فلسفه
فلسفه
فَلسَفه مطالعهٔ مسائلی کلی و اساسی، پیرامون موضوعاتی همچون هستی، واقعیت، آگاهی، ارزش، خرد، ذهن و زبان است. تفاوت فلسفه با دیگر راههای پرداختن به چنین مسائلی، رویکرد نقّادانه و معمولاً سازمان یافتهٔ فلسفه و تکیه آن بر استدلالهای عقلانی و منطقی است. در تعابیر غیرتخصصی به طور گستردهتر فلسفه به بنیادی ترین عقاید، مفاهیم و رویکردهای یک فرد یا گروه اشاره دارد.
واژه فلسفه ریشه در کلمه یونانی آرخه به معنی بذر دارد. در واقع فلسفه به دنبال کشف ماده المواد عالم است که جهان هستی از چه چیز به وجود آمده است همچنین واژهٔ فلسفه به معنای دوستداری حکمت نیز هست و ریشهٔ یونانی (به یونانی: φιλοσοφία) دارد که سپس به عربی و فارسی راه یافته است. مشهور است که نخستین بار فیثاغورس واژه مذکور را به کار برده است؛ زمانی که از او پرسیدند: «آیا تو فرد حکیمی هستی؟» وی پاسخ داد:«نه، اما دوستدار حکمت (Philosopher) هستم.».
اگرچه فلسفه پژوهشی تخصصی است؛ اما ریشه اش در نیازهای مشترک مردمی است که هرچند فیلسوف نیستند، به این نیازها آگاهند.
تعاریف
تعاریف گوناگونی برای فلسفه وجود دارد از جمله:
ویتگنشتاین میگوید: فلسفه نبردی است علیه افسونزدگی ذهن توسط زبان.
ارسطو: فلسفه علم به موجودات است از ان سو که وجود دارند.
در تاریخ فلسفه اسلامی: فلسفه عبارت است از علم به موجود بماهو موجود.(که همان نظر ارسطوست-البته به یاد داشته باشیم در مفاهیم عقلی، تقلید ممکن نیست. یعنی اگر دو شخص از راه عقل به چیزی دست یافتند، نمیتوان گفت که یکی ازدیگری تقلید کرده، بلکه هر دو یک مفهوم را درک کردهاند.)
کانت: فلسفه شناسایی عقلانی است که از راه مفاهیم حاصل شده باشد.
افلاطون: فلسفه لذتی گرامی است. خاستگاه فلسفه حیرت در برابر جهان است.
فیشته: فلسفه علم علم یا علم معرفت است.
هربارت: فلسفه تحلیل معانی عقلی است.
فلسفه مدرن: فلسفه یک روش سیّال و تغییر پذیر در مطالعه پدیدهها و افکار است.
حوزههای تحقیق
فلسفه به بسیاری از رشتههای فرعی تقسیم شده است که میتوان از معرفتشناسی، منطق، متافیزیک، اخلاق و زیبایی شناسی و غیره نام برد. برخی از حوزههای عمده مطالعه به صورت جداگانه در زیر آمده است.
معرفتشناسی
معرفتشناسی به ماهیت و دامنه دانش مربوط میشود، همانند روابط بین حقیقت، باور و نظریههای توجیه.
منطق
منطق مطالعه اصول استدلال درست است.
مابعدالطبیعه یا متافیزیک
متافیزیک مطالعه ویژگیهای عمومی واقعیت همانند وجود، زمان، رابطه بین ذهن و بدن، اشیاء و خواص آنها، کل و اجزای آن، وقایع، فرایندها، و علت و معلول است.
اخلاق
اخلاق و یا «فلسفه اخلاق» در درجه اول با سوال «بهترین راه برای زندگی» روبرو است، و ثانیاً با این سوال که «آیا این سوال را میتوان پاسخ داد».
فلسفه سیاسی
فلسفه سیاسی به مطالعه دولت و رابطه افراد (یا خانواده و قبیله) با جوامع و از جمله دولت میپردازد.
زیبایی شناسی
زیبایی شناسی به زیبایی، هنر، لذت، ارزشهای حسی، عاطفی، ادراک، و مسائل مربوط به ذوق و احساسات میپردازد.
شاخههای تخصصی
فلسفه زبان به بررسی ماهیت، ریشه و استفاده از زبان میپردازد.
فلسفه حقوق به بررسی نظریههای مختلف که توضیح دهنده طبیعت و تفاسیر قانون در جامعه است، میپردازد.
فلسفه ذهن به بررسی ماهیت ذهن و رابطه آن با بدن میپردازد. در سالهای اخیر شباهت بین این شاخه از فلسفه و علوم شناختی افزایش یافته است.
فلسفه دین
فلسفه علم
ابرفلسفه
بسیاری از رشتههای مطالعاتی نیز داری جستارهای فلسفی هستند که میتوان به تاریخ، منطق و ریاضیات اشاره نمود.
تاریخچه
بسیاری از جوامع پرسشهایی فلسفی مطرح کردهاند و سنتهای فلسفی بر اساس آثار دیگر جوامع ساختند.
فلسفه شرقی توسط دورههای زمانی هر منطقه، سازماندهی شده است. مورخان فلسفه معمولاً تاریخ فلسفه را به سه دوره یا بیشتر تقسیم میکنند؛ مهمترین آنها فلسفه باستان، فلسفه قرون وسطی و فلسفه مدرن میباشند.
فلسفه باستان
مصر و بابل
چین
تقسیمبندیها
فلسفههای مضاف (فلسفه خاص)
فلسفههای خاص یا فلسفههای مضاف به شاخههایی از فلسفه گفته میشود که یک حوزه یا پدیده خاص را به طور تخصصی از دیدگاه فلسفی مورد مطالعه قرار میدهند. از جمله فلسفههای خاص میتوان به فلسفهٔ کنش، زیستشناسی، شیمی، آموزش، اقتصاد، مهندسی، زیستبوم، فیلم، جغرافیا، اطلاعات، بهداشت، تاریخ، طبیعت انسان، شادی، زبان، حقوق، ادبیات، ریاضیات، ذهن، موسیقی، وجود، فرهنگ، فلسفه، فیزیک، سیاست، روانشناسی، دین، علم، جامعهشناسی، فناوری، جنگ و جنسیت اشاره کرد.
