسبیت پدید آمد (امروزه عوام این نظریه را منحصراً به نامِ اینشتین میشناسند، اما دو فیزیکدانِ نامبرده نیز سهمِ اساسی در آن داشتند).
از اینها گذشته این زنجیرهٔ گزارههایِ بههمپیوستهای که از مجموعشان نتایجِ مشاهدتی بیرون میآید تا کجا ادامه دارد؟ آیا اینطور نیست که در واقع تمامِ بدنهٔ یک نظریه زنجیرههایِ بههمپیوستهاست و تأیید یا ابطالِ هیچ قسمتِ آن بطورِ مجزا امکانپذیر نیست؟ در واقع دوئم و کواین به همین امر معتقد بودند. به این طرزِ فکر «کلگراییِ تأییدی» (confirmational holism) گفته میشود. تفکرِ کواین از این منظر افراطیتر است زیرا حتی قوانینِ منطق را نیز بخشی از محتوایِ ابطالپذیرِ نظریهها میداند.
۲-تاریخِ علم
در سالِ ۱۹۶۲ توماس کوهن، فیزیکدان و فیلسوفِ مشهورِ علم در کتابِ خود به نامِ ساختارِ انقلابهایِ علمی با ارایهٔ شواهدِ دقیق و مفصل از تاریخِ علم نشان داد که دانشمندان نه میتوانند از پوزیتیویسم پیروی کنند و نه از ابطالگرایی. استدلالِ کوهن از این ادعا آغاز میشود که دانشمندان در طولِ تاریخ هرگز پوزیتیویست یا ابطالگرا نبودهاند، و سپس به اوجِ خود یعنی این ادعا میرسد که این کار اساساً غیرِممکن است. در تمامِ طولِ کتاب، شواهدِ موشکافانهٔ تاریخِ علمی نقشِ اساسی بازی میکنند. بههمیندلیل کوهن را پایهگذارِ چرخشی در فلسفهٔ علم میدانند که بر اساسِ آن توجه از مبانیِ صرفِ منطقی و فلسفیِ علم به واقعیتِ تاریخیِ علم کشیده شد. بعدها برخی فیلسوفان کارهایِ پوزیتیویستها و ابطالگرایان را «فلسفه در مبلِ راحتی» (armchair philosophy) نامیدند.
فلسفهٔ علمِ کوهن
نخستین مشاهدهای که میتوان به آن پرداخت در واقع نوعی پیشبردِ تزِ دوئم-کواین است. دوئم و کواین نشان دادند که یک گزارهٔ تنها به دلایلِ منطقی با یک مشاهده ابطال نمیشود. کوهن نشان داد که دانشمندان به دلایلِ روانی حاضر به ابطالِ نظریه نیستند. در موردِ تزِ دوئم-کواین موردِ اورانوس را مثال زدیم. در اینجا جالب است که عطارد را مطرح کنیم: از نخستین تلاشها برایِ اعمالِ نظریهٔ نیوتن بر مدارِ حرکتِ عطارد این امر آشکار شده بود که مسیرِ حرکتِ این سیاره با این نظریه سازگار نیست. فیزیکدانان قرنها این واقعیت را میدانستند اما حاضر به ابطالِ نطریهشان نبودند. این امر ناشی از این است که فیزیکدانان یک چارچوبِ فکری را برایِ خویش برگزیده بودند که شاملِ برخی بخشهایِ محوری و برخی بخشهایِ حاشیهای میگردید. دانشمندان توافق میکنند که هرگز بخشهایِ محوریِ نظریه را ابطال نکنند. در عوض در مواجهه با یک موردِ مبطل سعی خواهند کرد گزارههایی حاشیهای به نظریه اضافه کنند که معضل برطرف گردد. اما اگر در این کار موفق نشوند وضع را همانطور که هست رها میکنند، به امیدِ آن که روزی راهِحلی پیدا شود. بههرحال قسمتهایِ اصلیِ این چارچوبِ سختِ نظری حفظ میشوند. کوهن این چارچوب را «پارادایم» نامید. تأثیرِ کوهن در نشان دادنِ این امر است که اساساً بدونِ وجودِ پارادایم کارِ علمی امکانپذیر نیست. دانشمندان باید برخی از اعتقاداتِ خویش را ابطالناپذیر نگاه دارند تا بتوانند وظیفهٔ خود را هنگامِ مواجهه با یک موردِ مبطل بشناسند و دچارِ بیقاعدگی نشوند. بههرحال این کار آنطور که تا کنون تصور شده بود منطقی و عقلانی نیست، زیرا این که چه موقع هنگامِ دست کشیدن از پارادایم و روی آوردن به یک پارادایمِ دیگر است معیاری ندارد. (بعدها لاکاتوش تلاش کرد مدلی از فعالیتِ علمی بسازد که هم با مشاهداتِ کوهن و هم با عقلانیتِ انتقادیِ پوپری سازگار باشد.)
دورهای که طیِ آن پارادایم حفظ میشود و فعالیتِ علمی به تلاش برایِ ابطال نکردنِ پارادایم محدود است دورهٔ «علمِ عادی» نامیده میشود. در این دوره دانشمندان نگرشِ همگرا دارند، یعنی تلاش میکنند طیِ یک فرایندِ «حلِ پازل» (puzzle solving)، باورهایِ رایج را تا حدِ امکان نگاه دارند و با تغییراتِ جزیی مواردی که از دایرهٔ تبیینشان بیرون افتادهاست را پوشش دهند. بعلاوه در این دوره سعی میشود پیشبینیهایِ پارادایم، هم بلحاظِ کمی و هم بلحاظِ کیفی، بهبود یابند. این کار از این جهت نیز به حلِ پازل شبیهاست که وقتی شما بخشی از پازل را بطرزِ رضایتبخشی چیدهاید حاضر نیستید به خاطرِ جور نشدنِ یک قطعه همهٔ پازلِ نیمهکاره را خراب کنید. شما تمامِ تلاشتان را خواهید نمود تا این باور را حفظ کنید که «تا اینجا درست چیدهام». اگر بنا بود به خاطرِ هر قطعهٔ مفقوده تمامِ پازل را یک بارِ دیگر از نو بازبینی کنید تکمیلِ پازل عملاً ناممکن میشد. بههمیندلیل نگرشِ همگرا برایِ کارِ پژوهشی ضروری و حیاتی است.
اما روزی میرسد که مورد یا مواردی پدید میآیند که گرچه پارادایمِ رایج آنها را جزوِ مشاهداتِ مهم دستهبندی میکند اما قادر به تبیینِ آنها نیست. یا این که تعدادِ مواردِ ناهنجار آنقدر زیاد میشود که تحملِ وضعِ موجود دشوار میگردد. دانشمندان شروع میکنند به ارایهٔ تعبیر و تفسیرهایِ مختلف از پارادایمی که تا کنون موردِ توافقِ ایشان بود. این کار به هرج و مرجی میانجامد که نامِ دورهٔ «بحران» را به آن میدهند. پرسش این است: بحران دقیقاً چه موقع فرا میرسد؟ واضح است که یک موردِ مبطل بحران نیست. دو مورد، سه مورد، یا چند مورد کافی است تا بحران پدید آید؟ بعلاوه به نظر میرسد گاه تعدادِ اندکی از موارد برایِ آن که دانشمندان از پارادایمِ رایج ناراضی شوند کفایت میکند. این از آن جهت است که خودِ پارادایمِ رایج به برخی مشاهدات ارزشِ بسیاری میدهد. کوهن معتقد است که این یک امرِ منطقی نیست، بلکه پیروِ قواعدِ روانشناسی است.
اتفاقاً پارادایمی در روانشناسی وجود دارد به نامِ روانشناسیِ گشتالت که تشابهِ جالبی با اندیشههایِ کوهن در موردِ علم نشان میدهد. بههمیندلیل کوهن از نظریاتِ روانشناسیِ گشتالت در کارِ خویش بسیار بهره برد. طبقِ این نگرش هر نظریه دارایِ جهانبینیِ عامی است که همه چیز را در قالبِ آن میبیند و بنابراین مشاهده مستقل از باورهایِ مشاهدهگر نیست. در نتیجه علم نیز حقیقتِ مطلقی نیست و نسبی است. بههمین دلیل به کوهن و همفکرانِ وی نسبینگر نیز گفته میشود.
البته پذیرشِ این که علم به هیچوجه یک فرایندِ عقلانی نیست و صرفاً برساختهای روانی یا جامعهشناختی است چندان مقبول نیست. به همین دلیل، با وجودِ تأثیراتِ فراوانِ کوهن و همفکرانِ او مانندِ فایرابند و مکتبِ ادینبورو، بسیاری از فلاسفهٔ علمِ امروزی هستند که با این اندیشهها همدل نیستند، بسیاری از ایشان نیز به آن انتقاد کرده و در صددِ پاسخ برآمدهاند. خودِ کوهن نیز در دورهٔ متأخرِ کارِ خویش تلاش میکرد راهحلی برایِ نسبینگری پیدا کند. بههرحال کوهن تصمیم داشت نشان دهد که اگر فلاسفه به جایِ نشستنِ رویِ صندلیِ راحتی بیشتر به تاریخِ علم توجه کنند خواهند دانست که ارایهیِ یک روششناسی به آن راحتی که تصور میشد هم نیست، و به نظر میرسد که وی در این کار به قدرِ کافی موفق بودهاست.
لاکاتوش
لاکاتوش یکی از متفکرانی بود که تلاش کرد مشاهداتِ کوهن از تاریخِ علم را با نوعی روششناسیِ عقلانی سازگار کند که دچارِ نسبینگری نباشد. البته بسیاری مانندِ فایرابند وی را در این کار ناموفق دانستهاند.
واقعگرایی و ضدِواقعگرایی
گروهِ دیگری از فلاسفهٔ علم که هم به اندیشههایِ پوزیتیویستی و هم نسبینگر انتقاد داشتند رئالیستها یا واقع گرایان بودند. بطورِ کلی در بحثهای مربوط به واقعگرایی، مباحثِ مربوط به روششناسی که در بخشِ قبل بررسی گردید مستقیماً موضوعیت ندارند، هرچند که بیربط هم نیستند. واقعگرایانِ علمی بیش از آن که بخواهند بدانند علم با چه روشی به بررسیِ طبیعت میپردازد میخواهند بدانند که نظریههایِ علمی تا چه اندازه حقیقتِ جهانِ خارج را بیان میکنند. واقع گراها معتقدند که هدف علم عرضهٔ شرحی درست و دقیق دربارهٔ جهان است. اما ضد واقع گراها معتقدند که هدف علم عرضهٔ شرحی درست دربارهٔ بخش خاصی از جهان یعنی بخش مشاهده پذیر آن است. به نظر ضد واقع گراها در مواردی که مدعیات علمی به بخش مشاهده ناپذیر جهان مربوط میشوند دیگر صدق و کذب آنها محلی از اعراب ندارد.
شبه علم
شبه علم یا دانشنما به آزمایشها، نظریهها، و یا باورهایی گفته میشود که ادعای علم بودن دارند ولی با روشهای علمی به اثبات نرسیدهاند؛ از این جملهاند: ظهور بشقاب پرندهها، طالع بینی، کفبینی، فال قهوه، ستارهبینی، انرژیدرمانی و جز اینها. این مطالب خوراک نوشتاری بسیاری از مطبوعات عامهپسند موسوم به مجلات زرد را تشکیل میدهند.
معمولاً توسط مراجع علمی وقتی صرف بررسی این قبیل موضوعات نمیشود چون که میزان ادعاها خارج از توان بررسی دانشپژوهان است و با رد هر ادعا، ادعای دیگری سر بر میآورد.
یکی از اهداف رشتهٔ فلسفه علم تشخیص نظریات و روشهای علمی از روشهای غیر علمی میباشد. برای مثال برخی از نظریهپردازان حوزهٔ فلسفهٔ علم مانند کارل پوپر اعتقاد دارند که یکی از معیارهای تمییز علم از شبه علم ابطالپذیری ادعاهای مطرحشده میباشد. گزارههای شبه علم معمولاً ابطالناپذیر هستند، در حالی که ادعاهای علمی ابطالپذیرند.
پروفسور روبرت پارک ۷ نشانه هشداردهنده برای شبهعلم معرفی میکند که در ضمن به گفته وی میتوان آنها را در ادعاهای طب سنتی یافت:
فرار به رسانه: اصحاب شبهعلم، ادعاهای خود را مستقیما به رسانههای گروهی میبرند. صحت و سلامت علم وابسته به آن است که هر کشف تازه، در ابتدا به همتایان عرضه و توسط ایشان نقد شود. وجود ژورنالهایی دارای مرور همتا دقیقا برآوردگار همین مقصود است. اصحاب شبهعلم اما این مرحله را دور میزنند و یافتهها و بافتههای خود را مستقیما به رسانههای عمومی میبرند.
توطئهاندیشی: اصحاب شبهعلم ادعا میکنند که نهادهای دارای قدرت و ثروت زیادی پشت علم رسمی قرار دارند و با توطئه و حقکشی مانع از ابراز وجود و ارائه یافتههای ایشان میشوند.
تکیه بر همهمه به جای پیام: شبهعلم بر یافتههای اتفاقی که در اندازهگیریهای علمی وجود دارند (و بهترین نمودار آنها در پزشکی، اثر دارونماست) تکیه میکنند و با ترفندهای آماری سعی میکنند که به جای پیام، همهمه را عمده کنند و به نتیجهگیریهای غیرمنطقی برسند. یافتههای علمی ایشان مبتنی بر تغییرات تصادفی و یافتههای مرزی اتفاقی در مطالعههاست.
تکیه بر تکنگاری تجربههای شخصی: نقل تجربههای شخصی بهصورت تکنگاری ادعاها، راه زنده ماندن خرافات در عصر علم تجربی بودهاست. از همین روست که میگویند: «کشف بزرگ علم تجربی نه واکسن بودهاست و نه آنتیبیوتیک، بلکه کارآزمایی تصادفی شده دوسوکور بوده است!» در پزشکی مبتنی بر شواهد از «دادهها» استفاده میشود نه از نقل مدعیات فردی. شبهعلم اما افرادی را میآورد تا جلوی ما بنشینند و بگویند که مدعیات آنها را «شخصا تجربه کردهاند».
تکیه بر قدیمی و باستانی بودن ادعا: اهالی شبهعلم بر این ادعا تکیه میکنند که صدها و بلکه هزاران سال پیش، باور مورد ادعای ایشان رواج داشته و موردتایید بزرگانی بودهاست و به درست یا غلط از شخصیتهای قدیمی شهیر یا مورد احترام، برای تایید خود نقلقول میآورند.
کار در انزوا: اصحاب شبهعلم معمولا در انزوا کار میکنند، شفافیت را برنمیتابند و یافتههای خود را نیز معمولا در جمع خود و همایشها و رسانههای ویژه خودشان طرح میکنند.
طرح کردن قوانین تازه برای طبیعت: اصحاب شبهعلم برای آنکه یافتهها و مشاهدههای ادعایی خود را توجیه کنند، «قوانین» تازه و بدیعی را برای طبیعت پیشنهاد میکنند.
علوم نرم
علوم نرم یا دانش نرم (Soft science) به زمینههایی از دانش اطلاق میشود که برعکس علوم سخت، به ریاضیشدن، به صورتی دقیق بیان شدن، قابل تکرار یکسان در تجارب و آزمایشها بودن، و یا عینی و آفاقی (objective) بودن تن نمیدهند.
نمونهها
علوم اجتماعی
بخشهایی از علوم اجتماعی که به مطالعهٔ جنبههای وابسته به شخص (subjective)، وابسته به آراء بین اشخاص (intersubjective)، و ساختاری اجتماعات میپردازد، در قلمرو علوم نرم واقع میشود.
علوم کاربردی
منظور از علوم کاربردی به کاربردن آگاهیهای علمی در یک محیط فیزیکی است.
رشتههای مهندسی نزدیکترین رابطه را با علوم کاربردی دارند. علوم کاربردی در پیشرفت فناوری نقش مهمی دارد. کاربرد آن در محیطهای صنعتی معمولاً تحقیق و توسعه (R&D) خوانده میشود.
علوم کاربردی با علوم بنیادی فرق دارند از اینجهت که این علوم به توصیف پایهای ترین اشیاء و نیروها میبردازند و تاکید کمی بر کاربرد عملی دارند.
علوم صوری
علوم صوری شاخهای از دانش هستند که با سیستمهای رسمی همچون منطق، ریاضی، نظریه سیستمها، علوم رایانه، نظریه اطلاعات، نظریه تصمیم، آمار و بعضی جنبههای زبانشناسی درگیر است.
برخلاف سایر علوم علوم صوری درگیر اثبات نظریهها بر اساس مشاهدات دنیای واقعی نیستند بلکه با خصوصیات سیستمهای رسمی بر اساس تعریف و قوانین درگیرند. البته روشهای علوم صوری در ساختن و آزمون مدلهای علمی درگیر با وقایع قابل مشاهده به کاربرده میشوند.
علوم سخت
علوم سخت یا دانش سخت (Hard science) به زمینههایی خاص از علوم طبیعی، از جمله فیزیک، شیمی، زمینشناسی و بخشهای متعدّدی از زیستشناسی اطلاق میشود.
علم سیاست
علم سیاست مدرن بخشی از علوم اجتماعی است که با مطالعهٔ دولت، حکومت و سیاست در ارتباط است. ارسطو این علم را به عنوان مطالعهٔ حکومت تعریف میکند. این علم بسیار زیاد با سیاست در عرصهٔ نظر و در میدان عمل، تحلیل نظامهای سیاسی و رفتارهای سیاسی سر و کار دارد. اندیشمندان سیاسی خود را درگیر در شناسایی ارتباطات اساسی میان شرایط و تحولات سیاسی میبینند و از طریق این کار سعی در ساختن اصولی اساسی برای منظم کردن علم سیاست و پیش بینی کارهای سیاسی در جای جای دنیا دارند. علم سیاست با رشتههای دیگر هم تداخل دارد؛ منجمله، اقتصاد، حقوق، روانشناسی، تاریخ، مردم شناسی، حقوق اداری، سیاست عمومی، سیاست ملی، ارتباطات بینالملل، سیاست تطبیقی، جامعهشناسی، موسسات سیاسی و نظریههای سیاسی. گرچه قرن نوزدهم را زمان تدوین تمام شاخههای علوم اجتماعی میدانند، اما علم سیاست ریشههایی در دوران باستان دارد؛ در واقع، این علم تقریباً ۲۵۰۰ سال پیش توسط کارهای افلاطون و ارسطو سازمان یافت.
علم سیاست معمولاً خود به چند زیر شاخه و گرایش متمایز تقسیم میشود که در مجموع این علم را تشکیل میدهند:
فلسفه سیاست
سیاست تطبیقی
جامعه شناسی سیاسی
سیاستگذاری عمومی
مطالعات منطقه ای
روابط بینالملل
تاریخ تحولات سیاسی
فلسفهٔ سیاست، منطق موجود برای یک دولت مطلوب، قوانین مناسب و ویژگیهای متمایز هر کدام است. سیاست تطبیقی، علم مقایسه و تعلیم گونههای متفاوت قانون اساسی، بازیگران عرصهٔ سیاست، قانون گذاران و دیگر زمینههای مرتبط است و همهٔ اینها از نقطه نظر درون هر کشور مطالعه میشوند. روابط بینالملل با روابط میان دولت-ملتها و شرکتها و نهادهای فرا دولتی و چند ملیتی سر و کار دارد.
علم سیاست از منظر روش شناختی شاخهای از روشهای پژوهشی اجتماعی است. رویکردهایی که در این علم وجود دارند شامل؛ پوزیتویسم، تفسیر گرایی، نظریهٔ انتخاب منطقی، رفتار گرایی، ساختار گرایی، پسا ساختار گرایی، رئالیسم یا واقع گرایی، نهاد گرایی و پلورالیسم یا کثرت گرایی است. علم سیاست به عنوان یکی از شاخههای علوم اجتماعی، از روشها و تکنیکهایی استفاده میکند که شامل دو دسته هستند؛ منابع دست اول، همچون اسناد تاریخی و مدارک رسمی، و منابع دست دوم، همچون مقالات علمی نشریات، تحقیقات منطقهای، تحلیلهای آماری، مطالعات موردی، پژوهشهای تجربی و مدل سازی.
علم سیاست به عنوان یک رشته، احتمالن در کل بسیار شبیه علوم اجتماعی است و در دانشگاه خط فاصل میان علوم تجربی و علوم انسانی است. بنابر این در بعضی از کالجهای امریکایی که فضای مجزایی برای مدرسه یا کالج هنر و علم اختصاص داده نشده است، علم سیاست ممکن است در ساختمان مجزایی به عنوان بخشی از مدرسهٔ علوم انسانی قرار گرفته باشد. در حالی که فلسفهٔ سیاسی کلاسیک در درجهٔ اول با افکار یونانی و روشنگری تعریف میشود، اندیشمندان علم سیاست با دغدغهٔ بسیاری برای مدرنیت و مفهوم معاصر دولت ملت شناخته میشوند، که البته این دغدغه با مطالعهٔ افکار و نظریات کلاسیک نیز همراه است.
بررسی اجمالی
دانشمندان علم سیاست به مطالعهٔ اموری میپردازند که با ایجاد و انتقال قدرت در پروسههای تصمیم گیری، نقش نظامها در حکومت داری شامل دولتها و سازمانهای بینالمللی، رفتار سیاسی و سیاستهای عمومی سر و کار دارد. آنها میزان موفقیت حکومت داری هر یک از دولتها و یا سیاستهای مشخص را با سنجیدن بسیاری از شاخصهها همچون؛ ثبات، انصاف، رفاه و ثروت مادی، و آرامش و آسایش، اندازه میگیرند. بعضی از دانشمندان علم سیاست در صدد استفاده از رویکردهای پوزیتویستی (رویکردی در تلاش برای توصیف چیزها آنگونه که هستند میباشد نه آن گونه که باید باشند) برای تحلیل بهتر سیاست هستند. و برخی دیگر از ایشان نیز به دنبال ارائهٔ توصیههایی در زمینهٔ سیاستهایی مشخص میباشند. دانشمندان این علم با تولیدات شان زمینهٔ کاری بسیاری از مشاغل را فراهم میآورند از جمله خبر نگاران، سیاست مداران، و تحلیل گران انتخابات. اندیشمندان سیاست ممکن است به عنوان مشاور به سیاست مدارانی مشخص خدمت کنند یا حتا ممکن است خود برای تصدی پستی سیاسی اقدام کنند. ایشان میتوانند کاری در داخل دولت و یا احزاب سیاسی داشته یا حتا در مشاغل عمومی، مشغول به کار باشند. آنها ممکن است کار خود را با سازمانهای غیر دولتی (NGO) یا جنبشهای سیاسی انجام دهند. حتا در مواردی ممکن است به کار با شرکتها هم بپردازند. تجارتهای خصوصی ای چون اندیشکدهها، نهادهای پژوهشی، نظر سنجی و شرکتهای ارتباطات عمومی اغلب به استخدام چند فرد متخصص در حوزهٔ این علم دست میزنند. اصطلاح علم سیاست در امریکای شمالی رواج و شیوع بیشتری به نسبت دیگر جاها دارد، در سایر نقاط دنیا علم سیاست را به عنوان بخشی از یک رشتهٔ وسیع تر با نام مطالعات سیاسی، سیاست یا حکومت میشناسند. در حالی که علم سیاست از روشهای علمی استفاده میکند، مطالعات سیاسی رویکرد وسیع تری دارد، البته اگرچه تنها نام یک رشته مبین محتویات آن نیست.
تاریخچه
علم سیاست به عنوان یک رشتهٔ جداگانه در زمانی نه چندان دور به عنوان یکی از زیر شاخههای علوم اجتماعی تاسیس شد. با این وجود، اصطلاح علم سیاست همیشه اصطلاحی متمایز از فلسفهٔ سیاسی نبوده است، و این رشتهٔ مدرن دستهای مشخص از روشهایی قدیمی را در خود جای داده است از جمله؛ فلسفه اخلاق، اقتصاد سیاسی، الهیات سیاسی، تاریخ و دیگر رشتههایی که با این امر سر و کار دارند که چگونه میتوان یک دولت ایدهآل را برای یک کشور ایجاد کرد و ویژگیهای آن را شناخت.
سابقهٔ سیاست در غرب به زمان اندیشمندان دورهٔ سقراط باز میگردد، فلاسفهای چون افلاطون (۴۲۷-۳۴۷ قبل از میلاد)، گزنفون (۴۳۰-۳۵۴ قبل از میلاد) و ارسطو (پدر علم سیاست ۳۸۴-۳۲۲ قبل از میلاد). این نویسندگان در کتابهایی چون جمهوریت و قوانین نوشتهٔ افلاطون، سیاست و اخلاقیات نوشتهٔ ارسطو، به تحلیل فلسفی نظامهای سیاسی دست زدند، و این گونه از دورهٔ شاعری و تاریخی یونان پا را فرا تر گذاشتند، نمونهٔ شاعران آن دوره را میتوان هومر و هسیود معرفی کرد و نمونهٔ تاریخ نگاران را هم میتوان هرودوت و ثایسیدیس دانست در این بین نمایش نامه نویسانی چون سوفوکلس، اریستوفانس و اوروپیدیس نیز حضور داشتند.
ظهور و سقوط امپراتوری روم
در دوران اوج امپراتوری روم، مورخان مشهوری چون پلیبیوس، لیوی و پلوتارک ظهور این امپراتوری را به همراه سازمان دهی و تاریخچهٔ دیگر ملل مستند کردند. این گونه است که اکنون ما با دولت مردانی چون ژولیوس سزار و سیسرو و دیگرانی که اعمال گر نمونههایی از جمهوری در امپراتوری روم و شروع و خاتمهٔ جنگهای متفاوتی بودند، آشنا هستیم. مطالعهٔ سیاست در این دوره نیازمند آشنایی و فهم تاریخ، درک روشهای حکومت داری، و توصیف اقدامات حکومتها است. این زمان دورهای هزار ساله از ۷۵۳ قبل از میلاد تا سقوط امپراتوری روم یا شروع قرون وسطی است. در این زمان مرام نامهای از فرهنگ یونانی در فضای رومی ترجمه شد. الهگان یونانی تبدیل به خدایان رومی شدند و فلسفهٔ یونان تبدیل به قوانین رومی شد، مانند فلسفهٔ رواقیون. یک رواقی متعهد به خدمت و عمل به وظایف و تکالیف بر اساس سلسله مراتب بود به این منظور که دولت در شکل و شمایل یک کل، با ثبات و پایدار باقی بماند. در میان شناخته شده ترین رواقیون رومی، فیلسوفی به نام سنکا و امپراتوری به نام مارکوس اوریلیوس از همه معروف ترند. سنکا یک نجیب زادهٔ رومی ثروتمند، اغلب توسط مفسرین مدرن نقد میشود که به اندازهٔ کافی بر طبق نظریات و دیدگاههای خودش زندگی نکرده است. در سوی دیگر تاملات مارکوس اوریلیوس نمونهٔ بارزی است از انعکاسهای فلسفی افکار یک امپراتور که از طرفی درگیر آرمانهای فلسفی خویش است و از طرف دیگر در راستای وظایفش برای حفظ و دفاع از امپراتوری روم در برابر دشمنان خارجی مجبور به بر پایی کمپینهای مختلف نظامی است. به گفتهٔ پولیبیوس، نهادهای رومی پشتوانهٔ امپراتوری بودند ولی حقوق رومی مغز متفکر و محرک آن بود.
قرون وسطی
با سقوط امپراتوری روم غربی، فضای بیشتری برای مطالعات سیاسی پدید آمد. ظهور یگانه پرستی و به ویژه در سنت غربی، مسیحیت، نور تازهای را به فضای سیاست و اقدامات سیاسی تاباند. کتابهای اشخاصی چون آگوستین، با نام شهر خدا، اقدام به هماهنگ کردن فلسفههای موجود و سنتهای سیاسی با مفاهیم مسیحیت کرد، و سعی در تعریف دوبارهٔ مرز میان آن چه مذهبی در نظر گرفته میشد و آنچه سیاسی بود، داشت. در قرون وسطی مطالعهٔ سیاست به طور گستردهای در کلیساها و محاکم شیوع یافت. بیشتر سوالات و دغدغههای سیاسی حول محور رابطهٔ میان کلیسا و دولت بود. اعراب در این زمان از کارهای سیاسی ارسطو غافل شدند اما به جای آن به مطالعهٔ جمهوریت افلاطون ادامه دادهاند تا این که متن بنیادین یهودی اسلامی فلسفهٔ سیاسی در کارهای افرادی چون فارابی و اورئوس نگاشته شد؛ و این اتفاقی نبود که در جهان غرب رخ دهد تا این که نهایتن در قرن سیزدهم سیاست ارسطو ترجمه شد و متن بنیادین و پایهٔ کارهای توماس آکویناس قرار گرفت.
شبه قارهٔ هند
در هندوستان باستانی، سابقهٔ سیاست میتواند به مواردی چون ریگ ودا، سامهیتاییها، برهماها، مهابارتا و متشرعین بودایی برگردد. چانکیا (۳۵۰-۲۷۵ قبل از میلاد) یک اندیشمند سیاسی در تاکشاشیلا ود، وی نویسندهٔ کتاب آرتاشاسترا، ملاحظاتی دربارهٔ اندیشههای سیاسی، اقتصادی و نظم اجتماعی بود. وی در این کتاب از سیاستهای پولی و مالی، رفاه، روابط بینالملل، و جزئیات استراتژیهای جنگی به همراه دیگر موضوعات بحث میکند. مانوسمیریتی، که حدود دو قرن بعد از چانکیا بود نیز از دیگر رساله نویسان مهم هند در زمینهٔ علم سیاست است.
آسیای شرقی
چین دوران باستان خانهٔ مدارس متعدد اندیشهٔ سیاسی بود. از جملهٔ این اندیشههای میتوان به فایده گرایی (فلسفهٔ فایده گرایانه) تائویسم، قانون گرایی (مدرسهٔ اندیشههای مبتنی بر حاکمیت و تفوق دولت) و کنفوسیوس اشاره کرد. در نهایت شکل پیشرفتهای از کنفوسیونیسم (که به شدت تحت تاثیر المانهایی از قانون گرایی نیز بود) تبدیل به فلسفهٔ سیاسی چیره در چین در زمان امپراتوری آن شد. این گونهٔ کنفوسیونیسم بعد ترها به شدت بر روی دانشمندان و اندیشمندان علم سیاست در کره و ژاپن نیز تاثیر گذاشت و توسط آنها بسط و توسعه یافت.
علم (واژهای عربی از ریشه علم به معنای آموختن) ساختاری است برای تولید و ساماندهی دانش دربارهٔ جهان طبیعی در قالب توضیحها و پیشبینیهای آزمایششدنی. یک معنای قدیمیتر و نزدیک که امروزه هنوز هم به کار میرود متعلق به ارسطو است و دانش علمی را مجموعهای از آگاهیهای قابل اتکا میداند که از لحاظ منطقی و عقلانی قابل توضیح باشند. (بنگرید به بخش تاریخ و ریشهشناسی)
تاریخ علوم
از عصر کلاسیک علوم به عنوان یک نوع دانش با فلسفه ارتباط نزدیکی داشتند. در اوایل عصر مدرن دو کلمه علم و فلسفه در زبان انگلیسی به جای هم به کار برده میشدند. در قرن ۱۷ میلادی فلسفه طبیعی (که امروز علوم طبیعی نامیده میشود) به تدریج از فلسفه جدا شد. با این حال علم همچنان کاربردی وسیع برای توضیح آگاهیهای مطمئن در مورد یک موضوع داشت. به همین ترتیب هم امروزه در عصر مدرن همچنان برای موضوعاتی همچون علم کتابداری و یا علوم سیاسی به کار میرود.
در عصر مدرن، علم معادل علوم طبیعی و فیزیکی به کار میرود، لذا محدود به شاخههایی از آموختن است که به پدیدههای دنیای مادی و قوانین آنها میپردازد. این هماکنون معنای غالب علم در کاربرد روزمرهاست. این معنای محدودتر از علم که خود بخشی از علم شدهاست، تبدیل به مجموعهای از تعریفهای قوانین طبیعت شده که بر مبنای مثالهای اولیهای همچون قانون کپلر، قوانین گالیله و قوانین حرکت نیوتن بنا شدهاند. در این دوره رایجتر شد که به جای فلسفه طبیعی علوم طبیعی به کار رود. در طی قرن نوزدهم میلادی کلمه علم بیش از پیش مرتبط ب مطالعه منظم دنیای طبیعت شد، شامل فیزیک، شیمی، زمینشناسی و زیستشناسی. این منجر به قرارگیری مطالعات تفکر انسان و جامعه در یک برزخ زبانشناسی شد. که در نهایت منجر به قرارگیری این مطالعات دانشگاهی در زیر عنوان علوم اجتماعی شد. به همین ترتیب هم امروز قلمروهای بزرگی از مطالعات منظم و دانش وجود دارند که زیر سرفصل کلی علم قرار دارند، همچون علوم کاربردی و علوم صوری.
به طور کلی اطلاعات مجموعهای از دادههای خام و پردازش نشدهاست. پردازش اطلاعات، تولید علم میکند، و علمی که روشش تجربی و نتایجش آزمون پذیر و موضوعش جهان خارج باشد، علم تجربی است.
مفهوم دیگر علم در زبان فارسی
علم در زبان فارسی به معنایی متفاوت و عام تر از معادل انگلیسی اش (Science) به کار میرود. در این مفهوم علم معادل هر نوعی از دانش (Knowledge) است. واژه علم در این مفهوم کلی شامل هر نوع آگاهی نسبت به اشیاء، پدیدهها، روابط و غیرهاست، اعم از اینکه مربوط به حوزه مادی و طبیعی باشد و یا مربوط به علوم معنا و ماوراء الطبیعه. در این تعریف قواعد روش علمی برای دستیابی به آن دانش الزامی نیست و علم شامل مجموعهای از آگاهیها، دانشها و معلوماتی است که انسان توانسته از طریق روشهای گوناگون تا به امروز به آنها آگاهی پیدا کند. اصطلاحاتی چون علم اخلاق، علم حدیث و علم ریاضیات نشان دهنده کاربرد این معنا از علم هستند.
در مقابل مفهوم علم بهطور خاص وجود دارد که معادل واژه انگلیسی Science است که از ریشه لاتینی «ساینتیا» به معنای دانستن گرفته شدهاست و متناظر با آن بخشی از دانش بشری است که از طریق روشهای تجربی حاصل شدهاست و قواعد علوم تجربی بر آن حاکم است.
علم از دیدگاه صوفیه
جواد نوربخش (پیر سلسله نعمت اللهی و روانپزشک): صوفیه به علوم ظاهری و رسمی که شرط اصلی آنها تقلید و تکرار است توجهی ندارند، و علومی را اصیل میخوانند که از طریق صفای نفس و تهذیب اخلاق و گشادهدل حاصل میشود.
آنان معتقدند که علم ظاهری موجب شک و تردید میگردد و خود حجاب اکبر است، تنها علمی مفید فایده است که انسان را به حق نزدیک سازد، و لذا علم مورد نظر آنها، علم عشق و حال است، نه دانش قیل و قال.
خواجه عبدالله انصاری:
علم که از قلم آید از آن چه خیزد، علم آن است که حق بر دل ریزد.
بابا طاهر:
علم آلت صید بنده است، زیرا به وسیله علم است که انسان به دام بندگی خدا کشیده میشود.
عطار نیشابوری:
علم چیست از ذره قافی کردنست تا ابد گردش طوافی کردنست
مثنوی مولوی:
علم و مال و منصب و جاه و قران فتنه آرد در کف بد گوهران
شاه نعمت الله ولی: علم در بدایت علم شرعی است حاصل به استفاده و تواثر، و در نهایت شهود حق ذاته بذاته، این را عین الیقین میخوانند و کمال مقام احسان میگویند.
دانش
دانش یا معرفت، ساختاری است برای تولید و ساماندهی یافته ها درباره ی جهان طبیعت، در قالب توضیحات و پیشبینیهای آزمایششدنی. علم دانششناسی، با سه عنصر داده، اطلاعات و دانش سر و کار دارد. به عبارت دیگر، دانششناسی به بحث و بررسی پیرامون دانش و عناصر سازنده آن، یعنی داده و اطلاعات میپردازد.
در یونان باستان، سقراط، سپس افلاطون و پس از او، ارسطو؛ به مخالفت با آراء پیشینیان پرداخته و اصول و قواعدی را به منظور مقابله با مغالطات و برای درست اندیشیدن و سنجش استدلالها تدوین کردند.
مقارن با قرن پانزدهم میلادی، پژوهشگران در سراسر اروپا و خاورمیانه، قفسههای غبار گرفته ی ساختمانهای قدیمی را جستجو کردند و دستنوشتههای یونانی و رومی را پیدا کردند. در نتیجه، نوشتههای باقیمانده از نویسندگان کلاسیک از جمله افلاطون، سیسرو، سوفوکل و پلوتارک به دوران رنسانس رسید. مطالعه ی این آثار، دانش نو نام گرفت. در آن زمان، ضمن احیای علاقه به نوشتههای کلاسیک، به ارزشهای فردی نیز توجه شد. این گرایش، انسانگرایی نام گرفت. زیرا طرفداران آن، به جای موضوعات روحانی، بیش از هر چیز، مسایل انسانی را در نظر گرفتند.انسانگرایی نیز مثل رنسانس، از ایتالیا ظهور کرد.
در رنسانس، گالیله، فیزیک (علم طبیعت) را سکولار کرد و آن را از الهیات (علم فراطبیعت) مستقل دانست. از آن پس، تکیه گاه فیزیک، خرد انسان بود.گالیله میگفت :
حقیقت طبیعت همواره در برابر چشمان ماست. اما، برای فهم این حقیقت باید با زبان ریاضی آشنا بود. زبان این حقیقت، اشکال هندسی، یعنی دایره، بیضی، مثلث و امثالهم است.
پس از آن، جریان فکری اصالت عقل، تحت تأثیر افکار افلاطون، توسط ریاضیدان و فیلسوف فرانسوی، رنه دکارت که پدر فلسفه جدید لقب گرفته، به وجود آمد. دکارت، خرد بشری را به جای کتاب مقدس، سنت پاپ، کلیسا و فرمانروا قرار داد.دکارت، با این کار خویش، سوژه بزرگی آفرید. یکی دیگر از اندیشمندان این جریان فکری، لایبنیتز (۱۶۴۶ - ۱۷۱۶) فیلسوف، ریاضیدان و فیزیکدان آلمانی، میباشد که نخستین کسی بود که میان حقایق ضروری (منطقی) وحقایق حادث (واقعی) تمایز روشنی قائل شد. بعد از جدا شدن راسل و جی.ای.مور از ایدهآلیست ها و با پیگیری ویتگنشتاین که شاگرد راسل بود، اثبات گرایی شکل گرفت و تا دهه 1920 میلادی، در اتریش، این جریان فکری ادامه داشت. طبق نظرات ایشان، فقط، معرفتی، معنادار و مطابق با واقع است که تحقیق پذیر تجربی باشند. به قول آگوست کنت، پدر پوزیتویسم، چون گزاره های متافیزیکی قابل تجربه حسی نیستند، فلذا غیر علمی بوده و مربوط به تاریخ هستند. این جریان فکری، توسط اعضای حلقه وین تأسیس شد و فلسفهای را که به وجود آوردند که پوزیتویسم منطقی نام نهاده شد.
دانِش عبارت است از مجموعه دانستنیهایی که بشر برای زندگی خود از آنها بهره میگیرد. در زمانهای قدیم دانش بشر محدود بود و گاهی حتی یک نفر میتوانست بیشتر دانش بشری را در حافظه خود جای دهد. اما به تدریج با رشد معلومات، دانستنیهای بشر طبقه بندی شدند و حوزههای مختلف و تخصصی دانش شکل گرفت.