علیاصغر مصلح معتقد است با توجه به آنکه اصطلاح «مضاف» در سنت فلسفه اسلامی و ایرانی سابقهای ندارد و اغلب اهل فلسفه با شنیدن اصطلاح «مضاف»، معنای فقهی آن را در نظر میگیرند، اصطلاح «فلسفه خاص» در برابر «فلسفه عام» برای اطلاق به این حوزههای فلسفی مناسبتر مینماید.
جواد طباطبایی درباره اصطلاح «فلسفه مضاف» میگوید: «در ده بیست سال گذشته رایج شده که میگویند فلسفههای مضاف و فلسفه سیاست را جزو فلسفههای مضاف میدانند. در سالهای اخیر کلمات و ترکیبهای زشت و نابهنجار بسیاری کشف و جعل کردند و به کار میبرند که این هم یکی از آنهاست. فلسفههای مضاف در هیچ جای دنیا معنا ندارد، جز در میان بخشی از جماعت ظاهراً فلسفی ایران. معلوم نیست که فلسفه مضاف یعنی چه؟ این را از آب مضاف قیاس گرفتند. اگر کتابی به این اسم دیدید حتماً نخرید و اگر هم این اصطلاح را تا حالا به کار میبردید دیگر به کار نبرید. فلسفه مضاف نداریم، بلکه یک فلسفه داریم، وقتی به یونان بر میگردیم، در سالهای سقراطی و افلاطونی یک فلسفه بیشتر وجود ندارد و آنها این تقسیمبندی این گونهای را انجام ندادند.»
فلسفه قارهای و تحلیلی
فلسفه مجموعه نتیجهگیریهایی نیست که درباره آنها توافق وجود داشته باشد.
در سده ششم قبل از میلاد مسیح که فلسفه در یونان باستان پیدا شد، به همه مطالعات نظری فلسفه میگفتند، و فیلسوفان نخستین در موضوعاتی کاوش میکردند که اکنون باید آنها را موضوعات علم به شمار آورد؛ اما علوم گوناگون که به نتایجی رسیدند که دربارهشان همرایی پدید آمد، از فلسفه جدا شدند و به رشتهای مستقل تبدیل گردیدند. ناممکن نیست که علوم دیگری از فلسفه جدا شوند، مثلاً منطق در راهی گام بر میدارد که به شاخهای مستقل از فلسفه تبدیل گردد.
از همین روست که فلسفه را مادر علوم نامیدهاند. بحث فلسفی بیش تر متوجه تفکر محض است. هدف این بحث در اصل آن است که اشتباهات برطرف گردد و دشواریها و پیچیدگیها از میان برداشته شود. آنگاه که از این وظیفه فراغت حاصل شود، آنچه برای فلسفه به جا میماند، پیامدهای نتیجه نیست؛ بلکه از میان رفتن چیزهایی است که پیش از آن مشکل و مسئله قلمداد میشدهاست.
فلسفه، مطالعه واقعیت است، اما نه آن جنبهای از واقعیت که علوم گوناگون بدان پرداختهاند. به عنوان نمونه، علم فیزیک درباره اجسام مادی از آن جنبه که حرکت و سکون دارند و علم زیستشناسی درباره موجودات از آن حیث که حیات دارند، به پژوهش و بررسی میپردازد. ولی در فلسفه کلیترین امری که بتوان با آن سر و کار داشت، یعنی وجود؛ موضوع تفکر قرار میگیرد؛ به عبارت دیگر، در فلسفه، اصل وجود به طور مطلق و فارغ از هر گونه قید و شرطی مطرح میگردد. به همین دلیل ارسطو در تعریف فلسفه میگوید: "فلسفه علم به احوال موجودات است، از آن حیث که وجود دارند".
به طور خلاصه فلسفه مجموعه نتیجهگیریها نیست، بلکه بیش تر راه و روش تفکر است؛ از همین روست که فلاسفه تحصّلی، کارکردهای فلسفه را در سه حوزه منطقی، زبانشناختی و کاربردی (فلسفه علم، اخلاق، سیاست و...) دانستهاند.
تاریخ فلسفه به یک معنا خود موضوع فلسفه است
تاریخ فلسفه به سان تاریخ علوم زائده فرعی موضوع اصلی نیست. بلکه به یک معنا خود موضوع است. مثلاً دانستن تاریخ زیستشناسی، پایه دانستن زیستشناسی نوین نیست. زیستشناسی شاخهای از دانش است، تاریخ زیستشناسی توضیح چگونگی دست یافتن به این دانش است، و این دو موضوعاتی جداگانهاند.
اما مطالعه فلسفه بیش تر مطالعه سیر داد و ستد اندیشهها درباره موضوعات فلسفی است؛ و همین داد و ستد اندیشههاست که تاریخ فلسفه را تشکیل دادهاست.
فرایند فلسفه ورزی خود بخشی از موضوع فلسفه است
فلسفه مدعی جهت دار بودن و جهتدهی است
دانشمند از دانشش نتایج اخلاقی و فرجام گرایانه نمیگیرد، یعنی داوری نمیکند که کار جهان درست است یا خراب. حال آن که یکی از وظایف سنتی فلسفه که در آن تردید نکردهاند؛ رهنمود دادن است. رهنمود در این باب که چگونه باید زیست، و این وظیفه موضوع علم نیست.
گذشته از جهت دهیهای کلی قسم دیگر جهت دهی مختص به هر یک از دانش پژوهان فلسفه است. به دشواری میتوان تصور کرد که رشته دیگری (البته به جز دین) بتواند آن دگرگونی عمیقی را که فلسفه در دیدگاه دانشپژوه ایجاد میکند به وجود آورد.