واژهشناسی
از لحاظ لغوی باید بین دانش (Knowledge) و علم (Science) تفاوت قائل شد. از نظر رابطه منطقی میتوان گفت که دانش (معادل Knowledge در فلسفه و شناختشناسی حوزه ی زبان انگلیسی) مجموعه ی جامعتر و کلّیتری نسبت به علم (فقط معادل Science) بوده و علم میتواند به نحوی زیر مجموعه ی دانش به عنوان تمامی آگاهیهای انسانی تلقی شود.
در حوزه ی زبان فارسی، دانش یا علم دربرگیرنده ی تمامی گونهها و حوزههای شناخت و آگاهی در عامترین معنای خویش است.
در یک نگاه کلّی میتوان گونهها و حوزههای دانش بشری را به سه حوزه ی کلان تقسیم نمود: ۱- هنر، ۲- فلسفه، و ۳- علم. برای آشنایی با هر حوزه از دانش بشری فراگیری مفاهیم، مبانی و نظریههای رایج در آن حوزه از دانش ضروری است.
زوجیّت دانش
چنانچه دانش را دارای طبیعتی زوج و دوگونه در نظر بگیریم، هر دانشی هم از نوع سخت است (یعنی دانش قابل تعریف و نمایش)، و هم از نوع نرم (یعنی گونه غیر قابل ساختاردهی، بیان، و نمایش). تنها میزان و درجهٔ این اختلاط دوگونهاست که در دانشهای گوناگون با هم تفاوت پیدا میکند.
دادهها - اطلاعات - دانش
مفاهیم سه گانه ی دادهها، اطلاعات، و دانش، و نیز نسبتها و روابط آن سه با یکدیگر با ابهام و عدم شفافیت زیادی برای افراد گوناگون همراه است.
دادهها
نسبت به اطلاعات، و دانش، دادهها در بالاترین تراز تجرید قرار دارند. این بدان معناست که واژه دادهها بسیار کلی ست و هر چیزی را شامل میشود که داشته باشیم. برای دادهها بودن و دادهها خطاب شدن صفات یا خصوصیات زیادی لازم نیست.
مثال برای دادهها: شن، ماسه، ریگ، و خاک مخلوط با هم که از محل طبیعی آن برداشته شده، و با کامیون به ایستگاه شستشو و تفکیک حمل میشود.
اطلاعات
جهت تبدیل دادهها به اطلاعات باید تغییرات، پردازشها، و یا اصلاحاتی روی آنها صورت داده شود.
مثال برای اطلاعات: شن، ماسه، سیمان، تیرآهن، میلگرد (آرماتور)، لوله، رنگ، و گچ که به محل اجراء پروژه ساختمانی حمل گردیده و در محلهای جدا جدا به طور موقت انبار و نگهداری میشود. ودر انتظار تفکری است برای ساماندهی لازم درآنها
دانش
عبور و گذار از اطلاعات به دانش، محتاج اعمال تغییراتی از نوع آفرینش و خلق، ایجاد زندگی و منظورداری، و در کنار یکدیگر نهادن هدفدار قطعات پراکنده ی اطلاعات میباشد.
مثال برای دانش: خانه، بیمارستان، و یا کودکستانی که با اهداف، جهت گیریها، و منظورهای ویژه و آگاهانهای ساخته شده و مهیای انجام و ارائه همان وظایف میشود.
نمایش دانش
یکی از اصول بنیادین در زمینه ی وسیع و همهجاگیر هوش مصنوعی را نمایش دانش تشکیل میدهد. با پیدایش و تولد اینترنت در آخرین سالهای سده ی بیستم میلادی و اولین سالهای قرن جدید، نمایش دانش هم زندگی و حیاتی تازه یافتهاست، و در مقیاسی وسیع در میدانها و عرصههای علمی و فنی نوینی حضور و لزوم پیدا کردهاست.
انقلاب علمی
در تاریخ علم، انقلاب علمی به دورهای میگویند که ایدهها و کشفیات جدید در فیزیک، ستارهشناسی، زیستشناسی، کالبدشناسی، شیمی و دیگر رشتههای مشابه موجب کنار گذاشتن نظرات مرتبط با یونان باستان شد که در قرون وسطی رواج یافته بودند و پایه علوم جدید ریخته شد. بسیاری از محققین، معتقد هستند که انقلاب علمی، با انتشار دو اثر که در ۱۵۴۳ منتشر شدند و تا قرن ۱۷ تاثیرگذار بودند، شروع شد. این آثار عبارت هستند از گفتار دربارهٔ چرخش کرات سماوی اثر نیکلاس کوپرنیک و ساختار بدن انسان اثر آندرئاس وزالیوس.
اولین بار، الکساندر کویره (Alexandre Koyré)، این واژه را در ۱۹۳۹ برای اشاره به دوره ذکر شده، استفاده کرده.
علمسنجی
علمسنجی (Scientometrics) علم سنجش و تحلیل علم است. علمسنجی در عمل بیشتر با استفاده از روشهای کتابسنجی انجام میشود و مبتنی بر تحلیل استنادی است.
مقدمهای بر علمسنجی
علم سنجی یکی از رایج ترین روشهای ارزیابی فعالیت های علمی میباشد. این روش در روسیه شوروی پدید آمد و در کشورهای اروپای شرقی بویژه مجارستان برای اندازه گیری علوم در سطوح ملی و بینالمللی استفاده شد. اولین کسانی که واژه علم سنجی را ابداع کردند دوبروف و کارنوا بودند. آن ها علم سنجی را به عنوان اندازه گیری فرایند انفورماتیک تعریف کردند. انفورماتیک از نظر میخائیلف عبارت است از اصول علمی که به بررسی ساختار و ویژگیهای اطلاعات علمی میپردازد و قوانین و فرایندهای این ارتباطات را مورد بحث قرار میدهد.
به دنبال مطرح شدن این علم، دانشمندان برجسته دیگری از جمله کول، ایلز و هولم نیز از مقالات علمی به عنوان ملاکی برای مقایسه تولید علمی کشورهای مختلف استفاده کردند. آن ها از این طریق تولیدات علمی کشورهای مختلف را از لحاظ کمی و کیفی با یکدیگر مورد مقایسه قرار داده و وضعیت کشورهای مختلف را در تولید اطلاعات علمی مشخص نمودند.
انتشار مداوم شاخصهای علم سنجی که توصیف کننده پژوهش در اجتماعات مختلف علمی است میتواند عنصری مفید و کارآمد برای مدیریت تحقیق و سیاستگذاری و چگونگی تخصیص بودجه و امکانات در علوم باشد. در تایید این امر بک عقیده دارد علم سنجی میتواند به توازن بودجه و هزینههای اقتصادی تا حدی کمک کند و از این طریق کارایی تحقیقات را افزایش دهد.ارزشیابی کمی علوم که منجر به باروری و توسعه میشود میتواند کمک بزرگی برای مسئولان و برنامه ریزان باشد تا آن ها بتوانند با هزینه کمتر بیشترین استفاده را از منابع مالی و انسانی برده و در بهینه سازی ساختار اقتصادی ـ اجتماعی کشور موثر باشند. علم سنجی علاوه بر آنکه به دنبال جنبههای کمی علوم و تحقیقات است اقدام به اندازهگیری و تعیین معیارهای جنبههای مختلف مدیریتی و سازمانی علوم نیز مینماید.در سطحی وسیعتر علم سنجی را میتوان از عوامل موثر گردش مستمر فعالیتهای تحقیقاتی در هر زمینه علمی دانست که مستقیماً با ارزشیابی کمی علم سرو کار دارد. اساس کار علم سنجی بر بررسی چهار متغیر اساسی شامل مولفان، انتشارات علمی، مراجع و ارجاعات میباشد. علم سنجی بر آن است با استفاده از بررسی جداگانه این متغیرها با ترکیبی مناسب از شاخصهای مبتنی بر این متغیرها خصایص علم و پژوهش علمی را نمایان سازد.تعداد مولفان به عنوان یکی از شاخصهای فعالیت علمی در کشورهای مختلف میباشد که میتواند مبنایی برای مقایسه آنها محسوب گردد. انتشارات علمی تمامی مکاتبات و ارتباطات علمی چاپ شده را میتواند شامل باشد. یکی از مجاری اساسی ورسمی انتشار علمی مقالات میباشند که میتواند توزیع آنها را برحسب زمان، مکان، نوع یا مجرای انتشار وسایر ویژگیها مورد بررسی قرار داد. تعداد انتشارات به عنوان عنصری اساسی در علم سنجی میباشد که میتواند مبنای مقایسههای بین اجتماعات مختلف علمی و کشورها قرار گیرد. امروزه اکثر انتشارات علمی تبلور تلاشهای گروهی تعدادی از مولفین میباشند. از آنجا که منتشر کردن تولید علمی دانشمندان به صورت فردی برای ترسیم نتایج مهم آماری به تنهایی کفایت نمیکند، ارزیابی های علم سنجی معمولاً بر سودمندی انتشار توسط اجتماعات علمی تاکید میکنند. نمونه برخی از این اجتماعات علمی به شرح زیر میباشد:
گروههای پژوهشی، گروهها و دپارتمانهای دانشگاهی
موسسات علمی
کشورها و مناطق ژئوپولتیک
حوزههای علمی اصلی و فرعی
مراجع مورد استناد انتشارات علمی نشان دهنده منابع، خاستگاهها وبویژه قدمت روزآمدی اندیشههای گنجانده شده در این مقالات هستند. مراجع به طور کلی نشان دهنده استنادهای رسمی یک انتشار علمی به منابع علمی میباشند. بدین لحاظ توزیع مقالات مورد ارجاع قرار گرفته بر حسب مجرای انتشار، حوزه موضوعی و تاریخ تالیف منعکس کننده اشکال و جنبههای گوناگون علایق و منافع آن اجتماع علمی و همچنین منعکس کننده روابط اساسی میان اسناد و مدارک ارجاع دهنده آنها که مورد ارجاع قرار گرفتهاند میباشند. اگر یک مقاله علمی طی چندین سال پس از انتشار سالانه ۵ تا ۱۰ ارجاع داشته باشد به احتمال زیاد محتوی آن مقاله در بدنه معرفتی حوزه علمی مرتبط با آن رشته حل خواهد شد به گونهای که این مقاله سهمی در افزایش میزان معرفت علمی آن رشته خواهد داشت.
ارجاعات به یک انتشار علمی نشان دهنده مراجع مرتبط با آن میباشند، مراجع از پیشینههای نتایج علمی خبر میدهند اما ارجاعات نشان دهنده نفوذ و تاثیر علمی هستند. امروزه تجزیه و تحلیل ارجاعات علمی یکی از مشهورترین روشهای علم سنجی است. شهرت این شاخص تا حدود زیادی ناشی از آن است که ارجاعات میتوانند به طور کارا و موثری نقص موجود در شاخص کمیت و شمارشی صرف انتشار علمی را جبران کرده و توسط عناصر کیفی مشخص این شاخص را تکمیل و آنرا کیفی نمایند.
ارزش یک مقاله علمی بر مبنای تاثیر در مقالات و نوشتههای بعدی (حضور در مجموع مآخذ آنها) تعیین میشود. معتبرترین تحقیق در این زمینه کار درک دوسالاپرایس است که در سال ۱۹۶۵ بر مبنای نمایه استنادی علوم (SCI) در باب انتشارات سال ۱۹۶۱ صورت گرفت. وی در این تحقیق اشاره میکند مقالات مختلف با بسامدهای متفاوتی در نوشتههای بعدی ظاهر میشوند. طبق فرض این تحقیق مقالاتی که در حوزه خود موثرتر بودهاند به دفعات بیشتری مورد استناد قرار گرفتهاند. عمر انتشارات را میتوان به سه دوره تقسیم کرد: تولد، باروری و مرگ. دوره تولد دورهای است که زمینهای نو پدید میآید ولی آثار پژوهشی آن به دلیل نو و ناشناخته بودن هنوز در سیاهه مآخذ مقالات بعدی ظاهر نمیشود. دوره باروری دورهای است که یک مقاله یا مجموعهای از مقالات بهترین بسامد را از لحاظ حضور در سیاهه مدارک گوناگون بعدی دارا میشوند و سپس این زایندگی رو به افول میگذارد تا آنجا که تقریباً از لحاظ استناد مرده به شمار میروند.(۳، ص ۲۹۵)
شاخصهای علم سنجی
شاخصh:از شاخصهای جدید این علم است که در سال ۲۰۰۵ معرفی شد و آن برای محاسبه برون داد علمی محققان به کار می رود .شاخص hیک محقق عبارت است از hتعداد از مقالات وی که به هر کدام حداقل hبار استناد شده باشد.با توجه به سادگی استفاده این شاخص بیشتر مورد توجه متخصصین علم سنجی قرار گرفته است.با توجه به امکاناتی که web of scienceفراهم کرده است با استفاده از آن سریعتر و با دقت بیشتر این شاخص محاسبه می شود.باید به این نکته توجه نمود بسته به اینکه چه ابزاری برای محاسبه مورد استفاده قرار می گیرد ممکن است مقدار این شاخص تحت تاثیر قرار گیرد.
شاخص G:در سال ۲۰۰۶ برای تکمیل عملکرد شاخص hاین شاخص توسط دانشمندی بلژیکی معرفی گردید.شاخص Gیک محقق عبارت است از Gتعداداز مقالات وی که مجموع استنادات به مقالات کوچکتر مساوی G، تقریباً مساوی G2 باشد. چنانچه مقالات را به ترتیب میزان استناد از زیاد به کم (نزولی) مرتب کنیم، جایی که تعداد مجموع استنادات تقریباً مساوی مجذور تعداد مقالات باشد، در آن ردیف، تعداد مقاله بیانگر شاخص G خواهد بود. با توجه و دقت در نحوه محاسبه G-Index در می یابیم که میزان G-Index هیچ وقت کمتر از H-Index نخواهد بود.
شاخصh-b: پس از مدتی از معرفی شاخص hشاخص دیگری توسط Banksارایه شد.وی این شاخص را که ملهم از شاخص hبود شاخص h-bنامید که به کمک آن می توان موضوعات داغ پژوهشی در هر رشته علمی را بدست آورد.در توجیه نیاز به چنین شاخصی اظهار میشود که تعیین موضوعات مورد علاقه و در دست بررسی، در دنیای پرحجم و وسیع اطلاعات، نیاز به بررسی و جستجوی فراوان در انواع منابع اطلاعاتی دارد و وسیلهای ساده لازم است تا محققان و مخصوصا دانشجویان دورههای دکترا را در تعیین موضوعات موردبحث روز و تخصیص موضوع مناسب برای رساله خود به کارآید.
پیشگامان علم سنجی
درک دسولا پرایس
یکی از متفکرانی بود که تاثیری شگرف بر ظهور و توسعه حوزۀ علم سنجی گذاشت.
افکار او باعث شد که کتاب سنجی به مسیری هدایت شود که بتوان از آن برای ارزیابی پژوهش وبه دنبال آن سیاست علم استفاده کرد. درواقع، پرایس از طریق تلفیق کردن فنون و شاخص های کتاب سنجی با برخی دیگر از شاخص های توسعه، بنیان حوزۀ جدید علم سنجی را پایه گذاری کرد. با این حال ، او هرگز از واژۀ علم سنجی استفاده نکرد و به جای آن اصطلاع "علم علم" را ترجیح می داد.
کتاب "علم کوچک، علم بزرگ" او بعنوان بهترین نمونۀ مطالعات استنادی می باشد و افراد بسیاری از جمله گارفیلد لقب پدر علم سنجی را بر وی نهاده اند.
یکی دیگر از خدمات پرایس به علم سنجی، مطرح کردن "نظریه چرخۀ سودمندی تجمعی" بود که در برخی متون از آن به عنوان "قانون پرایس" معرفی شده است.که این نظریه براساس اصل موفقیت، موفقیت می آورد، مطرح شده است (نوروزی چاکلی، 1390،ص 124-130).
رابرت مرتون
یکی دیگر از کسانی بود که در توسعۀ علم سنجی نقشی مهم ایفا کرد.
از میان مشهورترین نظریه های او دربارۀ علم و اندازه گیری آن، باید به "اثر متیو"، و "نظریه استناد" او اشاره کرد که به منزلۀ "نظام پاداش" یا "رواج علم" مطرح شد (نوروزی چاکلی، 1390، ص 130).
یوجین گارفیلد
یکی دیگر از متفکران حوزۀ علم سنجی است.
بیشترین فعالیت های گارفیلد در حوزۀ علم سنجی، بر "تاریخ نگاری محاسباتی (الگوریتمی) متمرکز است؛ بر این اساس وی تاکنون توانسته است نرمافزار "هیست سایت" را که بر مبنای تاریخ نگاری محاسباتی کار می کند، به عنوان یکی از ابرازهای مورد استفاده در مطالعات علم سنجی تولید کند و به ثبت رساند.
همچنین فعالیت ها و خدمات گارفیلد به علم سنجی، به ویژه در حوزه مصورسازی علم به قدری تعیین کننده بوده است که شیفرین و بورنر، وی را به این دلیل که از ابتدای فعالیتش در حوزۀ علم سنجی بحث تاریخ نگاری علم و ترسیم نقشۀ علم را مطرح و متعاقب آن از دهۀ 1990 اقدام های عملی مهمی را در راستای ترسیم نقشۀ علم اجرا کرد، "پدر مصورسازی علم" می خوانند (نوروزی چاکلی، 1390، 137-141).
فرانسیس نارین
یکی دیگر از پیشگامان حوزه علم سنجی است که برآن شد تانظامی را برای ارزش گذاری کمّی و ارزیابی پژوهش های علمی ابداع کند؛ در عین حال، وی بیشترین تلاش خود را برای ارزیابی پروانه های ثبت اختراعات صرف کرد. او برای آن دسته از مطالعات کمی علم سنجی که با استفاده از اطلاعات پروانه های ثبت اختراعات صورت می پذیرد، اصطلاح های "سنجش پروانه های ثبت اختراعات" یا "کتاب سنجی پروانه های ثبت اختراعات" را به کار برد.
همچنین "شاخص نفوذ" برای ارزیابی مجله ها یکی از مهمترین دستاوردهای نارین و همکارش گابریل پینسکی بود (نوروزی چاکلی، 1390، 142-145).
علمگرایی
علمگرایی (به انگلیسی: scientism) دیدگاهی فلسفی است که روشهای علوم طبیعی را برتر از تمامی روشهای جستجویی انسانی میداند. علمگرایی تنها روشهای تجربی و استدلالی را جهت توضیح تمامی ابعاد فیزیکی، اجتماعی، فرهنگی و روانی قابل قبول میداند. این دیدگاه متاثر از تجربی گرایی غالب در دوران روشنگری بوده، و همچنین همبسته با پوزیتیویسم آگوست کنت (۱۷۹۸ میلادی - ۱۸۵۷ میلادی) دانسته میشود. کنت معتقد بود که دانش حقیقی تنها از راه تجربه حسی حاصل میشود. فریدریش فون هایک (۱۹۵۲ میلادی) دیدگاه کنت را دیدگاهی افراطی دانسته و معتقد بود که این نحوه نگاه، فلسفه منطقی علم را به عقیدهای غیرمنطقی و یک ایدولوژی تبدیل میکند. امروزه از کلمه علمگرایی یا علمزدگی بعنوان واژهای تحقیرآمیز استفاده میشود.
فلسفه علم
فلسفهٔ علم یا فلسفهٔ علوم شاخهایاست از فلسفه که به مطالعهٔ تاریخ، ماهیّت، اصول و مبانی، شیوهها، ابزارها، و طبیعتِ نتایجِ به دست آمده در علومِ گوناگون همّت میگمارد. فلسفهٔ علم، از لحاظِ علمِ موردِ بررسی، خود، به زیرشاخههایِ متعدّدی تقسیم میگردد که از جملهٔ آنها میتوان فلسفهٔ فیزیک، فلسفهٔ شیمی، فلسفهٔ ریاضیّات، فلسفهٔ زیستشناسی، فلسفهٔ علومِ اجتماعی، فلسفهٔ مکانیکِ کوانتومی و فلسفهٔ نسبیّت را ذکر نمود.