فیزیکدانی بزرگ شما را میخواند تا تصوراتی را که درباره نحوه پیدایش کهکشانها دارید تغییر دهید؛ اما فیلسوفی بزرگ در واقع شما را فرا میخواند تا زندگیتان را دگرگون سازید.
اعتبار علوم وابسته به قلمرو فلسفه است
علم پیش فرضهایی دارد که قبلاً در فلسفه مورد توجه قرار گرفتهاند. گزارههایی مانند اینکه: طبیعت مادی واقعیت دارد؛ طبیعت دارای قوانین ثابت علت و معلولی است؛ طبیعت قابل فهم و از منابع معرفت بشری است؛ علمی نیستند، بلکه لازمه پرداخت به علم میباشند.
درست است که برای مثال دانشمندان علوم لزوماً از دلالتهای فلسفه علم بر کارشان آگاهی ندارند، و فلسفه قادر بر تحت تاثیر قرار دادن نحوه کارشان نیست، اما بیتردید فلسفه علاوه بر آنکه میتواند تفکر دانشمندان را نسبت به آنچه انجام میدهند تغییر دهد؛ پیش فرض هرگونه علم ورزی است.
تفاوت فلسفه و دین
در دین، معرفت متکی بر وحی است، و حقایق نهایی در پرتوی وحی فهمیده میشوند؛ اما در فلسفه، وحی نیز باید به محک منطق و استدلال آزموده شود.
هستی
هَستی یا وُجود در تداول معمولی به معنای جهانی است که ما از راه حسهای خود نسبت به آن آگاهی داریم. این مفهوم در شاخه هستیشناسی از فلسفه معنای تخصصیتری گرفتهاست.
رابطه میان هستی و زمان جستاری بسیار مشکلآفرین است. بیشتر فیلسوفان بر این باورند که برای هستی یک مدت مشخصی از زمان را میشود در نظر گرفت. اما برخی دیگر از فیلسوفان، زمان را یک «توهم» مینامند. برخی دیگر، زمان را امری واقعی میدانند اما باور دارند که چیزی به نام زمان نقطهای یعنی زمان بدون مدت هم وجود دارد.
حتی فیلسوفانی که زمان را تنها یک واقعیت نسبی قلمداد میکنند وجود فرایند «تبدیل» را میپذیرند. منظور از تبدیل، دگرگونیهایی است که در اجسام جداگانه در مدت زمان وجودشان رخ میدند. پذیرش مفهوم تبدیل، مشکلی را پیش میآورد به نام پایایی. پرسشی پیشآمده اینست که با اینهمه تبدیل که در یک جسم در حین موجودیتش روی میدهد تا چه اندازه میتوان برای آن جسم یک هویت قائل شد.
برای هستی در کلیتش اغلب یک هویت پایدار در نظر گرفته میشود اما در مورد اینکه کل هستی نیز مانند اجسام درونش آغاز و پایان دارد اختلاف نظر هست.
فیلسوفان معتقد به اصالت و تقدم وجود بر این باورند که هستی موجودات دو جنبه دارد: ذات یا ماهیت، و هستی. به باور آنان زمانی که موجودی به سبب خودآگاهی بر ماهیت خود تأثیر نهاد و شناسههای ویژهای پیدا کرد از مرحلهٔ ذات به مرحله وجود میرسد.
در فلسفه اسلامی قائل به اصالت وجود می باشند و ماهیت را امری عارض بر وجود می دانند.وجود خود به دو دسته به ضروره و به الامکان تقسیم میشود و وجود به ضروره به واجب الوجود و ممتنع الوجود تقسیم می شود.فلاسفه اسلامی واجب الوجود را اصل و منشاء وجود می دانند و خداوند را واجب الوجود می نامند.وجود عام از وجود مادی و غیر مادی است.ما بقی موجودات در طول وجود خداوند می باشند و ممکن الوجود نام دارند که پس از فراهم شدن علت وجودی و بر طرف شدن موانع وجودی به ارادهٔ واجب الوجود موجود می شوند.
مواد سه گانه فلسفی(مواد ثلاث):حمل و بار کردن مفهوم وجود بر هر موضوعی از دو حال خارج نیست.مثلاً اینکه- خداوند موجود است -ما وجود را بر خداوند حمل کردهایم.
این محمول(وجود)برای موضوع(خداوند)یا ضرورت دارد یا ضرورت ندارد.اگر ضرورت نداشت و ممکن بود که موجود باشد یا نباشد و بود ونبودش نیازمند علت بود، در اصطلاح میشود بالامکان(1-ممکن الوجود)، واگر ضرورت داشت حمل آن دوصورت دارد:
الف)ضرورت ایجاب(2-واجب الوجود):یعنی همیشه باید وجود بر این مفهوم حمل شود.مثلاً درمورد مثال بالا خداوند باید موجود باشد به ضرورت عقل و حقیقت دنیای خارج.در واجب الوجود، وجود برای آن موجود باید مستقل باشد و آن موجود برای موجود شدن نباید نیازی به به غیر(علت) داشته باشد و باید همیشه موجود باشد.و خود علت وجود دیگر موجودات است و وجود آن ها(ممکن الوجودها)در طول وجود واجب الوجود هستند.(سر چشمهٔ وجود)
ب)ضرورت سلب(3-ممتنع الوجود):یعنی وجود برای این مفهوم محال است و نمیتواند موجود باشد.مثل اجتماع نقیضین(پارادوکس) نمیتواند درعالم خارج موجود باشد مثلاً در زمان واحد هم شخصی موجود باشد هم نباشد. پس در ماده1-ممکن الوجود تمام خلایق را شامل می شود.چه انسان که موجود است و چه سیمرغ که موجود نیست ولی امکان عقلی دارد که موجود شود. و در ماده2-واجب الوجود فقط خداست که منشاء وجود است.و ماده3-ممتنع الوجود محالات عقلی هستند که عقل حکم میکند که قابلیت موجود شدن را ندارد.
واقعیت
آنچه که «هست»واقعیت است و آنچه که «باید» باشد حقیقت است. مثلا : اینکه ممکن است اکثریت دانش اندوزان، صرفا به دنبال مدرک گرایی باشند؛ واقعیت است ؛ ولی حقیقت این است که دانش اندوزان «باید» به دنبال کسب حقیقت معرفت افزایی باشند؛ نه مدرک. پس معمولا واقعیت از حقیقت فاصله دارد. البته برای دستیابی به حقیقت ، دیدن واقعیت ها ضروری است. آنچه در جهان به صورت عینی دیده میشود، واقعیت نام دارد. به طور مثال، اینکه درخت از جملهٔ گیاهان است، برگ درخت مو در تابستان سبز است و یا تنهٔ درخت سرو به رنگ قهوهای است به مواردی واقعی اشاره دارند. ما با گفتن این جملات واقعیتهایی را بیان میکنیم. اما این جملات که انسان، خواهان دستیابی به سعادت و خوشبختی است و یا تحصیل دانش، باعث تکامل انسان میگردد، اشاره به حقایقی دارند. حتی در هنر نیز رئالیستها کسانی هستند که به دقت، واقعیتهای عینی را ترسیم میکنند. وابستگی علوم به طبیعت، باعث شدهاست که ارتباط مشخصی بین علم و واقعیت وجود داشته باشد. اما در برابر آن فلسفه و یا مکاتب، بیش از آنکه به واقعیات توجه کنند، در پی اثبات و یا همگانی ساختن حقایقی هستند.
ریشهٔ کلمهٔ واقعیت، «وَقَعَ» به معنای رویدادن و یا اتفاق افتادن است. واقعیت اشاره به امور عینی و یا اموری که اتفاق میافتند دارد.
آگاهی
در فلسفهٔ ذهن، آگاهی (به انگلیسی: awareness) با خودآگاهی (consciousness) برابر نیست بلکه هر یک تعریف حداگانه ای دارد.
برای نمونه، دیوید چالمرز تفاوت میان آگاهی و خودآگاهی را اینگونه بیان میکند:
آگاهی، قرین روانشناختی خودآگاهی است.
مفهوم آگاهی
هر کسی روزانه تجربههای آگاهانهٔ فراوانی دارد. برای نمونه، آگاهی از گل قرمزی که در باغچهٔ حیاط است؛ یا صدای هواپیمایی که در آسمان در حال پرواز است؛ یا مزه ی شکلاتی که روی زبان فرد است و ... نمونه ی نخست از سنخ تجربهٔ آگاهانهٔ دیداری، دومی شنیداری و سومی چشایی بود. هر یک از این تجربههای آگاهانه «خصیصهٔ پدیداری» (phenomenal character) دارند به این معنی که کیفیت (qualia) خاصی برای تجربهٔ آنها وجود دارد.
مسأله تبیینی آگاهی
مسائل مختلفی دربارهٔ آگاهی وجود دارد: (الف) مسئلهٔ توصیفی که به مفهوم آگاهی مربوط است (ب) مسئلهٔ کارکردی یعنی اینکه چرا آگاهی وجود دارد و چه نقشی در سایر حالات ذهنی یا رفتارهای ما ایفا میکند،(ج) مسئلهٔ تبیینی آگاهی: آگاهی چه جایگاهی در طبیعت دارد؟ آیا آگاهی یک ویژگی بنیادین است که مستقل از هر چیز دیگر و در عرض سایر امور طبیعی وجود دارد یا وابسته به سایر امور ناآگاه (فیزیکی، زیستی، عصبی یا محاسباتی) است؟ در صورت دوم، یک امر ناآگاه چگونه میتواند آگاهی را به وجود آورد؟ گزینهٔ اول دوگانهانگاری است که بیشتر فیلسوفان از آن اجتناب میکنند، هرچند تقریر حداقلی آن (یعنی دوگانگی ویژگیها نه دوگانهانگاری جوهری) در حال حاضر طرفدارانی دارد.
مشکلات آسان و دشوار
دیوید چالمرز برای نخستین بار میان مشکلات آسان و دشوار آگاهی تفکیک کرد. او در مقالهٔ «رویارویی با مسئلهٔ آگاهی» (Chalmers 1995) درصدد است تا دشوارترین بخش از مسئلهٔ آگاهی را بیابد؛ برخی از مسائل آگاهی یا با پیشرفتهای اخیر علمی حل شدهاند یا دستکم در مقام نظر مانعی برای حلشان وجود ندارد. معیار کلی برای تشخیص مسائل آسان و دشوار این است: مسائل آسان مسائلی هستند که به راحتی با روشهای رایج علوم شناختی (مانند تبیین محاسباتی یا عصبشناختی) قابل حلاند، اما مسئلهٔ دشوار مسئلهای است که ظاهراً در برابر این روشهای مرسوم مقاومت میکند. چالمرز پدیدههای زیر را در زمرهٔ مسائل آسان آگاهی به حساب میآورد:
توانایی تشخیص، طبقهبندی و واکنش به محرکهای محیطی
دسترسی یک دستگاه شناختی به اطلاعات
گزارشپذیری حالات ذهنی
توانایی یک دستگاه برای دسترسی به حالات درونی خودش
متمرکز کردن توجه
کنترل هشیارانهٔ رفتار
تفاوت میان خواب و بیداری
همهٔ این پدیدهها با مفهوم آگاهی مرتبطاند؛ گاهی یک حالت ذهنی را به این خاطر آگاه مینامیم که دسترسی درونی به آن ممکن است یا میتوانیم از آن گزارش دهیم. گاهی به این دلیل که یک دستگاه میتواند بر اطلاعات دریافتی از محیط واکنشی از خود نشان دهد یا به آن اطلاعات توجه کند یا از آن اطلاعات برای کنترل رفتار استفاده کند، آن دستگاه را آگاه میدانیم و گاهی یک موجود را در حال بیداری آگاه مینامیم. پس آگاهی با همهٔ این مفاهیم مرتبط است.