ظهورِ فلسفهٔ علم
فلسفهٔ علم نسبت به بسیاری از شاخههایِ دیگرِ فلسفه بسیار تازه و جوان است. اگر برخی از اظهارِ نظرهایِ ارسطو، فرانسیس بیکن در قرنِ شانزدهم، و تعدادِ اندکشماری از متفکرانِ قرنِ نوزدهم مانندِ جان استوارت میل، هیوئل، و هرشل را استثنا کنیم، بحثهایِ جدی، متمرکز و مفصل اولین بار در قرنِ بیستم و توسطِ پوزیتیویستهایِ منطقی گسترش داده شد. بعدها بحثها در موافقت و مخالفت با فرانسیس بیکن و استقراگرایان، و نیز با پوزیتیویستهایِ حلقهٔ وین منجر به پیدایشِ مکاتبِ بسیار مهمِ دیگری در فلسفهٔ علم گردید. ابطالگرایی، واقعگرایی (رئالیسمِ علمی)، و نسبیگرایی از آن جمله هستند.
فلسفهٔ علم در ارتباطِ تنگاتنگ با دیگر مباحثِ فلسفهٔ تحلیلی مانندِ فلسفهٔ ذهن، فلسفهٔ زبان، و فلسفهٔ منطق و فلسفه مهندسی قرار دارد.
نامهایِ ماندگار در فلسفهٔ علم
کارناپ (Carnap)
رایشنباخ (Reichenbach)
ویتگنشتاین (Wittgenstein)
همپل (Hempel)
کواین (Quine)
پوپر (Popper)
توماس کوهن (Kuhn)
لاکاتوش (Lakatos)
فایرابند (Feyerabend)
پاتنم (Putnam)
ون فراسن (Van Fraassen)
مباحثِ اساسی در فلسفهٔ علم
روششناسی
یکی از بحثهایِ اساسی در تحلیلِ فلسفیِ علم این است که علم از چه روشی در شناختِ جهان استفاده میکند، این روش چه ارزیابیِ فلسفیای دارد، و ما را به چه دانشی از جهان میرساند. به مجموعهٔ این مباحث روششناسی (methodology) گفته میشود.
استقراگرایی
معمولاً نخستین برداشتی که انسان از روشِ کسبِ دانشِ علمی و ماهیتِ آن دارد این است که دانشمندان با نگاهِ دائمی به طبیعت، مشاهداتِ خویش را بدونِ دخالتِ سلیقه و باورهایِ شخصی و خرافات یادداشت مینمایند. سپس دانشمندان دست به تعمیمهایی در آن گزارهها زده و گزارههایی کلیتر به دست میآورند که میتوان قانونِ علمی نامید.
این دیدگاه که احتمالاً نخستین رویکردِ بیشترِ انسانهاست، قدیمیترین دیدگاهِ فلاسفه دربارهٔ علم نیز بودهاست.
استقراء چیست
ارسطو در ارگانون (ارغنون)، که کتابِ بزرگِ وی در زمینهٔ منطق و فلسفهٔ منطق است، به بررسیِ انواعِ استدلال پرداخته و دو نوعِ اساسیِ استدلال را از یکدیگر جدا میکند:
۱- قیاس یا استنتاج (deduction): استنتاج نوعی از استدلال است که با داشتنِ مقدماتِ آن داشتنِ نتیجه ضروری میگردد. در این نوع استدلال میتوان از مقدماتِ کلی به نتایجِ جزیی رسید، اما عکسِ این عمل امکانناپذیر است. به علاوه واضح است که ضرورتِ نتیجه به این معنا ست که نمیتوان از مقدماتِ صادق به نتایجِ کاذب رسید. استدلالهایِ زیر از نوعِ استنتاج هستند:
همهٔ ایرانیها ملیگرا هستند.
حسن ایرانی است.
نتیجه: حسن ملیگرا است.
یا:
اگر باران ببارد زمین خیس میشود.
باران میبارد.
نتیجه: زمین خیس میشود.
۲-استقرا (induction): استقرا یعنی رسیدن به نتیجهٔ کلی از طریقِ مشاهداتِ جزیی و مکرر. این نوع از استدلال با استنتاج فرقِ اساسی دارد، زیرا میتوان از جزیی به کلی رسید، با داشتنِ مقدمات نتیجه ضروری نمیگردد، و میتوان از مقدماتِ صادق به نتیجهٔ کاذب رسید. به مثالِ زیر توجه کنید:
حسن ملیگرا است.
علی ملیگرا است.
رضا ملیگرا است.
نتیجه: همهٔ ایرانیها ملیگرا هستند.
همانطور که دیده میشود با وجودِ مقدمات نتیجه ضروری نمیگردد. تنها نوعِ استقرا که در آن چنین ضرورتی وجود دارد استقرایِ کامل است: فرض کنید در اتاقی ده نفر حضور دارند و فرض کنید یک نظرسنجی از همهٔ آنها نشان میدهد که همه ملیگرا هستند. دراینصورت میتوان گفت: «همهٔ افرادِ این اتاق ملیگرا هستند». این نتیجهگیری با این که از جنسِ استنتاج نیست اما ضرورتاً صحیح است. اما در بیشترِ موارد دسترسی به همهٔ موارد وجود ندارد، به ویژه اگر موضوعِ موردِ بررسی بتواند در آینده نیز پیش آید. حتی اگر همهٔ کلاغهایِ امروزی را دانه به دانه بررسی کنیم و مشاهده کنیم که همگی سیاه هستند نمیتوان نتیجه گرفت که «همهٔ کلاغها سیاه هستند» زیرا این حکم کلاغهایِ آینده را نیز شامل میشود.
در ادامه اشکالاتِ استقرا و استقراگرایی را بررسی خواهیم نمود، اما در اینجا اشاره به این نکته مفید است که با وجودِ همهٔ اشکالات، اگر استقرا نباشد احتمالاً یکی از قویترین راههایِ به دست آوردنِ گزارههایِ کلی از دست میرود، و چنانچه این گزارهها نباشند احتمالاً مصادیقِ زیادی از استدلالهایِ استنتاجی نیز از بین میروند (زیرا در استنتاج مقدمات کلی هستند).
۳-ربودن (abduction): «ربودن» در واقع نوعی حدس زدن است. این نوع از استدلال در تقسیمبندیِ ارسطو وجود ندارد، اما در فلسفهٔ علمِ جدید بسیار اهمیت دارد. نامِ دیگرِ این استدلال استنتاجِ بهترین تبیین است. تبیینِ (explanation) یک پدیده عبارت است از بیانِ علل و عواملِ رخ دادنِ آن پدیده بطوری که رخ دادنِ آن توجیه گردد. از دیدِ بسیاری از فلاسفه یکی از اهدافِ اساسی و محوریِ علم بطورِ کلی تبیینِ پدیدهها ست. ربودن یا استنتاجِ بهترینِ تبیین عبارت است از رسیدن به یک (بهترین) فرضیه از یک مجموعه از مشاهدات. این استدلال به این ترتیب است:
مشاهدهٔ O برقرار است.
فرضیهٔ H مشاهدهٔ O را تبیین میکند.
فرضیهٔ H بهترین فرضیه از میانِ رقیباناش است.
نتیجه: H صادق است.
این شکلِ استدلال - که بحثهایِ مفصلی را در فلسفهٔ علم به خود اختصاص دادهاست-، نیز از نوعِ استدلالهایِ غیرِالزامآور است، یعنی داشتنِ مقدمات داشتنِ نتیجه را ضروری نمیکند.
روششناسیِ استقراگرایانه
حال که با ماهیتِ استدلالِ استقرایی آشنا شدیم میتوانیم ببینیم استقراگرایی به چه معنا ست.
مسلم است که در علم از استدلالِ استنتاجی استفاده میشود. تمامِ استدلالهایِ منطقی و ریاضی - که مثلاً در فیزیک کاربردِ عمده دارند - از جنسِ استنتاج هستند. اما دیدیم که استنتاج نمیتواند برایِ ما قوانینِ کلی پدید آورد (ممکن است گفته شود قوانینِ منطق کلی هستند؛ اما اولاً این قوانین بر استنتاج حاکم اند نه این که خود مبتنی بر استنتاج باشند، و ثانیاً این قوانین غیرِ تجربی اند، در حالی که قوانینِ فیزیک تجربی اند). پس علوم قوانینِ کلی را از کجا میآورند؟ باید چیزی بیش از استنتاج بر علم حاکم باشد، وگرنه علمی وجود نخواهد داشت.
فرانسیس بیکن فیلسوفِ قرنِ شانزدهمِ میلادی نخستین کسی بود که استقرا را پیشنهاد داد. او معتقد بود که:
استقرا باید در علومِ طبیعی به کار رود تا قوانینِ کلی پدید آیند.
استقرا یک شیوهٔ استدلالِ موجه و معقول است.
بیکن به دانشمندانِ آینده توصیه نمود (در زمانِ بیکن در واقع هنوز دانشمندی به معنایِ مدرن وجود نداشت، و بههمیندلیل شاید بتوان بیکن را پیامبرِ علم نامید) که هرچه میتوانند داده جمعآوری کنند، و جداولی طراحی کنند که این دادهها بطورِ منظم در آنها قرار داده شدهاند. بدینترتیب قانونِ علمی خودبهخود از دلِ دادهها بیرون خواهد آمد. در واقع میتوان نظمِ حاکم بر دادهها را کشف نمود و سپس آن را در یک استدلالِ استقرایی تعمیم داد.
هدفِ علم از نظرِ بیکن دو چیز بود: علمِ مطلق و قدرتِ مطلق. دو آرزویِ بزرگی که علم برایِ بشر برآورده خواهد نمود.
مثالهایی از اکتشافاتِ علمی در تاریخ وجود دارد که گویا کاملاً با روشِ بیکن انجام شدهاند. تیکو براهه منجمِ هلندی که استادِ کپلر فیزیکدانِ مشهورِ آلمانی بودهاست رصدهایِ متعددی دربارهٔ مکانِ سیاراتِ منظومهٔ شمسی انجام داد که دادههایِ فراوانِ حاصل از آنها اساسِ قوانینِ سهگانهٔ کپلر را فراهم آورد.
پوزیتیوستهایِ منطقی به معنایِ دقیقِ کلمه «استقراگرا» نبودند، مگر آن که واژه را به معنایِ متفکری به کار بریم که صرفاً استقرا را مجاز میداند، و دربارهٔ مبانیِ منطقیِ آن تئوری میپردازد.
مشکلاتِ استقراگرایی
استقراگرایی با وجودِ جذابیتاش دچارِ مشکلاتِ بسیاری است. دیدیم که بیکن دو اعتقاد دربارهٔ استقرا داشت. این دو اعتقاد در پیروانِ بعدیِ وی نیز باقیماند. اشکالاتِ عمدهٔ این روششناسی بتبعِ این دو گزاره به دو دسته تقسیم میگردند:
۱- سادهترینِ این مشکلات جور در نیامدنِ این روششناسی با تاریخِ علم است. براستی مثالهایی از تاریخ که استقراگرایی را تأیید کنند چقدر هستند؟ میدانیم که نیوتن موفق شد نظریهای بپردازد (نظریهٔ جهانیِ گرانش) که هر سه قانونِ کپلر و قوانینِ گالیله در موردِ سقوطِ آزاد را همزمان به دست دهد. این کشف بعلاوه توضیح میداد که چرا معقول است فکر کنیم که زمین دورِ خورشید میگردد، و ضمناً علتِ جذبِ اشیا توسطِ زمین و علتِ گردشِ اجرام به دورِ یکدیگر را به یک علتِ واحد کاهش میداد. آیا نیوتن قانونِ جهانیِ گرانش را با نگاه به دادههایِ تجربی به دست آورد؟ آیا واقعاً خیره شدن به دادههایِ تیکو براهه یا قوانینِ کپلر ما را به قانونِ نیوتن میرساند؟ دراینصورت چرا خودِ کپلر آن را کشف نکرد؟ افسانهٔ عامیانهای که در موردِ نیوتن هست بخوبی توضیح میدهد که اینطور نیست (این که خوردنِ یک سیب به سرِ نیوتن او را به این کشف رساند). به نظر میرسد که نظریهٔ نیوتن بر دادههایِ تجربی استوار نبود، بلکه او ابتدا نظریهاش را داد و سپس به دنبالِ دادههایِ تجربی برایِ تأییدِ آن رفت.
پس نظریهٔ فرانسیس بیکن ادعا میکند که روشِ کشفِ همهٔ دانشمندان از طریقِ استقرا است، اما تاریخ این امر را تأیید نمیکند. مثالِ معروفِ دیگر در این زمینه ککولهٔ شیمیدان است. این دانشمند که فکرش مدتها مشغولِ ساختارِ ملکولیِ مادهای شیمیایی به نامِ بنزن بود، و از دادههایِ تجربی راه به جایی نمیبرد، یک روز در خواب توانست ساختارِ شیمیاییِ بنزن را کشف کند! اینشتین نظریهٔ نسبیت (هم خاص و هم عام) را نه بر اساسِ هیچ داده یا آزمایشی بلکه برایِ حلِ برخی مسایلِ صرفاً نظری که سلیقهٔ او را آزار میداد اختراع نمود. مثالهایی از این دست در تاریخ فراوان اند. بنابراین به نظر میرسد که باورِ نخستِ استقراگرایی دچارِ مشکلاتِ تاریخی است.
۲- آیا استقرا روشی موجه و معقول است؟ یکی از بزرگترین فلاسفهای که نادرستیِ این باور را نشان داد و به گفتهٔ راسل تا مدتی موجبِ بیاعتبار شدنِ علم گردید دیوید هیومِ انگلیسی بود.
هیوم از فیلسوفانِ تجربهگرا و شاید مهمترینِ ایشان بود. او در کتابِ رساله در بابِ طبیعتِ بشری تجربههایِ حسیِ اولیه را نخستین منشأ هرگونه دانشی دربارهٔ جهان میداند و وجود هر دانشی که بطورِ پیشینی و خارج از تجربه در ذهن باشد را انکار میکند. او با جان لاک همعقیدهاست که ذهن در آغاز لوحِ سفیدی است. هیوم این مسأله را مفصلاً تحلیل میکند که تصورات، احساسات و باورهایِ مختلفِ انسان چگونه از حسیاتِ اولیه آغاز گشته و طیِ فرایندهایِ روانی کلیت یافته یا تعمیم مییابند. او بویژه با تحلیلِ دو مفهومِ مهمِ علیت و استقرا تاریخِ فلسفه را تحتِ تأثیرِ خویش قرار داد.
هیوم بر این باور بود که استقرا یک فرایندِ صرفاً روانی است. نه منطقاً و نه بطورِ تجربی نمیتوان استقرا را موجه جلوه داد:
بطورِ منطقی: این که تا کنون هر روز خورشید طلوع کردهاست منطقاً هیچ ارتباطی به این امر ندارد که فردا هم طلوع کند. همانطور که یک جوجه ممکن است فکر کند که زنِ مزرعهدار هر روز به او غذا میدهد، اما بعد از چند سال یک روز زنِ مزرعهدار مثلِ هر روز سر برسد با این تفاوت که این بار سرِ جوجه را ببرد. استقرا صرفاً یک فرایندِ روانیِ ناموجهاست.
بطورِ تجربی: شاید ادعا شود که میتوان استقرا را با تجربه موجه نمود. میتوانیم بگوییم که دانشمندانِ علومِ طبیعی از استقرا استفاده نموده و مینمایند و این کار بسیار برایِ علم مفید بودهاست، پس استقرا مفید و موجهاست. اما اگر یک بارِ دیگر این استدلال را تحلیل کنیم میبینیم که دچارِ دور است زیرا در خودِ آن از استقرا استفاده شدهاست.
پس دیدیم که استقراگرایی مشکلاتی دارد. البته واضح است که همواره میتوان برایِ پاسخ به انتقادها تلاش نمود و نمونههایِ پیشرفتهتری برایِ نظریه یافت که مشکلاتِ سابق را نداشته باشد. پس از هیوم استقراگرایی نابود نشد، بلکه نمونههایِ پیشرفتهتری از آن (بویژه در قرنِ بیستم بتوسطِ پوزیتیویستها) پدید آمدند.
ابطالگرایی
مشکلاتِ استقراگرایی کارل پوپر فیلسوفِ اتریشی را به سویِ روششناسیِ تازهای هدایت نمود. همانطور که در موردِ ککوله و نیوتن دیدیم کشف ممکن است هیچ منطق یا روشی نداشته باشد و کاملاً تصادفی باشد. بههمیندلیل پوپر مقامِ کشف را از مقامِ اثباتِ نظریات جدا نمود. نکتهای که پوپر موردِ توجه قرار داد و پیشرفتِ بزرگی محسوب میگردد این بود که اگرچه مشاهداتِ جزیی نمیتوانند گزارههایِ کلی را تأیید کنند، اما میتوانند آنها را ابطال کنند: از نظرِ پوپر برخلافِ عقیدهٔ استقراگرایانِ احتمالاتی، دیدنِ هیچ تعدادی کلاغِ سفید به افزایشِ احتمالِ گزارهٔ «همهٔ کلاغها سیاهاند» نمیانجامد، اما دیدنِ یک کلاغِ سفید بلافاصله این گزاره را ابطال میکند. این واقعیتِ اساسی میتواند ما را به این سمت هدایت کند که ابطال را اساسِ تجربیِ علم قرار دهیم - و نه تأیید را.
پس فرایندِ علم از منظرِ ابطالگرایی به این ترتیب است: دانشمند آزاد است که حدس بزند. این حدس لازم نیست که هیچ اساس یا توجیهی داشته باشد - میتواند در خواب یا زیرِ درختِ سیب به ذهنِ دانشمند برسد. این حدس در قالبِ یک گزارهٔ کلی مطرح میگردد. هیچ تجربهای نمیتواند درستیِ این گزاره را اثبات کند، بنابراین اصلاً نباید به دنبال تأییدِ آن برویم. دانشمند وظیفه دارد با تمامِ وجود تلاش کند که حدسِ خویش را ابطال کند. مادامی که این حدس تأیید میگردد علم پیشرفتِ بیشتری از خودِ این حدس نمیکند، بلکه لحظاتِ سرنوشتسازِ تاریخِ علم لحظاتی است که این حدس ابطال میگردد.
هنگامی که یک حدس ابطال میگردد باید چه کاری کرد؟ بر طبقِ آنچه ابطالگراییِ خام مینامند باید آن را به دور انداخت و حدسِ تازهای زد. اما این کار نه بصرفهاست و نه به نظر میرسد که دانشمندان چنین کاری را انجام دهند. ابطالگراییِ پیشرفتهتر اجازه میدهد که حدسها «تصحیح» شوند. اما رویِ این تصحیحها قیدهایی وجود دارد. فرقِ علمِ واقعی از خزعبلات به آن قیود وابستهاست. فرض کنید گزارهای داریم بصورتِ «نان مغذی است». سپس به این مشاهده برمیخوریم که در شهری خوردنِ نان موجبِ مرگِ انسانها میشود. یک تصحیحِ ممکن این است که: «نان مغذی است، به جز در این شهرِ خاص». این تصحیح از نظرِ پوپر مجاز نیست و یک دانشمندِ واقعی این کار را نمیکند.
چگونه میتوان تصحیحِ مجاز را از غیرِ مجاز تشخیص داد؟ معیارِ این کار چیزی است که پوپر «درجهٔ ابطالپذیری» مینامد. درجهٔ ابطالپذیریِ هر گزاره باید پس از تصحیح بیشتر از قبل شود. به بیانِ ساده گزارهٔ تصحیح شده باید به جز موردی که ما را به تصحیحِ آن وادار نمود پیشبینیهایِ دیگری نیز بدهد.
ابطالگرا ابطالپذیری را معیارِ معناداریِ گزارههایی که انسانها بر زبان میآورند و معیارِ تفکیکِ علم از غیرِ علم میداند. گزارههایی مانندِ «هر اتفاقی که میافتد قسمت است» یا «روح وجود دارد» هرگز در علم وارد نمیشوند زیرا این گزارهها ابطالناپذیر اند. هر اتفاقی که در جهان بیفتد معتقد به قسمت یا روح باز هم گزارهاش را میگوید و دلیلی نمیبیند تغییری در آن ایجاد کند.
مشکلاتِ ابطالگرایی
۱-تزِ دوئم-کواین (Duhem–Quine thesis): دوئم و کواین دو فیلسوفِ علم هستند که مستقل از یکدیگر ملاحظاتی را دربارهٔ ابطالِ نظریاتِ علمی مطرح کردند. این ملاحظات به تزِ دوئم-کواین شهرت دارد اگرچه نگرشِ این دو متفکر بعضاً تفاوتهایِ اساسی دارد.
گزارهٔ زیر را در نظر بگیرید: «زمین همهٔ اجسام را به سویِ خود جذب میکند». این «واقعیتی» است که همهٔ انسانها از زمانِ یونانِ باستان به آن باور داشتهاند. این گزاره چگونه میتواند ابطال شود؟ فرض کنید پری را رها میکنیم و به جایِ آن که به زمین بیفتد به سمتِ بالا شناور میشود. آیا گزارهٔ ما ابطال شدهاست؟ اگر گزاره این بود که «هر جسمی را رها کنیم سقوط میکند» قطعاً با این مشاهده ابطال میگردید، اما گزارهٔ «زمین...» به این ترتیب ابطال نمیشود. چرا؟ دلیلاش در این مثال سادهاست زیرا جوابِ مسأله را از قبل میدانیم: هوا پر را به بالا میبرد. حال این مشاهده را تعمیم بدهید. آیا هیچ مشاهدهای میتواند مستقیماً و بلافاصله گزارهٔ «زمین...» را ابطال کند؟ در واقع از این گزاره به تنهایی هیچ نتیجه مشاهدتیای استخراج نمیشود که مشاهدهٔ خلافِ آن بتواند گزاره را ابطال کند. مثالِ دیگری را در نظر میگیریم: «حرکتِ سیارات به دورِ خورشید از معادلهٔ گرانشِ عمومیِ نیوتن پیروی میکند». پس از مطرح شدنِ معادلهٔ گرانشِ عمومی توسطِ نیوتن موفقیتِ شگفتانگیزی در توصیفِ مسیرِ حرکتِ سیارات به دست آمد. بااینحال دانشمندان نمیتوانستند حرکتِ آخرین سیارهای که در آن زمان کشف شده بود، یعنی اورانوس را با این معادلات توضیح دهند. در این وضعیت طبقِ نظرِ پوپر معادلهٔ نیوتن ابطال گردیده و باید تصحیح یا به دور انداخته میشد. اما واقعیت این است که دانشمندان این کار را نکردند. آنها حدس زدند که احتمالاً سیارهٔ دیگری نیز وجود دارد که بر حرکتِ اورانوس اثر میگذارد. این کار یک تصحیحِ مجاز است زیرا فرضِ پنهانِ محاسباتِ قبلی این بودهاست که فقط خورشید بر مسیرِ اورانوس مؤثر است. بعدها این سیارهٔ جدید واقعاً کشف شد و نپتون نام گرفت.
این ملاحظات را میتوان اینطور جمعبندی نمود: در پیشبینیهایِ علمی تعدادی گزارهٔ کلی وجود دارد که به آنها «قانونِ علمی» میگوییم. از این قانونها مستقیماً و بتنهایی مشاهدهای استخراج نمیشود. برایِ استخراجِ یک نتیجهٔ مشاهدتی نیاز به گزارههایِ دیگری داریم که شرایطِ خاصِ مسأله را به ما بدهند، به این گزارهها «گزارههایِ کمکی» خواهیم گفت. یک مشاهدهٔ ابطالگر مجموعهٔ این گزارهها را ابطال میکند، و دستِ دانشمند باز است که هر بخش از این مجموعه را ابطال کند.
این که تزِ دوئم-کواین تا چه اندازه برایِ ابطالگرایی مشکلساز است میتواند بحثِ مفصلی باشد. در برخی موارد این واقعیت که دستِ ما از آنچه پوپر میپنداشت بازتر است خیلی فاجعهآمیز نیست. گاهی نگاه داشتنِ یک قانونِ کلی و دستکاری کردنِ هزارانِ گزارهٔ کمکی بسیار دشوارتر از صرفِ نظر کردن از قانونِ کلی است. اما وضع همیشه به این سادگی نیست: اگر قانونِ ما بسیاری از موارد را بخوبی توضیح دهد، اما در توضیح مواردِ دیگری دچارِ مشکل شود کدام کار را باید انجام داد؟ دقیقاً چه هنگام وقتِ آن میرسد که بگوییم قانونِ ما ابطال شدهاست؟ این دقیقاً اتفاقی است که در اوایلِ قرنِ بیستم افتاد. در آن زمان وضعِ فیزیک به این ترتیب بود:
قوانینِ نیوتن که تبدیلاتِ نسبیتیِ گالیله بخشِ مهمی از آن بود برایِ چند قرن تمامِ مشاهداتِ بشر را با دقتِ فوقالعاده تبیین کرده بود.
قوانینِ الکترومغناطیس که در معادلاتِ ماکسول جمعبندی میشوند تمامِ مشاهداتِ مربوط به پدیدههایِ الکترومغناطیسی را با دقتِ فوقالعاده پوشش داده بود.
اگر میخواستیم قوانینِ ماکسول از تبدیلاتِ گالیله پیروی کنند ناچار به پذیرشِ وجودِ چیزی به نامِ اترِ جهانی میشدیم. سرعتِ نور در اتر برابر با ثابتِ c، اما از نظرِ مشاهدهگرِ دیگری که حرکت داشته باشد برابر با مقدارِ دیگری خواهد بود.
آزمایشهایِ متعددِ نورشناسی بههیچوجه وجودِ اترِ جهانی و تغییرِ سرعتِ نور را نشان نمیدادند.
همانطور که میبینید دانشمندان با وضعیتِ پیچیدهای روبرو بودند. کدام قسمت از نظریههایِ بالا باید ابطال میشدند؟ تبدیلاتِ گالیله؟ معادلاتِ ماکسول؟ نظریهٔ نورشناسی؟ هر سه نظریهٔ مذکور غولهایِ علمِ فیزیک بودند و ابطالِ هر کدام از آنها هزینهٔ سنگینی دربرداشت. پوانکاره و لورنتس، و به دنبالِ ایشان اینشتین تصمیم به ابطالِ تبدیلاتِ گالیله، یعنی یکی از هستههایِ اصلیِ مکانیکِ نیوتنی گرفتند، که در نتیجهٔ آن نظریهٔ نسبیت پدید آمد (امروزه عوام این نظریه را منحصراً به نامِ اینشتین میشناسند، اما دو فیزیکدانِ نامبرده نیز سهمِ اساسی در آن داشتند).
از اینها گذشته این زنجیرهٔ گزارههایِ بههمپیوستهای که از مجموعشان نتایجِ مشاهدتی بیرون میآید تا کجا ادامه دارد؟ آیا اینطور نیست که در واقع تمامِ بدنهٔ یک نظریه زنجیرههایِ بههمپیوستهاست و تأیید یا ابطالِ هیچ قسمتِ آن بطورِ مجزا امکانپذیر نیست؟ در واقع دوئم و کواین به همین امر معتقد بودند. به این طرزِ فکر «کلگراییِ تأییدی» (confirmational holism) گفته میشود. تفکرِ کواین از این منظر افراطیتر است زیرا حتی قوانینِ منطق را نیز بخشی از محتوایِ ابطالپذیرِ نظریهها میداند.
۲-تاریخِ علم
در سالِ ۱۹۶۲ توماس کوهن، فیزیکدان و فیلسوفِ مشهورِ علم در کتابِ خود به نامِ ساختارِ انقلابهایِ علمی با ارایهٔ شواهدِ دقیق و مفصل از تاریخِ علم نشان داد که دانشمندان نه میتوانند از پوزیتیویسم پیروی کنند و نه از ابطالگرایی. استدلالِ کوهن از این ادعا آغاز میشود که دانشمندان در طولِ تاریخ هرگز پوزیتیویست یا ابطالگرا نبودهاند، و سپس به اوجِ خود یعنی این ادعا میرسد که این کار اساساً غیرِممکن است. در تمامِ طولِ کتاب، شواهدِ موشکافانهٔ تاریخِ علمی نقشِ اساسی بازی میکنند. بههمیندلیل کوهن را پایهگذارِ چرخشی در فلسفهٔ علم میدانند که بر اساسِ آن توجه از مبانیِ صرفِ منطقی و فلسفیِ علم به واقعیتِ تاریخیِ علم کشیده شد. بعدها برخی فیلسوفان کارهایِ پوزیتیویستها و ابطالگرایان را «فلسفه در مبلِ راحتی» (armchair philosophy) نامیدند.
فلسفهٔ علمِ کوهن
نخستین مشاهدهای که میتوان به آن پرداخت در واقع نوعی پیشبردِ تزِ دوئم-کواین است. دوئم و کواین نشان دادند که یک گزارهٔ تنها به دلایلِ منطقی با یک مشاهده ابطال نمیشود. کوهن نشان داد که دانشمندان به دلایلِ روانی حاضر به ابطالِ نظریه نیستند. در موردِ تزِ دوئم-کواین موردِ اورانوس را مثال زدیم. در اینجا جالب است که عطارد را مطرح کنیم: از نخستین تلاشها برایِ اعمالِ نظریهٔ نیوتن بر مدارِ حرکتِ عطارد این امر آشکار شده بود که مسیرِ حرکتِ این سیاره با این نظریه سازگار نیست. فیزیکدانان قرنها این واقعیت را میدانستند اما حاضر به ابطالِ نطریهشان نبودند. این امر ناشی از این است که فیزیکدانان یک چارچوبِ فکری را برایِ خویش برگزیده بودند که شاملِ برخی بخشهایِ محوری و برخی بخشهایِ حاشیهای میگردید. دانشمندان توافق میکنند که هرگز بخشهایِ محوریِ نظریه را ابطال نکنند. در عوض در مواجهه با یک موردِ مبطل سعی خواهند کرد گزارههایی حاشیهای به نظریه اضافه کنند که معضل برطرف گردد. اما اگر در این کار موفق نشوند وضع را همانطور که هست رها میکنند، به امیدِ آن که روزی راهِحلی پیدا شود. بههرحال قسمتهایِ اصلیِ این چارچوبِ سختِ نظری حفظ میشوند. کوهن این چارچوب را «پارادایم» نامید. تأثیرِ کوهن در نشان دادنِ این امر است که اساساً بدونِ وجودِ پارادایم کارِ علمی امکانپذیر نیست. دانشمندان باید برخی از اعتقاداتِ خویش را ابطالناپذیر نگاه دارند تا بتوانند وظیفهٔ خود را هنگامِ مواجهه با یک موردِ مبطل بشناسند و دچارِ بیقاعدگی نشوند. بههرحال این کار آنطور که تا کنون تصور شده بود منطقی و عقلانی نیست، زیرا این که چه موقع هنگامِ دست کشیدن از پارادایم و روی آوردن به یک پارادایمِ دیگر است معیاری ندارد. (بعدها لاکاتوش تلاش کرد مدلی از فعالیتِ علمی بسازد که هم با مشاهداتِ کوهن و هم با عقلانیتِ انتقادیِ پوپری سازگار باشد.)
دورهای که طیِ آن پارادایم حفظ میشود و فعالیتِ علمی به تلاش برایِ ابطال نکردنِ پارادایم محدود است دورهٔ «علمِ عادی» نامیده میشود. در این دوره دانشمندان نگرشِ همگرا دارند، یعنی تلاش میکنند طیِ یک فرایندِ «حلِ پازل» (puzzle solving)، باورهایِ رایج را تا حدِ امکان نگاه دارند و با تغییراتِ جزیی مواردی که از دایرهٔ تبیینشان بیرون افتادهاست را پوشش دهند. بعلاوه در این دوره سعی میشود پیشبینیهایِ پارادایم، هم بلحاظِ کمی و هم بلحاظِ کیفی، بهبود یابند. این کار از این جهت نیز به حلِ پازل شبیهاست که وقتی شما بخشی از پازل را بطرزِ رضایتبخشی چیدهاید حاضر نیستید به خاطرِ جور نشدنِ یک قطعه همهٔ پازلِ نیمهکاره را خراب کنید. شما تمامِ تلاشتان را خواهید نمود تا این باور را حفظ کنید که «تا اینجا درست چیدهام». اگر بنا بود به خاطرِ هر قطعهٔ مفقوده تمامِ پازل را یک بارِ دیگر از نو بازبینی کنید تکمیلِ پازل عملاً ناممکن میشد. بههمیندلیل نگرشِ همگرا برایِ کارِ پژوهشی ضروری و حیاتی است.
اما روزی میرسد که مورد یا مواردی پدید میآیند که گرچه پارادایمِ رایج آنها را جزوِ مشاهداتِ مهم دستهبندی میکند اما قادر به تبیینِ آنها نیست. یا این که تعدادِ مواردِ ناهنجار آنقدر زیاد میشود که تحملِ وضعِ موجود دشوار میگردد. دانشمندان شروع میکنند به ارایهٔ تعبیر و تفسیرهایِ مختلف از پارادایمی که تا کنون موردِ توافقِ ایشان بود. این کار به هرج و مرجی میانجامد که نامِ دورهٔ «بحران» را به آن میدهند. پرسش این است: بحران دقیقاً چه موقع فرا میرسد؟ واضح است که یک موردِ مبطل بحران نیست. دو مورد، سه مورد، یا چند مورد کافی است تا بحران پدید آید؟ بعلاوه به نظر میرسد گاه تعدادِ اندکی از موارد برایِ آن که دانشمندان از پارادایمِ رایج ناراضی شوند کفایت میکند. این از آن جهت است که خودِ پارادایمِ رایج به برخی مشاهدات ارزشِ بسیاری میدهد. کوهن معتقد است که این یک امرِ منطقی نیست، بلکه پیروِ قواعدِ روانشناسی است.
اتفاقاً پارادایمی در روانشناسی وجود دارد به نامِ روانشناسیِ گشتالت که تشابهِ جالبی با اندیشههایِ کوهن در موردِ علم نشان میدهد. بههمیندلیل کوهن از نظریاتِ روانشناسیِ گشتالت در کارِ خویش بسیار بهره برد. طبقِ این نگرش هر نظریه دارایِ جهانبینیِ عامی است که همه چیز را در قالبِ آن میبیند و بنابراین مشاهده مستقل از باورهایِ مشاهدهگر نیست. در نتیجه علم نیز حقیقتِ مطلقی نیست و نسبی است. بههمین دلیل به کوهن و همفکرانِ وی نسبینگر نیز گفته میشود.
البته پذیرشِ این که علم به هیچوجه یک فرایندِ عقلانی نیست و صرفاً برساختهای روانی یا جامعهشناختی است چندان مقبول نیست. به همین دلیل، با وجودِ تأثیراتِ فراوانِ کوهن و همفکرانِ او مانندِ فایرابند و مکتبِ ادینبورو، بسیاری از فلاسفهٔ علمِ امروزی هستند که با این اندیشهها همدل نیستند، بسیاری از ایشان نیز به آن انتقاد کرده و در صددِ پاسخ برآمدهاند. خودِ کوهن نیز در دورهٔ متأخرِ کارِ خویش تلاش میکرد راهحلی برایِ نسبینگری پیدا کند. بههرحال کوهن تصمیم داشت نشان دهد که اگر فلاسفه به جایِ نشستنِ رویِ صندلیِ راحتی بیشتر به تاریخِ علم توجه کنند خواهند دانست که ارایهیِ یک روششناسی به آن راحتی که تصور میشد هم نیست، و به نظر میرسد که وی در این کار به قدرِ کافی موفق بودهاست.
لاکاتوش
لاکاتوش یکی از متفکرانی بود که تلاش کرد مشاهداتِ کوهن از تاریخِ علم را با نوعی روششناسیِ عقلانی سازگار کند که دچارِ نسبینگری نباشد. البته بسیاری مانندِ فایرابند وی را در این کار ناموفق دانستهاند.
واقعگرایی و ضدِواقعگرایی
گروهِ دیگری از فلاسفهٔ علم که هم به اندیشههایِ پوزیتیویستی و هم نسبینگر انتقاد داشتند رئالیستها یا واقع گرایان بودند. بطورِ کلی در بحثهای مربوط به واقعگرایی، مباحثِ مربوط به روششناسی که در بخشِ قبل بررسی گردید مستقیماً موضوعیت ندارند، هرچند که بیربط هم نیستند. واقعگرایانِ علمی بیش از آن که بخواهند بدانند علم با چه روشی به بررسیِ طبیعت میپردازد میخواهند بدانند که نظریههایِ علمی تا چه اندازه حقیقتِ جهانِ خارج را بیان میکنند. واقع گراها معتقدند که هدف علم عرضهٔ شرحی درست و دقیق دربارهٔ جهان است. اما ضد واقع گراها معتقدند که هدف علم عرضهٔ شرحی درست دربارهٔ بخش خاصی از جهان یعنی بخش مشاهده پذیر آن است. به نظر ضد واقع گراها در مواردی که مدعیات علمی به بخش مشاهده ناپذیر جهان مربوط میشوند دیگر صدق و کذب آنها محلی از اعراب ندارد.
شبه علم
شبه علم یا دانشنما به آزمایشها، نظریهها، و یا باورهایی گفته میشود که ادعای علم بودن دارند ولی با روشهای علمی به اثبات نرسیدهاند؛ از این جملهاند: ظهور بشقاب پرندهها، طالع بینی، کفبینی، فال قهوه، ستارهبینی، انرژیدرمانی و جز اینها. این مطالب خوراک نوشتاری بسیاری از مطبوعات عامهپسند موسوم به مجلات زرد را تشکیل میدهند.
معمولاً توسط مراجع علمی وقتی صرف بررسی این قبیل موضوعات نمیشود چون که میزان ادعاها خارج از توان بررسی دانشپژوهان است و با رد هر ادعا، ادعای دیگری سر بر میآورد.
یکی از اهداف رشتهٔ فلسفه علم تشخیص نظریات و روشهای علمی از روشهای غیر علمی میباشد. برای مثال برخی از نظریهپردازان حوزهٔ فلسفهٔ علم مانند کارل پوپر اعتقاد دارند که یکی از معیارهای تمییز علم از شبه علم ابطالپذیری ادعاهای مطرحشده میباشد. گزارههای شبه علم معمولاً ابطالناپذیر هستند، در حالی که ادعاهای علمی ابطالپذیرند.
پروفسور روبرت پارک ۷ نشانه هشداردهنده برای شبهعلم معرفی میکند که در ضمن به گفته وی میتوان آنها را در ادعاهای طب سنتی یافت:
فرار به رسانه: اصحاب شبهعلم، ادعاهای خود را مستقیما به رسانههای گروهی میبرند. صحت و سلامت علم وابسته به آن است که هر کشف تازه، در ابتدا به همتایان عرضه و توسط ایشان نقد شود. وجود ژورنالهایی دارای مرور همتا دقیقا برآوردگار همین مقصود است. اصحاب شبهعلم اما این مرحله را دور میزنند و یافتهها و بافتههای خود را مستقیما به رسانههای عمومی میبرند.
توطئهاندیشی: اصحاب شبهعلم ادعا میکنند که نهادهای دارای قدرت و ثروت زیادی پشت علم رسمی قرار دارند و با توطئه و حقکشی مانع از ابراز وجود و ارائه یافتههای ایشان میشوند.