با وجود این، دربارهٔ تبیین علمی این پدیدهها مشکلی وجود ندارد؛ همهٔ آنها را میتوان به صورت محاسباتی یا عصبشناختی تبیین کرد؛ برای مثال، برای تبیین گزارشپذیری حالات ذهنی همین اندازه کافی است که سازوکار دریافت اطلاعات مربوط به حالات درونی و عرضهٔ آن برای گزارش زبانی را مشخص کنیم یا برای تبیین خواب و بیداری، تبیین عصب ـ فیزیولوژیک از فرایندی که منشأ رفتارهای متقابل اندامواره در این دو حالت است، کفایت میکند.
اگر آگاهی فقط همین پدیدهها بود، هیچ مشکلی در تبیین آن نداشتیم؛ درست است که در حال حاضر تبیین کاملی از این پدیدهها نداریم و شاید تبیین تفصیلی برخی از آنها یکی دو قرن طول بکشد، اما میدانیم که چگونه باید آنها را تبیین کنیم. به همین خاطر این مسائل را «مسائل آسان» مینامیم.
چالمرز مشکل واقعاً دشوار آگاهی را مشکل «تجربه» مینامد. به نظر او، وقتی فکر یا ادراک میکنیم، اطلاعاتی در ما پردازش میشوند، اما فکر یا ادراک به همین مقدار محدود نیست، بلکه علاوه بر آن، از یک جنبهٔ سابجکتیو هم برخوردار است؛ به تعبیر نیگل (Nagel 1974) کیفیت خاصی برای آگاه بودن وجود دارد. این جنبهٔ سابجکتیو یا کیفی همان تجربهاست؛ همان چیزی که احساس میشود مانند رنگی که از شیء در تجربهٔ بصری احساس میکنیم، بویی که از شیء در تجربهٔ بویایی احساس میکنیم و همینطور. این احساسات بسیار متفاوتاند؛ برخی از آنها کاملاً ذهنیاند مانند صورتهای خیالی و برخی بدنیاند مانند درد و لذتهای جسمانی. جهت اشتراک همهٔ این حالات این است که قرار داشتن در هر یک از این حالات، کیفیت یا احساس خاصی به همراه دارد.
مسئلهٔ دشوار آگاهی این است: اگر تجربه پایههای فیزیکی داشته باشد، چگونه و چرا از این امور فیزیکی که به کلی ناآگاهانهاند به وجود میآید؟ چرا فرایندهای فیزیکی موجب پیدایش یک حیات درونی کاملاً پیچیده و غنی میشوند؟ ارتباط مفهومی میان فرایندهای عصبی و آگاهی پدیداری چیست؟ این همان مسئلهای است که در متون فلسفهٔ ذهن «شکاف تبیینی» نامیده میشود که در این جملهٔ معروف هاکسلی به آن اشاره شدهاست: «چگونگی ظهور چیز چشمگیری مثل حالت آگاهی در نتیجهٔ انگیزش بافتهای عصبی درست به اندازهٔ ظهور غول از مالش چراغ علاءالدین تبیینناپذیر است» (Huxley 1866).
شکاف تبیینی
مشکل شکاف تبینی یا مسألهٔ دشوار آگاهی از طریق چند استدلال بیان شدهاست که در ذیل به برخی از آنها اشاره میکنیم.
استدلال معرفت: در این استدلال، ابتدا فرض میکنیم که شخصی به نام ماری در اتاقی سیاه و سفید محبوس است و از طریق تلویزیون و کتابهای سیاه و سفید همهٔ معلومات فیزیکی و فیزیولوژیک را دربارهٔ ادراک رنگها میآموزد. او میداند که هنگام تجربهٔ رنگ قرمز چه رویدادهای فیزیکیای رخ میدهند امّا خودش هنوز تجربهای از رنگ قرمز ندارد. حال فرض کنیم که او از آن اتاق آزاد میشود و برای نخستین بار رنگ قرمز را تجربه میکند. آیا ماری پس از این تجربه «معرفت جدیدی» را به دست میآورد؟ پاسخ ما به این پرسش مثبت است. حال از یک طرف فرض بر این است که ماری به همهٔ امور فیزیکی مربوط به ادراک رنگها معرفت دارد و از سوی دیگر، به کیفیت ذهنیِ قرمز (تجربهٔ کیفی رنگ قرمز) معرفت ندارد و از آنجا که متعلّق معرفت و عدم معرفت نمیتوانند یکی باشند، نتیجه میگیریم که «کیفیت ذهنی» از جمله «امور فیزیکی» نیست (Jackson 1986: 291-5). بر اساس این استدلال، تبیین فیزیکیِ کیفیات ذهنی ممکن نیست.