تکیه بر همهمه به جای پیام: شبهعلم بر یافتههای اتفاقی که در اندازهگیریهای علمی وجود دارند (و بهترین نمودار آنها در پزشکی، اثر دارونماست) تکیه میکنند و با ترفندهای آماری سعی میکنند که به جای پیام، همهمه را عمده کنند و به نتیجهگیریهای غیرمنطقی برسند. یافتههای علمی ایشان مبتنی بر تغییرات تصادفی و یافتههای مرزی اتفاقی در مطالعههاست.
تکیه بر تکنگاری تجربههای شخصی: نقل تجربههای شخصی بهصورت تکنگاری ادعاها، راه زنده ماندن خرافات در عصر علم تجربی بودهاست. از همین روست که میگویند: «کشف بزرگ علم تجربی نه واکسن بودهاست و نه آنتیبیوتیک، بلکه کارآزمایی تصادفی شده دوسوکور بوده است!» در پزشکی مبتنی بر شواهد از «دادهها» استفاده میشود نه از نقل مدعیات فردی. شبهعلم اما افرادی را میآورد تا جلوی ما بنشینند و بگویند که مدعیات آنها را «شخصا تجربه کردهاند».
تکیه بر قدیمی و باستانی بودن ادعا: اهالی شبهعلم بر این ادعا تکیه میکنند که صدها و بلکه هزاران سال پیش، باور مورد ادعای ایشان رواج داشته و موردتایید بزرگانی بودهاست و به درست یا غلط از شخصیتهای قدیمی شهیر یا مورد احترام، برای تایید خود نقلقول میآورند.
کار در انزوا: اصحاب شبهعلم معمولا در انزوا کار میکنند، شفافیت را برنمیتابند و یافتههای خود را نیز معمولا در جمع خود و همایشها و رسانههای ویژه خودشان طرح میکنند.
طرح کردن قوانین تازه برای طبیعت: اصحاب شبهعلم برای آنکه یافتهها و مشاهدههای ادعایی خود را توجیه کنند، «قوانین» تازه و بدیعی را برای طبیعت پیشنهاد میکنند.
علوم نرم
علوم نرم یا دانش نرم (Soft science) به زمینههایی از دانش اطلاق میشود که برعکس علوم سخت، به ریاضیشدن، به صورتی دقیق بیان شدن، قابل تکرار یکسان در تجارب و آزمایشها بودن، و یا عینی و آفاقی (objective) بودن تن نمیدهند.
نمونهها
علوم اجتماعی
بخشهایی از علوم اجتماعی که به مطالعهٔ جنبههای وابسته به شخص (subjective)، وابسته به آراء بین اشخاص (intersubjective)، و ساختاری اجتماعات میپردازد، در قلمرو علوم نرم واقع میشود.
علوم کاربردی
منظور از علوم کاربردی به کاربردن آگاهیهای علمی در یک محیط فیزیکی است.
رشتههای مهندسی نزدیکترین رابطه را با علوم کاربردی دارند. علوم کاربردی در پیشرفت فناوری نقش مهمی دارد. کاربرد آن در محیطهای صنعتی معمولاً تحقیق و توسعه (R&D) خوانده میشود.
علوم کاربردی با علوم بنیادی فرق دارند از اینجهت که این علوم به توصیف پایهای ترین اشیاء و نیروها میبردازند و تاکید کمی بر کاربرد عملی دارند.
علوم صوری
علوم صوری شاخهای از دانش هستند که با سیستمهای رسمی همچون منطق، ریاضی، نظریه سیستمها، علوم رایانه، نظریه اطلاعات، نظریه تصمیم، آمار و بعضی جنبههای زبانشناسی درگیر است.
برخلاف سایر علوم علوم صوری درگیر اثبات نظریهها بر اساس مشاهدات دنیای واقعی نیستند بلکه با خصوصیات سیستمهای رسمی بر اساس تعریف و قوانین درگیرند. البته روشهای علوم صوری در ساختن و آزمون مدلهای علمی درگیر با وقایع قابل مشاهده به کاربرده میشوند.
علوم سخت
علوم سخت یا دانش سخت (Hard science) به زمینههایی خاص از علوم طبیعی، از جمله فیزیک، شیمی، زمینشناسی و بخشهای متعدّدی از زیستشناسی اطلاق میشود.
علم سیاست
علم سیاست مدرن بخشی از علوم اجتماعی است که با مطالعهٔ دولت، حکومت و سیاست در ارتباط است. ارسطو این علم را به عنوان مطالعهٔ حکومت تعریف میکند. این علم بسیار زیاد با سیاست در عرصهٔ نظر و در میدان عمل، تحلیل نظامهای سیاسی و رفتارهای سیاسی سر و کار دارد. اندیشمندان سیاسی خود را درگیر در شناسایی ارتباطات اساسی میان شرایط و تحولات سیاسی میبینند و از طریق این کار سعی در ساختن اصولی اساسی برای منظم کردن علم سیاست و پیش بینی کارهای سیاسی در جای جای دنیا دارند. علم سیاست با رشتههای دیگر هم تداخل دارد؛ منجمله، اقتصاد، حقوق، روانشناسی، تاریخ، مردم شناسی، حقوق اداری، سیاست عمومی، سیاست ملی، ارتباطات بینالملل، سیاست تطبیقی، جامعهشناسی، موسسات سیاسی و نظریههای سیاسی. گرچه قرن نوزدهم را زمان تدوین تمام شاخههای علوم اجتماعی میدانند، اما علم سیاست ریشههایی در دوران باستان دارد؛ در واقع، این علم تقریباً ۲۵۰۰ سال پیش توسط کارهای افلاطون و ارسطو سازمان یافت.
علم سیاست معمولاً خود به چند زیر شاخه و گرایش متمایز تقسیم میشود که در مجموع این علم را تشکیل میدهند:
فلسفه سیاست
سیاست تطبیقی
جامعه شناسی سیاسی
سیاستگذاری عمومی
مطالعات منطقه ای
روابط بینالملل
تاریخ تحولات سیاسی
فلسفهٔ سیاست، منطق موجود برای یک دولت مطلوب، قوانین مناسب و ویژگیهای متمایز هر کدام است. سیاست تطبیقی، علم مقایسه و تعلیم گونههای متفاوت قانون اساسی، بازیگران عرصهٔ سیاست، قانون گذاران و دیگر زمینههای مرتبط است و همهٔ اینها از نقطه نظر درون هر کشور مطالعه میشوند. روابط بینالملل با روابط میان دولت-ملتها و شرکتها و نهادهای فرا دولتی و چند ملیتی سر و کار دارد.
علم سیاست از منظر روش شناختی شاخهای از روشهای پژوهشی اجتماعی است. رویکردهایی که در این علم وجود دارند شامل؛ پوزیتویسم، تفسیر گرایی، نظریهٔ انتخاب منطقی، رفتار گرایی، ساختار گرایی، پسا ساختار گرایی، رئالیسم یا واقع گرایی، نهاد گرایی و پلورالیسم یا کثرت گرایی است. علم سیاست به عنوان یکی از شاخههای علوم اجتماعی، از روشها و تکنیکهایی استفاده میکند که شامل دو دسته هستند؛ منابع دست اول، همچون اسناد تاریخی و مدارک رسمی، و منابع دست دوم، همچون مقالات علمی نشریات، تحقیقات منطقهای، تحلیلهای آماری، مطالعات موردی، پژوهشهای تجربی و مدل سازی.
علم سیاست به عنوان یک رشته، احتمالن در کل بسیار شبیه علوم اجتماعی است و در دانشگاه خط فاصل میان علوم تجربی و علوم انسانی است. بنابر این در بعضی از کالجهای امریکایی که فضای مجزایی برای مدرسه یا کالج هنر و علم اختصاص داده نشده است، علم سیاست ممکن است در ساختمان مجزایی به عنوان بخشی از مدرسهٔ علوم انسانی قرار گرفته باشد. در حالی که فلسفهٔ سیاسی کلاسیک در درجهٔ اول با افکار یونانی و روشنگری تعریف میشود، اندیشمندان علم سیاست با دغدغهٔ بسیاری برای مدرنیت و مفهوم معاصر دولت ملت شناخته میشوند، که البته این دغدغه با مطالعهٔ افکار و نظریات کلاسیک نیز همراه است.
بررسی اجمالی
دانشمندان علم سیاست به مطالعهٔ اموری میپردازند که با ایجاد و انتقال قدرت در پروسههای تصمیم گیری، نقش نظامها در حکومت داری شامل دولتها و سازمانهای بینالمللی، رفتار سیاسی و سیاستهای عمومی سر و کار دارد. آنها میزان موفقیت حکومت داری هر یک از دولتها و یا سیاستهای مشخص را با سنجیدن بسیاری از شاخصهها همچون؛ ثبات، انصاف، رفاه و ثروت مادی، و آرامش و آسایش، اندازه میگیرند. بعضی از دانشمندان علم سیاست در صدد استفاده از رویکردهای پوزیتویستی (رویکردی در تلاش برای توصیف چیزها آنگونه که هستند میباشد نه آن گونه که باید باشند) برای تحلیل بهتر سیاست هستند. و برخی دیگر از ایشان نیز به دنبال ارائهٔ توصیههایی در زمینهٔ سیاستهایی مشخص میباشند. دانشمندان این علم با تولیدات شان زمینهٔ کاری بسیاری از مشاغل را فراهم میآورند از جمله خبر نگاران، سیاست مداران، و تحلیل گران انتخابات. اندیشمندان سیاست ممکن است به عنوان مشاور به سیاست مدارانی مشخص خدمت کنند یا حتا ممکن است خود برای تصدی پستی سیاسی اقدام کنند. ایشان میتوانند کاری در داخل دولت و یا احزاب سیاسی داشته یا حتا در مشاغل عمومی، مشغول به کار باشند. آنها ممکن است کار خود را با سازمانهای غیر دولتی (NGO) یا جنبشهای سیاسی انجام دهند. حتا در مواردی ممکن است به کار با شرکتها هم بپردازند. تجارتهای خصوصی ای چون اندیشکدهها، نهادهای پژوهشی، نظر سنجی و شرکتهای ارتباطات عمومی اغلب به استخدام چند فرد متخصص در حوزهٔ این علم دست میزنند. اصطلاح علم سیاست در امریکای شمالی رواج و شیوع بیشتری به نسبت دیگر جاها دارد، در سایر نقاط دنیا علم سیاست را به عنوان بخشی از یک رشتهٔ وسیع تر با نام مطالعات سیاسی، سیاست یا حکومت میشناسند. در حالی که علم سیاست از روشهای علمی استفاده میکند، مطالعات سیاسی رویکرد وسیع تری دارد، البته اگرچه تنها نام یک رشته مبین محتویات آن نیست.
تاریخچه
علم سیاست به عنوان یک رشتهٔ جداگانه در زمانی نه چندان دور به عنوان یکی از زیر شاخههای علوم اجتماعی تاسیس شد. با این وجود، اصطلاح علم سیاست همیشه اصطلاحی متمایز از فلسفهٔ سیاسی نبوده است، و این رشتهٔ مدرن دستهای مشخص از روشهایی قدیمی را در خود جای داده است از جمله؛ فلسفه اخلاق، اقتصاد سیاسی، الهیات سیاسی، تاریخ و دیگر رشتههایی که با این امر سر و کار دارند که چگونه میتوان یک دولت ایدهآل را برای یک کشور ایجاد کرد و ویژگیهای آن را شناخت.
سابقهٔ سیاست در غرب به زمان اندیشمندان دورهٔ سقراط باز میگردد، فلاسفهای چون افلاطون (۴۲۷-۳۴۷ قبل از میلاد)، گزنفون (۴۳۰-۳۵۴ قبل از میلاد) و ارسطو (پدر علم سیاست ۳۸۴-۳۲۲ قبل از میلاد). این نویسندگان در کتابهایی چون جمهوریت و قوانین نوشتهٔ افلاطون، سیاست و اخلاقیات نوشتهٔ ارسطو، به تحلیل فلسفی نظامهای سیاسی دست زدند، و این گونه از دورهٔ شاعری و تاریخی یونان پا را فرا تر گذاشتند، نمونهٔ شاعران آن دوره را میتوان هومر و هسیود معرفی کرد و نمونهٔ تاریخ نگاران را هم میتوان هرودوت و ثایسیدیس دانست در این بین نمایش نامه نویسانی چون سوفوکلس، اریستوفانس و اوروپیدیس نیز حضور داشتند.
ظهور و سقوط امپراتوری روم
در دوران اوج امپراتوری روم، مورخان مشهوری چون پلیبیوس، لیوی و پلوتارک ظهور این امپراتوری را به همراه سازمان دهی و تاریخچهٔ دیگر ملل مستند کردند. این گونه است که اکنون ما با دولت مردانی چون ژولیوس سزار و سیسرو و دیگرانی که اعمال گر نمونههایی از جمهوری در امپراتوری روم و شروع و خاتمهٔ جنگهای متفاوتی بودند، آشنا هستیم. مطالعهٔ سیاست در این دوره نیازمند آشنایی و فهم تاریخ، درک روشهای حکومت داری، و توصیف اقدامات حکومتها است. این زمان دورهای هزار ساله از ۷۵۳ قبل از میلاد تا سقوط امپراتوری روم یا شروع قرون وسطی است. در این زمان مرام نامهای از فرهنگ یونانی در فضای رومی ترجمه شد. الهگان یونانی تبدیل به خدایان رومی شدند و فلسفهٔ یونان تبدیل به قوانین رومی شد، مانند فلسفهٔ رواقیون. یک رواقی متعهد به خدمت و عمل به وظایف و تکالیف بر اساس سلسله مراتب بود به این منظور که دولت در شکل و شمایل یک کل، با ثبات و پایدار باقی بماند. در میان شناخته شده ترین رواقیون رومی، فیلسوفی به نام سنکا و امپراتوری به نام مارکوس اوریلیوس از همه معروف ترند. سنکا یک نجیب زادهٔ رومی ثروتمند، اغلب توسط مفسرین مدرن نقد میشود که به اندازهٔ کافی بر طبق نظریات و دیدگاههای خودش زندگی نکرده است. در سوی دیگر تاملات مارکوس اوریلیوس نمونهٔ بارزی است از انعکاسهای فلسفی افکار یک امپراتور که از طرفی درگیر آرمانهای فلسفی خویش است و از طرف دیگر در راستای وظایفش برای حفظ و دفاع از امپراتوری روم در برابر دشمنان خارجی مجبور به بر پایی کمپینهای مختلف نظامی است. به گفتهٔ پولیبیوس، نهادهای رومی پشتوانهٔ امپراتوری بودند ولی حقوق رومی مغز متفکر و محرک آن بود.
قرون وسطی
با سقوط امپراتوری روم غربی، فضای بیشتری برای مطالعات سیاسی پدید آمد. ظهور یگانه پرستی و به ویژه در سنت غربی، مسیحیت، نور تازهای را به فضای سیاست و اقدامات سیاسی تاباند. کتابهای اشخاصی چون آگوستین، با نام شهر خدا، اقدام به هماهنگ کردن فلسفههای موجود و سنتهای سیاسی با مفاهیم مسیحیت کرد، و سعی در تعریف دوبارهٔ مرز میان آن چه مذهبی در نظر گرفته میشد و آنچه سیاسی بود، داشت. در قرون وسطی مطالعهٔ سیاست به طور گستردهای در کلیساها و محاکم شیوع یافت. بیشتر سوالات و دغدغههای سیاسی حول محور رابطهٔ میان کلیسا و دولت بود. اعراب در این زمان از کارهای سیاسی ارسطو غافل شدند اما به جای آن به مطالعهٔ جمهوریت افلاطون ادامه دادهاند تا این که متن بنیادین یهودی اسلامی فلسفهٔ سیاسی در کارهای افرادی چون فارابی و اورئوس نگاشته شد؛ و این اتفاقی نبود که در جهان غرب رخ دهد تا این که نهایتن در قرن سیزدهم سیاست ارسطو ترجمه شد و متن بنیادین و پایهٔ کارهای توماس آکویناس قرار گرفت.
شبه قارهٔ هند
در هندوستان باستانی، سابقهٔ سیاست میتواند به مواردی چون ریگ ودا، سامهیتاییها، برهماها، مهابارتا و متشرعین بودایی برگردد. چانکیا (۳۵۰-۲۷۵ قبل از میلاد) یک اندیشمند سیاسی در تاکشاشیلا ود، وی نویسندهٔ کتاب آرتاشاسترا، ملاحظاتی دربارهٔ اندیشههای سیاسی، اقتصادی و نظم اجتماعی بود. وی در این کتاب از سیاستهای پولی و مالی، رفاه، روابط بینالملل، و جزئیات استراتژیهای جنگی به همراه دیگر موضوعات بحث میکند. مانوسمیریتی، که حدود دو قرن بعد از چانکیا بود نیز از دیگر رساله نویسان مهم هند در زمینهٔ علم سیاست است.
آسیای شرقی
چین دوران باستان خانهٔ مدارس متعدد اندیشهٔ سیاسی بود. از جملهٔ این اندیشههای میتوان به فایده گرایی (فلسفهٔ فایده گرایانه) تائویسم، قانون گرایی (مدرسهٔ اندیشههای مبتنی بر حاکمیت و تفوق دولت) و کنفوسیوس اشاره کرد. در نهایت شکل پیشرفتهای از کنفوسیونیسم (که به شدت تحت تاثیر المانهایی از قانون گرایی نیز بود) تبدیل به فلسفهٔ سیاسی چیره در چین در زمان امپراتوری آن شد. این گونهٔ کنفوسیونیسم بعد ترها به شدت بر روی دانشمندان و اندیشمندان علم سیاست در کره و ژاپن نیز تاثیر گذاشت و توسط آنها بسط و توسعه یافت.
جهتیابی با نشانههای طبیعی
هرگونهای از درختان برشها و خصوصیات خاصّ خود را دارد. باد و آفتاب بر درختان تأثیر میگذارند و این سرنخی است برای محاسبه جهت شمال-جنوب.
این روشها خیلی قابل اطمینان نیستند. مثلاً «باد غالب» ممکن است حالت عادی را به طور قابلملاحظهای تغییر دهد و باعث تغییر و انحراف آن شود. همچنین در جنگلهای انبوه -به دلیل عدم نفوذ و رسوخ آفتاب درون آنها- برخی روشها کارا نخواهند بود. اگر از علامتهای طبیعی استفاده میکنید، برای تصمیمگیری، باید هر چند تا علامت مختلف را که میتوانید پیدا کنید.
بسیاری از روشهای زیر بر اساس آفتاب هستند: در نیمکرهٔ شمالی زمین، جهت رو به جنوب در معرض آفتاب بیشتری است. تابش خورشید رشد شاخهها و برگها را زیاد میکند.
۱- جهتیابی با خزهها و گلسنگها: سمت شمالی درختان و تختهسنگها، گلسنگها و خزههای بیشتری دارد؛ چرا که نمناکتر و مرطوبتر از سمت جنوبی آنهاست.
خزه در جایی رشد میکند که دارای سایه و آب زیادی باشد؛ محلهای خنک و نمناک. تنهٔ درختان در سمت شمالی سایه و رطوبت بیشتری دارد، و در نتیجه خزهها معمولاً بیشتر در این سمت میرویند.
این روش همیشه نتیجهٔ درست به ما نمیدهد. ۱) هرچند سمت شمالی در سایهٔ بیشتری است، ولی لزوماً رطوبت سمت شمال بیشتر نیست؛ و برای رشد خزهها رطوبت مهمتر از سایه است(جایی که رطوبت در آنجا بیشتر ماندگار است). ۲) گاه ممکن است درختان و پوشش گیاهی مجاور طرف دیگر درخت را هم سایه کند. ۳) در یک اقلیم بارانی(جنگلها و بیشههای مرطوب) ممکن است همه طرف درخت نمناک باشد(یعنی خزه دور برخی درختان در همهطرف رشد کرده؛ البته معمولاً در جهت جنوب بیشتر رشد کردهاست). ۴) ممکن است باد مانع رشد خزه در طرف شمالی درخت شود. ۵) در مناطق خشک هم که اصلاً خزهای وجود ندارد!
ضمناً در نظر داشته باشید که معمولاً خزه در جهت نور آفتاب(جنوب) خرمایی رنگ است و در مکانهای سایه و مرطوب سبز یا طوسی رنگ.
۲- جهتیابی با درختان: از آنجا که سمت شمالی درختان در معرض آفتاب کمتری است، درختان در این سمتشان شاخوبرگ کمتری دارند.
به دلیل آنکه آفتاب بیشتر از سمت جنوب میتابد، درختان جنوب بهتر و بیشتر رشد میکنند. وجود درختانی مانند صنوبر سیاه و سفید، راش، بلوط، درختان آزاد، شاه بلوط هندی، افرا نروژی و درخت اقاقیا صحت این مسئله را ثابت میکند. این درختها در جنوب بیشتر دیده میشوند.
پوست درختان قدیمی در سمت رو به آفتاب(جنوب) معمولاً نازکتر است.
پوسیده بودن یک طرف از اکثر درختان جنگل، جهت شمال را به ما نشان میدهد؛ سمت پوسیده شمال است.
به خاطر نوع تابش خورشید، شاخههای جنوبی اکثر درختان افقیتر و شاخههای شمالی عمودیترند.
در کوههای سنگی، کاجهای انحناپذیر در شیب جنوبی، و صنوبرهای انگلمان در شیب شمالی میرویند.
معمولاً درختان برگ ریز در شیبهای جنوبی تپهها میرویند و سراشیبهای شمالی همیشه سبز است.
زمینِ اطراف ریشهٔ درختان، به سمت جنوب سستتر و توخالیتر از قسمت شمالی است. پس زمین به سمت شمال سفتتر بوده و به خشکی زمین جنوبی نیست.
رشد پوشش گیاهی در سمت جنوبی تپهها بیشتر از سمت شمالی خواهد بود.
۳-جهتیابی با تنهٔ درختان بریدهشده: اگر مقطع درخت بریدهشدهای را نگاه کنید، تعدادی دایرهٔ هم مرکز را مشاهده خواهید کرد، که هر یک از آنها نشان یک سال عمر درخت میباشد. درختی که بطور دائم آفتاب به تنهاش بتابد، دایرههای نشاندهنده عمر آن درخت در یک سمت به هم نزدیکتر شده و در سمت دیگر از هم دور خواهند بود. سمتی که فاصله خطوط حلقههای سنی درخت به هم نزدیکتر باشد سمت شمال را مشخص میکند، و سمتی که خطوط حلقههای سنی از هم فاصلهٔ بیشتری داشته باشد سمت جنوب را نشان میدهد؛ به علت تابش زیاد آفتاب و رشد شدیدتر آن.
۴- جهتیابی به کمک گلها و گیاهان: گیاهان، و گلهای درختان تمایل دارند رو به آفتاب قرار بگیرند؛ یعنی جنوب یا شرق.
برخی گیاهان برای جهتیابی اشتهار یافتهاند. مثلاً در آمریکا گُلی وجود دارد که همیشه جهتگیری شمالی-جنوبی دارد (رشد برگهایش به سمت خط شمال- جنوب است) و آن را «گیاه قطبنما(یا Compass Plant)» و یا «رُزینوید(Rosinweed)» میخوانند. نام علمی آن «سیلفیوم لاکینیاتوم» (Silphium laciniatum) است، و مسافران اولیهٔ این سرزمین از این گیاه برای جهتیابی استفاده میکردهاند.
اکالیپتوس استرالیایی هم گیاهی جهتیاب است. این گیاه که در سرزمینهای گرم و خشک میروید، برگهایش رو به شمال یا جنوب است.
همچنین درختی به نام «نخل رهنوردان([ یا Traveler’s Palm])» وجود دارد که محور شاخههایش شرقی-غربی اند.
همانطور که گفته شد، این که کدام طرف شرق است و کدام طرف غرب، یا کدام یک از طرفین شمال یا جنوب است را میتوان با توجه به سمت خورشید و ماه در آسمان یا روشهای دیگر یافت -ماه و خورشید تقریباً در سمت جنوبی آسمان قرار دارند.
۵- جهتیابی به کمک باد غالب: بادها را از جهتی که میوزند، نامگذاری میکنند مانند باد شمالی از شمال. هر منطقهای باد غالب و برجستهای دارد که در فصل خاص یا گاهی در تمام فصول حکمفرماست. باد غالب، باد خاصی است که وزش آن طولانیتر بوده و در جهت خاصی میوزد. با دانستن جهت بادهای غالب میتوانید چهار جهت اصلی را تشخیص دهید.
معمولاً نام باد را از جهتی که وزیدهاست، نامگذاری میکنند. مثلاً باد شمال یعنی بادی که از شمال به سمت جنوب میوزد.
برای جهتیابی به کمک باد غالب، ۱) ابتدا باید جهت باد غالب منطقه را دانست. ۲) سپس باید در جایی که هستیم جهت باد غالب را تشخیص دهیم. برای نمونه، اگر بدانیم که در منطقهٔ ما باد غالب از شرق میوزد، و ضمناً جهت باد غالب منطقه را تشخیص دهیم، طرف منشأ باد شرق خواهد بود؛ که با دانستن شرق، دیگر جهتهای اصلی هم به سادگی یافته میشوند.
نکتهٔ اول: اگر جهت باد غالب منطقهتان را نمیدانید، اطلاعات زیر ممکن است کمککار باشد:
در نواحی معتدل، باد غالب از غرب میوزد. (در هر دو نیم کره شمالی و جنوبی)
در نواحی گرمسیری، باد غالب بین مناطق شمال شرقی و جنوب شرقی جریان دارد.
در نواحی استوایی، باد غالب معمولاً از سمت شرق میوزد.
نکتهٔ دوم: جهت باد غالب منطقه را تشخیص دهیم:
در هر منطقهای باد غالب ویژگیهای خاص خود را دارد؛ مثل درجه حرارت، رطوبت و سرعت که در فصول مختلف تغییر میکند.
باد غالب بر رشد درختان و گیاهان، جهت جمع شدن برفهای باد آورنده و در جهت علفهای بلند تأثیرگذار است. در واقع باد غالب بیشترین تأثیر را بر روی جهت پوشش گیاهی، برف، ماسه یا دیگر اشیای روی سطح زمین دارد.
الف)درختان:
جهت خم شدن اغلب درختان منطقه نشان دهنده جهت وزش باد غالب منطقهاست. برای نمونه اگر درختان به طرف شمال منحرف و متمایل شدهاند، باد غالب محتملا از سمت جنوب وزیدهاست.
اثر دیگری که باد غالب بر درختان دارد این است که: در جهتی که از وزش باد در امان است، شاخ و برگ بیشتری رشد کردهاست.
در واقع باد ممکن است با صدمه زدن یا خشک کردن شاخههای جوان، رشد درخت را کند یا متوقف کند. معمولاً وزش باد، باعث کند شدن رشد درختان میشود؛ برعکسِ خورشید، که رشد شاخهها و برگها را زیاد میکند.
در زمستان باد غالب معمولاً با برف و تگرگ همراه است، که باعث شکستن شاخههای جوان میشود.
درختی که برای تعیین جهت استفاده میشود، باید در محلی باز و وسیع باشد. نباید در پناه تپه، درختان دیگر یا ساختمانها باشد. چند تا از درختان نزدیک به هم را مورد آزمایش قرار دهید. مطمئن شوید که درختان هرس نشده باشند.
از آنجا که درختان تحت تأثیر عوامل زیادی هستند، باید یافتههای خود را با مشاهدهٔ درختان متعددی در همسایگی یکدیگر تأیید کنید.
ب)ماسه و برف:
امواج ماسه در بیابانها، و امواج پستی-بلندیهای برف در مناطق قطبی جهت باد را نشان میدهند. البته گاه به خاطر آنکه این موجها خیلی کوچکاند و از چند سانتیمتر تجاوز نمیکنند، برای یافتن باد غالب نمیتوانند کمککار باشند، زیرا میتوانند با هر باد تند موضعی به سرعت تشکیل شوند.
در بیابانها انواع مختلف تلماسهها وجود دارند، که شکل آنها جهت باد غالب را نمایان میسازد؛ همچنین در مورد تلیخهای قطب: در مناطقی که به شدت پوشیده از برفاند، باد غالب تودههای برف را میراند و آنها را تبدیل به تلهای برآمدهای میسازد. این تلها از چند سانتیمتر تا یک متر ارتفاع دارند، و موازی باد غالب تشکیل میشوند. در واقع برف از لحاظ فیزیکی شبیه ماسه عمل میکند.
ج) نسیم: برخی مناطق الگوی حرکت جریان هوایشان نوسان بیشتری نسبت به جاهای دیگر دارد. مثلاً مردم کنار ساحل با نسیم دریا مأنوساند. معمولاً بعدازظهرها نسیم مداومی از طرف دریا میوزد. در شب هم معمولاً جهت نسیم برعکس میشود و از خشکی به سمت دریا میوزد. نسیم مشابهی در درهها و کوهها میوزد: در روز نسیمی از دره به سمت بالای کوه وزیدن میگیرد؛ و در شب برعکس، نسیم از بالا به سمت دره میوزد. اگر -مثلاً به کمک نقشه- بدانیم که دریا یا کوه (یا ساحل یا دره) در کدام جهتمان است، میتوانیم جهتهای اصلی را بیابیم.
د) هوای گرم و سرد: در نیمکرهٔ شمالی زمین هوایی که از شمال میآید معمولاً سردتر از هوایی است که از جنوب میآید(بادهای شمالی از بادهای جنوبی سردتر است).
هـ) سایر موارد:
اگر گمان میکنید که بادی که در لحظه میوزد باد غالب منطقهاست، میتوانید به درختان در مسیر باد نگاه کنید. با نگاه به نوک درختان میتوانید جهت باد را بفهمید.
میتوانید به تغییر جهت ابرها دقت کنید؛ بهویژه ابرهای بلندی که توسط بادهای غالب آورده میشوند.
در روی دریا و اقیانوسها بادهای غالب دارای ویژگیها و ابرهای خاص خود هستند.
۶- جهتیابی به کمک رودخانهها: بسیاری از رودها و نهرها در نیمکرهٔ شمالی زمین رو به جنوب سرازیرند، یعنی رو به استوا. این روند عمومی رودهاست، ولی همیشه درست نیست. مثلاً رود نیل -که تماماً در نیمکرهٔ شمالی است- به سوی شمال جریان دارد و به مدیترانه میریزد.
۷- جهتیابی به کمک حیوانات و حشرات:
مورچهها خاکِ لانهٔ خود را به سمت جنوب یا شرق میریزند. مورچهها چنین میکنند تا در هنگام روز خاکریزشان به عنوان سایهبانی برایشان عمل کند، تا راحتتر کار خود را انجام دهند.
مورچهها خانههای خود(مورتپهها) را بر روی شیبهای جنوب شرقی میسازند؛ زیرا خورشید در پاییز و زمستان بیشتر به این قسمتها میتابد. آنها مورتپههای خود را نزدیک درختان و صخرههای جنوبی و جنوب شرقی بنا میکنند.
اگر شما در کنار برکه یا دریاچهای باشید که پرندگان، ماهیان یا دوزیستان در حال تولیدمثل هستند، در نظر داشته باشید که آنها معمولاً ترجیح میدهند در سمت غربی زاد و ولد (تولیدمثل و پرورش) نمایند.
دارکوب(شانهبهسر) معمولاً حفرههایش را در سمت شرقی درخت حفر میکند.
سنجابها هم معمولاً در سوراخهای سمت شرقیِ درختان خانه و لانه میگزینند.
۸- جهتیابی به کمک خانههای شهری: امروزه معمولاً خانهها را به موازات شمال -جنوب یا شرق-غرب میسازند؛ یعنی نسبت به جهتهای اصلی مورب نمیسازند. این میتواند در تنظیم صحیح جهتها و تصحیح روشهای تقریبی بالا کمککار باشد. باید توجه کرد که در بسیاری موارد این اصل رعایت نشدهاست.
قطب مغناطیسی شمال
قطبهای مغناطیسی یعنی جایی که خطوط میدان مغناطیسی به صورت واگرا از زمین خارج (جنوب مغناطیسی) و یا به صورت همگرا به آن وارد (شمال مغناطیسی) میشوند.
عقربه قطبنما -به عنوان یک وسیله مغناطیسی (یک آهنربا)- وقتی که آزادانه معلق شود، قطبهای مغناطیسی را یافته و در جهت آنها آرایش میگیرد؛ یعنی جایی که عموماً شمال حقیقی نیست (بهجز برخی مناطق کره زمین). زاویه بین شمال حقیقی و شمال مغناطیسی، «میل مغناطیسی» نامیده میشود.
قطبهای مغناطیسی زمین در طول زمان تغییر میکنند. قطب شمال مغناطیسی در سال ۲۰۰۱ در موقعیت ۸۱٫۳ درجه شمالی و ۱۱۰٫۸ درجه غربی، در سال ۲۰۰۵ در موقعیت ۸۳٫۱ درجه شمالی و ۱۱۷٫۸ درجه غربی و در سال ۲۰۰۹ در موقعیت ۸۴٫۹ درجه شمالی و ۱۳۱٫۰ درجه غربی بودهاست. در سال ۲۰۱۲ قطب مغناطیسی شمال در موقعیت ۸۵٫۹ درجه شمالی و ۱۴۷٫۰ درجه غربی قرار گرفت.
هر ۲۵ هزار سال، قطبهای مغناطیسی یک دور کامل میزنند.
قطب شمال مغناطیسی، سالانه ۷٫۳۴ کیلومتر جابهجا میشود.
انحراف مغناطیسی
انحراف مغناطیسی خطای ناشی از تأثیرات جاذبههای مغناطیسی موضعی و منطقهای (مانند فلز و الکتریسیته) ااست، که باید در کنار میل مغناطیسی در نظر گرفته شود. هر گاه قطبنما در نزدیکی اشیای آهنی یا فولادی و یا منابع الکتریکی قرار گرفته باشد، عقربهاش از جهت قطب مقداری منحرف میشود. کلاً به همراه داشتن اشیایی از جنس آهن یا انواع مشابه آن میتواند باعث اختلال در حرکت عقربه شود. حتی وجود یک گیره کاغذ روی نقشه ممکن است مساله ساز شود. بنابراین، هنگام استفاده از قطبنما باید مطمئن شویم که از اشیای انحرافدهنده آن، بهطور کلی دور است. همچنین احتمال تأثیرگذاری جاذبههای مغناطیسی موجود در خاک نیز وجود دارد، که بسیار نادر است؛ ولی در مکانهایی که مثلاً معدن آهن وجود دارد باید در نظر گرفته شود.
میل مغناطیسی
انحراف مغناطیسی یا تغییر مغناطیسی یا میل مغناطیسی زاویه بین نصف النهار مغناطیسی و نصف النهار جغرافیایی در هر نقطه از سطح زمین است.
میل مغناطیسی، در هر نقطه از زمین، زاویه بین شمال حقیقی و شمال مغناطیسی در آن نقطه است؛ یعنی زاویهٔ بین سمتی که عقربهٔ قطبنما نشان میدهد، و سمت شمال جغرافیایی. منابع مختلف میل مغناطیسی را «شیب مغناطیسی» یا «تنزل مغناطیسی» یا «تغییر مغناطیسی» هم مینامند. برخی به آن انحراف مغناطیسی هم گفتهاند، ولی دیگران این واژه را برای انحراف عقربهٔ قطبنما در اثر عوامل محیطی (مانند وسایل آهنی و منابع الکتریکی و غیره) مناسبتر میدانند.
میل مغناطیسی با موقعیت، زمان (سالانه و روزانه)، ناهنجاریهای مغناطیسی محلی، ارتفاع (جزئی و قابل صرف نظر) و فعالیتهای مغناطیسی خورشید تغییر میکند. میل مغناطیسی در طول خطوطی &mdash؛ که اصطلاحا خطوط هم ارز∗ نامیده میشوند &mdash؛ ثابت است. خط فرضی با میل مغناطیسی صفر درجه در حال حاضر از غرب خلیج هودسن، دریاچه سوپریور، دریاچه میشیگان و فلوریدا عبور میکند.
تعیین میل مغناطیسی
اگر عقربه قطبنما شرق یا غربِ شمال واقعی را به عنوان شمال مشخص نماید، این اختلاف به ترتیب میل مغناطیسی شرقی یا غربی نامیده میشود. شمال مغناطیسی هم در نیمکره شمالی و هم در نیمکره جنوبی به عنوان مرجع میل مغناطیسی است. مقدار زاویهٔ انحراف بستگی با محل آزمایش دارد. برای تعیین میل مغناطیسی در یک منطقه مورد نظر میتوان از موارد زیر استفاده کرد:
نقشههای توپوگرافی چاپ شده: این نقشه ها با اندازه گیری های متعدد میل مغناطیسی در نقاط مختلف کرهٔ زمین تهیه می شوند. در برخی نقشهها میل مغناطیسی منطقه به وسیله زاویه بین دو پیکان شمال مغناطیسی (MN) و شمال حقیقی (GN) نشان داده شده است.
نمودارهای خطوط همارز چاپ شده و یا موجود در وبگاهها، که میل مغناطیسی را نشان میدهند.
حسابگر آنلاین برای مشخص نمودن آخرین میل مغناطیسی، برای یک موقعیت مشخص (طول و عرض جغرافیایی) و زمان مشخص.
لازم به ذکر است که در یک محل مقدار زاویهٔ انحراف برحسب زمان اندکی تغییر میکند و اندازهٔ آن در نقاط مختلف زمین متفاوت است.
در ایران میل مغناطیسی به سمت شرق است و مقدار زاویه آن در مکانهای مختلف متفاوت است. برای نمونه در ۱۲ خردادماه سال ۱۳۸۶ میل مغناطیسی تهران &mdash؛ طبق محاسبات &mdash؛ برابر ۴ درجه و چهار دقیقه به سمت شرق بودهاست، که هر سال نزدیک چهار دقیقه (کمتر از یکدهم درجه) به سمت شرق افزایش پیدا میکند.
مثال
چنانچه به کمک عقربهٔ مغناطیسی به طرف قطب شمال یا جنوب برویم، به قطب شمال و جنوب واقعی کرهٔ زمین نمیرسیم. علت این است که قطب شمال و جنوب جغرافیایی و مغناطیسی کرهٔ زمین، با هم یکی نیست؛ یعنی اینکه قطب شمال مغناطیسی زمین، درست روی قطب شمال جغرافیایی زمین قرار ندارد و اگر دو قطب جغرافیایی و مغناطیسی زمین را توسط خطی فرضی به به نام محور به هم وصل کنیم، بین دو محور مغناطیسی و محور جغرافیایی زمین، زاویهای ساخته میشود که به آن، زاویهٔ میل مغناطیسی گویند.
هرگونهای از درختان برشها و خصوصیات خاصّ خود را دارد. باد و آفتاب بر درختان تأثیر میگذارند و این سرنخی است برای محاسبه جهت شمال-جنوب.
این روشها خیلی قابل اطمینان نیستند. مثلاً «باد غالب» ممکن است حالت عادی را به طور قابلملاحظهای تغییر دهد و باعث تغییر و انحراف آن شود. همچنین در جنگلهای انبوه -به دلیل عدم نفوذ و رسوخ آفتاب درون آنها- برخی روشها کارا نخواهند بود. اگر از علامتهای طبیعی استفاده میکنید، برای تصمیمگیری، باید هر چند تا علامت مختلف را که میتوانید پیدا کنید.
بسیاری از روشهای زیر بر اساس آفتاب هستند: در نیمکرهٔ شمالی زمین، جهت رو به جنوب در معرض آفتاب بیشتری است. تابش خورشید رشد شاخهها و برگها را زیاد میکند.
۱- جهتیابی با خزهها و گلسنگها: سمت شمالی درختان و تختهسنگها، گلسنگها و خزههای بیشتری دارد؛ چرا که نمناکتر و مرطوبتر از سمت جنوبی آنهاست.