استدلال کریپکی (Kripke 1972: Lecture III, 106 ff): در موارد متعارف «تحویل»، ابتدا احساس پدیداری خود را از مبدأ تحویل کنار میگذاریم تا تحویل آن به امر بنیادیتر ممکن شود (فرض این است که مقصد تحویل امر بنیادینی است که همهٔ ویژگیهای ظاهری و سطح کلان مبدأ تحویل را به طور مستوفا تبیین میکند)؛ برای مثال، اگر بخواهیم «گرما» را به «میانگین انرژی جنبشی مولکولی» تحویل ببریم، گرما را بر اساس احساسی که در ما ایجاد میکند تصور نمیکنیم بلکه آن را «عینیسازی» میکنیم سپس با توجه به اینکه همهٔ ویژگیهای ظاهریِ آن به وسیلهٔ «میانگین انرژی جنبشی مولکولی» قابل تبیین است، آن را تحویل میبریم. اما انجام چنین کاری در مورد حالات پدیداری قابل تصور نیست زیرا اگر قرار باشد احساس پدیداری خود را از حالات پدیداری کنار بگذاریم تا تحویل آنها به حالات عصبی امکان پیدا کند، حالت پدیداریای باقی نمیماند که تحویل برود؛ به عبارت دیگر، عینیسازیِ حالات پدیداری مستلزم تناقض است. تصور امر واحدی که هم عینی است هم سابجکتیو ممکن نیست. در مورد «گرما» میتوان تصور کرد که امر واحدی وجود عینی منحازی داشته باشد و در عین حال، در ما هم احساس پدیداری خاصی را ایجاد کند اما در مورد حالات ذهنی، بحث بر سر همان احساس پدیداری است؛ اگر هم حالات ذهنی را عینیسازی کنیم و آنها را با حالات عصبی یکی بگیریم و بگوییم که در ما هم احساس پدیداری خاصی را ایجاد میکنند، به همان احساس پدیداری نقل کلام میکنیم و همینطور تا تسلسل لازم آید.
استدلال تصورپذیری: این استدلال بر تصورپذیری و امکان منطقی زامبیها مبتنی است. زامبی موجود مفروضی است که همه حالات فیزیکی (از جمله رفتارهای گفتاری و غیرگفتاری) ما را دارد اما فاقد آگاهی است؛ تصورپذیری چنین موجودی به معنای نفی فیزیکالیسم است زیرا فیزیکالیسم رابطه حالات فیزیکی و حالات ذهنی را رابطهای ضروری میداند نه یک رابطهٔ امکانی (Chalmers 2002: 145-200).
نظریات آگاهی
درباره آگاهی نظریات مختلفی بیان شدهاست: بازنمودگرایی یا نظریات بازنمودی مرتبه اول، نظریات مرتبه بالاتر درباره آگاهی والگوی پیشنویسهای چندگانهٔ آگاهی از دنیل دنت.
ارزش
ارزش در اصطلاح دانش جامعهشناسی، عقایدی است که افراد یا گروههای انسانی دربارهٔ آنچه مطلوب، مناسب، خوب یا بد است؛ دارند. ارزشهای مختلف نمایانگر جنبههای اساسی تنوعات در فرهنگ انسانی است. ارزشها معمولاً از عادت و هنجار نشأت میگیرند.
به طور کلی به اموری که برای اعضاء گروه اهمیت دارند و آرمان مشترک اعضاء گروه تلقی میشوند، ارزش می گویند.
ارزش به صورتی دوگانه در واقعیت وجود دارد: نخست به منزله آرمانی متجلی میشود که خواستار پیوستگی است و دعوت به احترام میکند. دوم در اشیاء یا رفتارهایی جلوه گر میشود که آن را به شیوهای عینی یا دقیقاً به شیوه سمبلیک بیان میکند.
تعریف ارزش از دیدگاه آلبر کرامی
آلبر کرامی در تعریف واژه ی ارزش در کتاب فرهنگ جامعه شناسی آورده است : « در جامعه شناسی پارسونی ، نظم اجتماعی بستگی به وجود ارزش های عام و مشترکی دارد که مشروع و تعهد آور به حساب می آیند و به منزله ی معیارهایی هستند که نهایت اعمال به وسیله ی آن ها گزیده می شود . پیوند دستگاه های اجتماعی و شخصی با جذب ارزش ها از طریق فرا کرد جامعه پذیری تحقق می یابد. »
ارزشها وقضاوتهای ارزشی
دورکیم تمایزی بین قضاوتهای واقعی و قضاوتهای ارزشی قائل میشود. قضاوتهای واقعی خود را محدود به توصیف پدیدهای معین یا روابط معین بین پدیدهای معینی مینمایند و بنابراین قضاوتهایی هستند که می گویند واقعیت چیست و چگونه است. من، زمانی که میگویم حوادث به این شیوه اتفاق افتادهاند و نتیجا این مجموعه عوامل هستند، به قضاوت واقعی پرداختهام. بر عکس قضاوتهای ارزشی به کیفیت اشیا یا قیمتی که بدان نسبت میدهند میپردازند. هرگاه من بگویم که حوادث خوشایندی صورت میگیرد چون سبب پیشرفت مذهب و یا لا مذهبی می شون به قضاوت ارزشی پرداختهام.
خرد
خِرَد، داشتن دانش، فهم، تجربه و بصیرت اکتسابی و نیز فهم ذاتی به همراه قابلیت کار بستن آنهاست. در بسیاری از دینها و فرهنگها بر اهمیت خرد تکیه شدهاست و از فضایل به شمار رفتهاست.
خرد در فرهنگ ایرانی
در متون پارسی میانه
در متنهای پارسی میانه به دو گونه خرد اشاره شدهاست: آسْنْ خرد به معنی خرد ذاتی که در کنار گوشسرود خرد به معنی خرد اکتسابی قرار میگیرد.
ذهن
ذهن، نمودی از هوش و آگاهی تجربیست که بنا به تعاریف، مرکب از اندیشه، ادراک، حافظه، احساسات، امیال، تخیل و کلیه فرایند شناخت ناخودآگاه است. واژه ذهن، بطور ضمنی اشاره به فرایند فکری استدلال دارد. با این وجود نظریاتی هم ارائه گردیده که به طور کل با بقیه نظریات متفاوت می باشد که مشهورترین آنها نظریه امرائی است که ذهن را بعد مادی وجود انسان می داند.این نظریه معتقد است که ذهن جنبه مادی داشته یا بخشی از آن مادی است بر اساس این نظریه کالبد انسانی در حیطه ذهن قرار دارد.