خزه در جایی رشد میکند که دارای سایه و آب زیادی باشد؛ محلهای خنک و نمناک. تنهٔ درختان در سمت شمالی سایه و رطوبت بیشتری دارد، و در نتیجه خزهها معمولاً بیشتر در این سمت میرویند.
این روش همیشه نتیجهٔ درست به ما نمیدهد. ۱) هرچند سمت شمالی در سایهٔ بیشتری است، ولی لزوماً رطوبت سمت شمال بیشتر نیست؛ و برای رشد خزهها رطوبت مهمتر از سایه است(جایی که رطوبت در آنجا بیشتر ماندگار است). ۲) گاه ممکن است درختان و پوشش گیاهی مجاور طرف دیگر درخت را هم سایه کند. ۳) در یک اقلیم بارانی(جنگلها و بیشههای مرطوب) ممکن است همه طرف درخت نمناک باشد(یعنی خزه دور برخی درختان در همهطرف رشد کرده؛ البته معمولاً در جهت جنوب بیشتر رشد کردهاست). ۴) ممکن است باد مانع رشد خزه در طرف شمالی درخت شود. ۵) در مناطق خشک هم که اصلاً خزهای وجود ندارد!
ضمناً در نظر داشته باشید که معمولاً خزه در جهت نور آفتاب(جنوب) خرمایی رنگ است و در مکانهای سایه و مرطوب سبز یا طوسی رنگ.
۲- جهتیابی با درختان: از آنجا که سمت شمالی درختان در معرض آفتاب کمتری است، درختان در این سمتشان شاخوبرگ کمتری دارند.
به دلیل آنکه آفتاب بیشتر از سمت جنوب میتابد، درختان جنوب بهتر و بیشتر رشد میکنند. وجود درختانی مانند صنوبر سیاه و سفید، راش، بلوط، درختان آزاد، شاه بلوط هندی، افرا نروژی و درخت اقاقیا صحت این مسئله را ثابت میکند. این درختها در جنوب بیشتر دیده میشوند.
پوست درختان قدیمی در سمت رو به آفتاب(جنوب) معمولاً نازکتر است.
پوسیده بودن یک طرف از اکثر درختان جنگل، جهت شمال را به ما نشان میدهد؛ سمت پوسیده شمال است.
به خاطر نوع تابش خورشید، شاخههای جنوبی اکثر درختان افقیتر و شاخههای شمالی عمودیترند.
در کوههای سنگی، کاجهای انحناپذیر در شیب جنوبی، و صنوبرهای انگلمان در شیب شمالی میرویند.
معمولاً درختان برگ ریز در شیبهای جنوبی تپهها میرویند و سراشیبهای شمالی همیشه سبز است.
زمینِ اطراف ریشهٔ درختان، به سمت جنوب سستتر و توخالیتر از قسمت شمالی است. پس زمین به سمت شمال سفتتر بوده و به خشکی زمین جنوبی نیست.
رشد پوشش گیاهی در سمت جنوبی تپهها بیشتر از سمت شمالی خواهد بود.
۳-جهتیابی با تنهٔ درختان بریدهشده: اگر مقطع درخت بریدهشدهای را نگاه کنید، تعدادی دایرهٔ هم مرکز را مشاهده خواهید کرد، که هر یک از آنها نشان یک سال عمر درخت میباشد. درختی که بطور دائم آفتاب به تنهاش بتابد، دایرههای نشاندهنده عمر آن درخت در یک سمت به هم نزدیکتر شده و در سمت دیگر از هم دور خواهند بود. سمتی که فاصله خطوط حلقههای سنی درخت به هم نزدیکتر باشد سمت شمال را مشخص میکند، و سمتی که خطوط حلقههای سنی از هم فاصلهٔ بیشتری داشته باشد سمت جنوب را نشان میدهد؛ به علت تابش زیاد آفتاب و رشد شدیدتر آن.
۴- جهتیابی به کمک گلها و گیاهان: گیاهان، و گلهای درختان تمایل دارند رو به آفتاب قرار بگیرند؛ یعنی جنوب یا شرق.
برخی گیاهان برای جهتیابی اشتهار یافتهاند. مثلاً در آمریکا گُلی وجود دارد که همیشه جهتگیری شمالی-جنوبی دارد (رشد برگهایش به سمت خط شمال- جنوب است) و آن را «گیاه قطبنما(یا Compass Plant)» و یا «رُزینوید(Rosinweed)» میخوانند. نام علمی آن «سیلفیوم لاکینیاتوم» (Silphium laciniatum) است، و مسافران اولیهٔ این سرزمین از این گیاه برای جهتیابی استفاده میکردهاند.
اکالیپتوس استرالیایی هم گیاهی جهتیاب است. این گیاه که در سرزمینهای گرم و خشک میروید، برگهایش رو به شمال یا جنوب است.
همچنین درختی به نام «نخل رهنوردان([ یا Traveler’s Palm])» وجود دارد که محور شاخههایش شرقی-غربی اند.
همانطور که گفته شد، این که کدام طرف شرق است و کدام طرف غرب، یا کدام یک از طرفین شمال یا جنوب است را میتوان با توجه به سمت خورشید و ماه در آسمان یا روشهای دیگر یافت -ماه و خورشید تقریباً در سمت جنوبی آسمان قرار دارند.
۵- جهتیابی به کمک باد غالب: بادها را از جهتی که میوزند، نامگذاری میکنند مانند باد شمالی از شمال. هر منطقهای باد غالب و برجستهای دارد که در فصل خاص یا گاهی در تمام فصول حکمفرماست. باد غالب، باد خاصی است که وزش آن طولانیتر بوده و در جهت خاصی میوزد. با دانستن جهت بادهای غالب میتوانید چهار جهت اصلی را تشخیص دهید.
معمولاً نام باد را از جهتی که وزیدهاست، نامگذاری میکنند. مثلاً باد شمال یعنی بادی که از شمال به سمت جنوب میوزد.
برای جهتیابی به کمک باد غالب، ۱) ابتدا باید جهت باد غالب منطقه را دانست. ۲) سپس باید در جایی که هستیم جهت باد غالب را تشخیص دهیم. برای نمونه، اگر بدانیم که در منطقهٔ ما باد غالب از شرق میوزد، و ضمناً جهت باد غالب منطقه را تشخیص دهیم، طرف منشأ باد شرق خواهد بود؛ که با دانستن شرق، دیگر جهتهای اصلی هم به سادگی یافته میشوند.
نکتهٔ اول: اگر جهت باد غالب منطقهتان را نمیدانید، اطلاعات زیر ممکن است کمککار باشد:
در نواحی معتدل، باد غالب از غرب میوزد. (در هر دو نیم کره شمالی و جنوبی)
در نواحی گرمسیری، باد غالب بین مناطق شمال شرقی و جنوب شرقی جریان دارد.
در نواحی استوایی، باد غالب معمولاً از سمت شرق میوزد.
نکتهٔ دوم: جهت باد غالب منطقه را تشخیص دهیم:
در هر منطقهای باد غالب ویژگیهای خاص خود را دارد؛ مثل درجه حرارت، رطوبت و سرعت که در فصول مختلف تغییر میکند.
باد غالب بر رشد درختان و گیاهان، جهت جمع شدن برفهای باد آورنده و در جهت علفهای بلند تأثیرگذار است. در واقع باد غالب بیشترین تأثیر را بر روی جهت پوشش گیاهی، برف، ماسه یا دیگر اشیای روی سطح زمین دارد.
الف)درختان:
جهت خم شدن اغلب درختان منطقه نشان دهنده جهت وزش باد غالب منطقهاست. برای نمونه اگر درختان به طرف شمال منحرف و متمایل شدهاند، باد غالب محتملا از سمت جنوب وزیدهاست.
اثر دیگری که باد غالب بر درختان دارد این است که: در جهتی که از وزش باد در امان است، شاخ و برگ بیشتری رشد کردهاست.
در واقع باد ممکن است با صدمه زدن یا خشک کردن شاخههای جوان، رشد درخت را کند یا متوقف کند. معمولاً وزش باد، باعث کند شدن رشد درختان میشود؛ برعکسِ خورشید، که رشد شاخهها و برگها را زیاد میکند.
در زمستان باد غالب معمولاً با برف و تگرگ همراه است، که باعث شکستن شاخههای جوان میشود.
درختی که برای تعیین جهت استفاده میشود، باید در محلی باز و وسیع باشد. نباید در پناه تپه، درختان دیگر یا ساختمانها باشد. چند تا از درختان نزدیک به هم را مورد آزمایش قرار دهید. مطمئن شوید که درختان هرس نشده باشند.
از آنجا که درختان تحت تأثیر عوامل زیادی هستند، باید یافتههای خود را با مشاهدهٔ درختان متعددی در همسایگی یکدیگر تأیید کنید.
ب)ماسه و برف:
امواج ماسه در بیابانها، و امواج پستی-بلندیهای برف در مناطق قطبی جهت باد را نشان میدهند. البته گاه به خاطر آنکه این موجها خیلی کوچکاند و از چند سانتیمتر تجاوز نمیکنند، برای یافتن باد غالب نمیتوانند کمککار باشند، زیرا میتوانند با هر باد تند موضعی به سرعت تشکیل شوند.
در بیابانها انواع مختلف تلماسهها وجود دارند، که شکل آنها جهت باد غالب را نمایان میسازد؛ همچنین در مورد تلیخهای قطب: در مناطقی که به شدت پوشیده از برفاند، باد غالب تودههای برف را میراند و آنها را تبدیل به تلهای برآمدهای میسازد. این تلها از چند سانتیمتر تا یک متر ارتفاع دارند، و موازی باد غالب تشکیل میشوند. در واقع برف از لحاظ فیزیکی شبیه ماسه عمل میکند.
ج) نسیم: برخی مناطق الگوی حرکت جریان هوایشان نوسان بیشتری نسبت به جاهای دیگر دارد. مثلاً مردم کنار ساحل با نسیم دریا مأنوساند. معمولاً بعدازظهرها نسیم مداومی از طرف دریا میوزد. در شب هم معمولاً جهت نسیم برعکس میشود و از خشکی به سمت دریا میوزد. نسیم مشابهی در درهها و کوهها میوزد: در روز نسیمی از دره به سمت بالای کوه وزیدن میگیرد؛ و در شب برعکس، نسیم از بالا به سمت دره میوزد. اگر -مثلاً به کمک نقشه- بدانیم که دریا یا کوه (یا ساحل یا دره) در کدام جهتمان است، میتوانیم جهتهای اصلی را بیابیم.
د) هوای گرم و سرد: در نیمکرهٔ شمالی زمین هوایی که از شمال میآید معمولاً سردتر از هوایی است که از جنوب میآید(بادهای شمالی از بادهای جنوبی سردتر است).
هـ) سایر موارد:
اگر گمان میکنید که بادی که در لحظه میوزد باد غالب منطقهاست، میتوانید به درختان در مسیر باد نگاه کنید. با نگاه به نوک درختان میتوانید جهت باد را بفهمید.
میتوانید به تغییر جهت ابرها دقت کنید؛ بهویژه ابرهای بلندی که توسط بادهای غالب آورده میشوند.
در روی دریا و اقیانوسها بادهای غالب دارای ویژگیها و ابرهای خاص خود هستند.
۶- جهتیابی به کمک رودخانهها: بسیاری از رودها و نهرها در نیمکرهٔ شمالی زمین رو به جنوب سرازیرند، یعنی رو به استوا. این روند عمومی رودهاست، ولی همیشه درست نیست. مثلاً رود نیل -که تماماً در نیمکرهٔ شمالی است- به سوی شمال جریان دارد و به مدیترانه میریزد.
۷- جهتیابی به کمک حیوانات و حشرات:
مورچهها خاکِ لانهٔ خود را به سمت جنوب یا شرق میریزند. مورچهها چنین میکنند تا در هنگام روز خاکریزشان به عنوان سایهبانی برایشان عمل کند، تا راحتتر کار خود را انجام دهند.
مورچهها خانههای خود(مورتپهها) را بر روی شیبهای جنوب شرقی میسازند؛ زیرا خورشید در پاییز و زمستان بیشتر به این قسمتها میتابد. آنها مورتپههای خود را نزدیک درختان و صخرههای جنوبی و جنوب شرقی بنا میکنند.
اگر شما در کنار برکه یا دریاچهای باشید که پرندگان، ماهیان یا دوزیستان در حال تولیدمثل هستند، در نظر داشته باشید که آنها معمولاً ترجیح میدهند در سمت غربی زاد و ولد (تولیدمثل و پرورش) نمایند.
دارکوب(شانهبهسر) معمولاً حفرههایش را در سمت شرقی درخت حفر میکند.
سنجابها هم معمولاً در سوراخهای سمت شرقیِ درختان خانه و لانه میگزینند.
۸- جهتیابی به کمک خانههای شهری: امروزه معمولاً خانهها را به موازات شمال -جنوب یا شرق-غرب میسازند؛ یعنی نسبت به جهتهای اصلی مورب نمیسازند. این میتواند در تنظیم صحیح جهتها و تصحیح روشهای تقریبی بالا کمککار باشد. باید توجه کرد که در بسیاری موارد این اصل رعایت نشدهاست.
قطب مغناطیسی شمال
قطبهای مغناطیسی یعنی جایی که خطوط میدان مغناطیسی به صورت واگرا از زمین خارج (جنوب مغناطیسی) و یا به صورت همگرا به آن وارد (شمال مغناطیسی) میشوند.
عقربه قطبنما -به عنوان یک وسیله مغناطیسی (یک آهنربا)- وقتی که آزادانه معلق شود، قطبهای مغناطیسی را یافته و در جهت آنها آرایش میگیرد؛ یعنی جایی که عموماً شمال حقیقی نیست (بهجز برخی مناطق کره زمین). زاویه بین شمال حقیقی و شمال مغناطیسی، «میل مغناطیسی» نامیده میشود.
قطبهای مغناطیسی زمین در طول زمان تغییر میکنند. قطب شمال مغناطیسی در سال ۲۰۰۱ در موقعیت ۸۱٫۳ درجه شمالی و ۱۱۰٫۸ درجه غربی، در سال ۲۰۰۵ در موقعیت ۸۳٫۱ درجه شمالی و ۱۱۷٫۸ درجه غربی و در سال ۲۰۰۹ در موقعیت ۸۴٫۹ درجه شمالی و ۱۳۱٫۰ درجه غربی بودهاست. در سال ۲۰۱۲ قطب مغناطیسی شمال در موقعیت ۸۵٫۹ درجه شمالی و ۱۴۷٫۰ درجه غربی قرار گرفت.
هر ۲۵ هزار سال، قطبهای مغناطیسی یک دور کامل میزنند.
قطب شمال مغناطیسی، سالانه ۷٫۳۴ کیلومتر جابهجا میشود.
انحراف مغناطیسی
انحراف مغناطیسی خطای ناشی از تأثیرات جاذبههای مغناطیسی موضعی و منطقهای (مانند فلز و الکتریسیته) ااست، که باید در کنار میل مغناطیسی در نظر گرفته شود. هر گاه قطبنما در نزدیکی اشیای آهنی یا فولادی و یا منابع الکتریکی قرار گرفته باشد، عقربهاش از جهت قطب مقداری منحرف میشود. کلاً به همراه داشتن اشیایی از جنس آهن یا انواع مشابه آن میتواند باعث اختلال در حرکت عقربه شود. حتی وجود یک گیره کاغذ روی نقشه ممکن است مساله ساز شود. بنابراین، هنگام استفاده از قطبنما باید مطمئن شویم که از اشیای انحرافدهنده آن، بهطور کلی دور است. همچنین احتمال تأثیرگذاری جاذبههای مغناطیسی موجود در خاک نیز وجود دارد، که بسیار نادر است؛ ولی در مکانهایی که مثلاً معدن آهن وجود دارد باید در نظر گرفته شود.
میل مغناطیسی
انحراف مغناطیسی یا تغییر مغناطیسی یا میل مغناطیسی زاویه بین نصف النهار مغناطیسی و نصف النهار جغرافیایی در هر نقطه از سطح زمین است.
میل مغناطیسی، در هر نقطه از زمین، زاویه بین شمال حقیقی و شمال مغناطیسی در آن نقطه است؛ یعنی زاویهٔ بین سمتی که عقربهٔ قطبنما نشان میدهد، و سمت شمال جغرافیایی. منابع مختلف میل مغناطیسی را «شیب مغناطیسی» یا «تنزل مغناطیسی» یا «تغییر مغناطیسی» هم مینامند. برخی به آن انحراف مغناطیسی هم گفتهاند، ولی دیگران این واژه را برای انحراف عقربهٔ قطبنما در اثر عوامل محیطی (مانند وسایل آهنی و منابع الکتریکی و غیره) مناسبتر میدانند.
میل مغناطیسی با موقعیت، زمان (سالانه و روزانه)، ناهنجاریهای مغناطیسی محلی، ارتفاع (جزئی و قابل صرف نظر) و فعالیتهای مغناطیسی خورشید تغییر میکند. میل مغناطیسی در طول خطوطی &mdash؛ که اصطلاحا خطوط هم ارز∗ نامیده میشوند &mdash؛ ثابت است. خط فرضی با میل مغناطیسی صفر درجه در حال حاضر از غرب خلیج هودسن، دریاچه سوپریور، دریاچه میشیگان و فلوریدا عبور میکند.
تعیین میل مغناطیسی
اگر عقربه قطبنما شرق یا غربِ شمال واقعی را به عنوان شمال مشخص نماید، این اختلاف به ترتیب میل مغناطیسی شرقی یا غربی نامیده میشود. شمال مغناطیسی هم در نیمکره شمالی و هم در نیمکره جنوبی به عنوان مرجع میل مغناطیسی است. مقدار زاویهٔ انحراف بستگی با محل آزمایش دارد. برای تعیین میل مغناطیسی در یک منطقه مورد نظر میتوان از موارد زیر استفاده کرد:
نقشههای توپوگرافی چاپ شده: این نقشه ها با اندازه گیری های متعدد میل مغناطیسی در نقاط مختلف کرهٔ زمین تهیه می شوند. در برخی نقشهها میل مغناطیسی منطقه به وسیله زاویه بین دو پیکان شمال مغناطیسی (MN) و شمال حقیقی (GN) نشان داده شده است.
نمودارهای خطوط همارز چاپ شده و یا موجود در وبگاهها، که میل مغناطیسی را نشان میدهند.
حسابگر آنلاین برای مشخص نمودن آخرین میل مغناطیسی، برای یک موقعیت مشخص (طول و عرض جغرافیایی) و زمان مشخص.
لازم به ذکر است که در یک محل مقدار زاویهٔ انحراف برحسب زمان اندکی تغییر میکند و اندازهٔ آن در نقاط مختلف زمین متفاوت است.
در ایران میل مغناطیسی به سمت شرق است و مقدار زاویه آن در مکانهای مختلف متفاوت است. برای نمونه در ۱۲ خردادماه سال ۱۳۸۶ میل مغناطیسی تهران &mdash؛ طبق محاسبات &mdash؛ برابر ۴ درجه و چهار دقیقه به سمت شرق بودهاست، که هر سال نزدیک چهار دقیقه (کمتر از یکدهم درجه) به سمت شرق افزایش پیدا میکند.
مثال
چنانچه به کمک عقربهٔ مغناطیسی به طرف قطب شمال یا جنوب برویم، به قطب شمال و جنوب واقعی کرهٔ زمین نمیرسیم. علت این است که قطب شمال و جنوب جغرافیایی و مغناطیسی کرهٔ زمین، با هم یکی نیست؛ یعنی اینکه قطب شمال مغناطیسی زمین، درست روی قطب شمال جغرافیایی زمین قرار ندارد و اگر دو قطب جغرافیایی و مغناطیسی زمین را توسط خطی فرضی به به نام محور به هم وصل کنیم، بین دو محور مغناطیسی و محور جغرافیایی زمین، زاویهای ساخته میشود که به آن، زاویهٔ میل مغناطیسی گویند.