نظریههای مربوط به ذهن و کارکرد آن بیشمار است. اولین تفکرات درباره ماهیت ذهن، توسط افرادی مانند زرتشت، بودا، افلاطون، شانکرا و دیگر فلاسفه و متفکران باستانی یونان و هند و پس از آنها توسط فلاسفه اسلامی صورت گرفت. تئوریهای گذشتگان، بر پایه خداگرایی و الهیات بنا شده و فلسفه ذهن را پیوند میان ذهن، روح، ماوراءالطبیعه و جوهر ذاتی خدادادی میداند. در تئوریهای معاصر که بر پایه پژوهشهای علمی درباره مغز است، ذهن را بُعدی ثانویه از مغز میداند که دارای دو نمود خودآگاه و ناخودآگاه است.
زبان
زبان یک سیستم قراردادی منظم از آواها یا نشانههای کلامی یا نوشتاری بوده که توسط انسانهای متعلق به یک گروه اجتماعی یا فرهنگی خاص برای نمایش و فهم ارتباطات و اندیشهها به کار برده میشود.
زبان مجموعهای سامانمند از نشانههای اختیاری و قراردادیست که همچون نهادی اجتماعی برای برقراری ارتباط به کار میرود.
به عبارتی زبان پدیده ای ذهنی است که به صورت گفتار و نوشتار یا اشاره تجلی مییابد سنت گرایان معتقدند که الگوی اشاره و نوشتار بر گفتار تقدم دارد.
تعریف دقیقتر
زبان مجموعهای از نشانههای قراردادیاست که در امتداد یک بعد (زمان) برای انتقال پیام استفاده میشود. منظور از امتداد یک بعد این است که هر نشانه از پس نشانهٔ دیگری به نوبت میآید. مجموعهٔ نشانهها در طول زمان مفهومی در ذهن انسان شکل میدهد. ویژگیای که خاص زبان انسان (یا آنچه به طور اخص زبان میخوانیم) میباشد این است که کلامی را که به زبان خاص بیان شدهاست میتوان دوبار تجزیه کرد. در تجزیهٔ بار نخست کلام را میتوان به واحدهای معنایی کوچکتر—و به بیان دقیقتر از لحاظ معنایی بسیط—تجزیه کرد. به این واحدها تکواژ میگویند. در مرحلهٔ دوم هر تکواژ را میتوان به واحدهای کوچکتر آوایی تقسیم کرد که از لحاظ کاربرد آوایی بسیطاند و از نظر معنایی فاقد معنا. به این جزءهای کوچکتر واج میگویند.
مثلاً جملهٔ «بَرگ سَبز است» را میتوان در تجزیهٔ بار نخست به سه تکواژ «برگ»، «سبز» و «است» تجزیه کرد. هر کدام از این اجزا تنها یک معنی را در ذهن تداعی میکنند و با شکستن به اجزای کوچکتر فاقد معنی میشوند.پس بهاصطلاح از لحاظ معنایی بسیطاند. در تجزیهٔ دوم این اجزا را میتوان به واحدهای آوایی بسیط تقسیم کرد. مثلاً برگ را به چهار واحد (واج) ب، ــَـ ، ر و گ تجزیه کرد.
خاصیتی که زبان را از دیگر نظامهای قراردادی برای انتقال پیام متمایز میکند همین خاصیت تجزیهٔ دوگانهاست که تا حد واحدهای بدون معنا (و تکرار شونده) پیش میرود.
زبان انسان
انسان موجودی اجتماعی است و یکی از مهمترین نیازهای انسان برقراری ارتباط با همنوعان و ایجاد رابطه تفهیم و تفاهم است و زبان مهمترین ابزار این ارتباط است.
زبان مجموعهای از نشانههای قراردادی است که بهوسیله آن مقصود خود را به دیگران میرسانیم در زبانشناسی به هر واژه یک نشانه میگویند. این نشانهها صوتی یا نوشتاری یا اشاره ای هستند. بدین ترتیب زبان انسان به سه بخش تقسیم میشود(سه الگوی زبانی انسان):
زبان گفتاری: زبانی است که نشانههای آن صوتی هستند و همه از آغاز زندگی با آن آشنا میشوند و هر زبانآموزی پیش از ورود به دبستان به خوبی از مهارت سخن گفتن برخوردار است.
زبان نوشتاری: زبانی است که نشانههای آن خطی است. این زبان پس از زبان گفتاری آموزش داده میشود.
زبان اشاره: زبانی است که نشانههای آن اشارهای است. این زبان بیشتر برای افراد کر ولال آموزش داده میشود.
زبان بین المللی
زمانی رسید که مردم برای ارتباط با یکدیگر و انجام تجارت و خرید و فروش کالا به یک زبان واحد نیاز پیدا کردند و تصمیم گرفتند زبان انگلیسی را به عنوان زبان بین المللی معرفی کنند.
به خاطر نفوذ بریتانیا و آمریکایی ها در دنیا تصمیم بر این شد که انگلیسی را زبان واحد انتخاب کنند. ولی در بررسی بیشتر می توان به این موضوع اشاره کرد که از لحاظ ساختاری ، زبان انگلیسی ساده ترین زبان دنیاست.
هم اکنون بسیاری از افراد در دنیا به زبان انگلیسی تسلط دارند و بسیاری هم در حال یادگیری این زبان هستند.
بررسی زبان و زبانشناسی
دانش بررسی زبان به سدههای پیش برمیگردد و کهنترین نمونه بررسی سامانمند زبان از هندوستان است. در آنجا شخصی به نام پانینی در سده ۵ پیش از میلادی به مطالعه جامع و علمی زبان سانسکریت پرداخت و اصول استواری از زبانشناسی رابنیان نهاد. وی مفاهیمی مانند واج، تکواژ و غیره را سدهها پیشتر از زبانشناسان غربی درک و توصیف کرد.
در خاورمیانه سیبویه، زبانشناس برجسته ایرانی، اواخر عمرش توصیفی جامع و زبانشناسانه از زبان عربی در شاهکار خود به نام (به عربی: «الكتاب في النحو») («دستورنامه») به دست داد. وی در این کتاب نظریه آواشناسی و واجشناسی ویژهای پدید آورد.
در غرب، پیشرفت دانش ریاضیات و دیگر سیستمهای مشخص در سده بیستم میلادی منجر به کوشش دانشوران در مطالعه علمی زبان به عنوان یک «نشانه معنایی» شد. این کوششها به پیدایش رشتهای از دانش به نام زبانشناسی انجامید که بنیانگذار آن فردینان دو سوسور است.
نوام چامسکی از زبانشناسانی است که نظریاتش انقلابی در این رشته به وجود آوردند. او معتقد است اصول و خصوصیات زبان در انسان ذاتی و «به طور ارثی برنامهریزی شده» اوست و محیط پیرامون کودک تنها نقش محرک را برای یادگیری زبان مادری ایفا میکند. کودک مجموعه محدودی از اطلاعات را از محیط زبانی خویش میگیرد و خود قادر است ترکیبات جدیدی بسازد. نظریهپردازان پیشتر معتقد بودند زبان مادری تنها از راه شنیدن گفتار اطرافیان و به صورت اکتسابی وارد مغز کودک میشود.
زبان بدن
به انتقال پیامهای غیر زبانی میان افراد که توسط اعضای بدن و حرکات صورت انجام میگیرد زبان بدن (Body language) میگویند.
زبانهای مرده و منقرض شده
بر اساس برخی از تعاریف، زبان منقرض شده به زبانی گفته میشود که دیگر هیچ گویشوری ندارد، در حالی که زبان مرده زبانی است که دیگر کسی آن را به عنوان زبان اصلی خود صحبت نمیکند.
زبان براساس نظریه مجموعهها
در تئوری محاسبات زبان به یک مجموعهٔ رشتهه بر روی یک الفب گفته میشود. منظور از الفبا مجموعهای از نمادهای زبان است، و عبارت «یک رشته برروی الفبا» به یک توالی متناهی از سمبلهای الفبا اشاره دارد.
زبانهای فراساخته
برخی از افراد یا گروهها، به خاطر دلایل شخصی، کاربردی، ایدئولوژیکی یا برای آزمایش، زبانهای فراساخته (مصنوعی) خود را پدید آوردهاند. زبانهای کمکی فرامرزی (بینالمللی) اغلب زبانهای فراساختهای هستند که سعی شدهاست سادهتر از زبانهای طبیعی باشند. سایر زبانهای فراساخته به گونهای ایجاد شدهاند که منطقیتر از زبانهای طبیعی باشند؛ از نمونههای مشهور این زبانها زبان لژبن (Lojban) است.
برخی از نویسندگان، از جمله تالکین با هدفهایی چون ادبیات، هنر یا دلایل شخصی زبانهای تفننی آفریدهاند. در سالهای اخیر طرفداران مجموعه تلویزیونی پیشتازان فضا زبان نژاد کلینگان (Klingon)، که دارای دستور زبان و واژگان ویژه خود است را گسترش دادهاند.
زبان اسپرانتو نیز زبانی علمی یا فراساختهاست. این زبان توسط دکتر لودویک لازاروس زامنهوف ساخته شد. اسپرانتو به علت ساختار علمی و آسان خود مورد توجه متفکران و دانشمندان با ملیّتهای گوناگون قرار گرفته و به خاطر ویژگیهای منحصربهفرد آن، سازمان علمی، فرهنگی و تربیتی سازمان ملل متحد (یونسکو) در سال ۱۹۵۴ (میلادی) به اتفاق آرا آن را به عنوان زبان بینالمللی و بیطرف به رسمیت شناخت و آموزش اسپرانتو را به تمامی کشورهای عضو خود توصیه کرد.
منطق
مَنطِق دانش شناسایی و ارائهٔ روش درست اندیشیدن(تعریف کردن و استدلال کردن) است.
در گذشته منطق صرفاً شاخهای از فلسفه شمرده میشد ولی از میانهٔ سدهٔ نوزدهم در ریاضیّات و در دهههای واپسین در علوم رایانه و از دهه ۱۹۸۰ در علوم شناختی نیز به آن میپردازند.
تعاریف ابزاری از منطق
از فواید آن تشخیص اندیشهٔ درست از اندیشهٔ نادرست است. و از لوازم آن انتقال اندیشه با کمک زبان است که از آنها برای تعریف منطق هم بهره برده میشود.
تعبیر دیگری، منطق را خطاسنج اندیشه مینامد. منطق چارچوبهای ویژهای را کشف و معرّفی نمودهاست که اندیشه در آن قالبها از خطا و بیراهه رفتن مصون میماند.
البتّه تعریف دیگری هم از منطق میتوان ارائه داد که بیشتر فیلسوفان اسلامی به کار میبرند. آنها در تعریف منطق میگویند که منطق ابزاری از سنخ قانون است که اندیشه را از افتادن در خطاها مصون نگه میدارد و آن را به سمت استدلالهایی کاملاً پایدار رهنمون میسازد. لذا اگر کسی به کلّی منطق را در استدلالهایش به کار برد، (البته در صورت صحت مواد) به هیچ وجه دچار خطا در تفکّر و مغالطه نخواهد شد.
در تعریف به کمک لوازم منطق (ساختار زبان) با تعبیرِی کمتر روانشناسانه از منطق این است که منطق علم مطالعهٔ ساختارهای زبانی زبانهای طبیعی است. البته این تعبیر نیز دشواریهای خود را دارد. منطق یکی از علوم طبیعی و تجربی مثل فیزیک نیست. گزارههای منطق ضروری (یعنی حمل هر موضوعی بر هر محمولی یا ضرورت دارد یا ندارد. اگر ضرورت داشت یا ضرورت سلب است یا ضرورت ایجاب و اگر ضرورت نداشت امکان است) به نظر میآیند و توصیفی از وضع ممکنات ارائه نمیکنند. جنس گزارهای مانند «اجتماع نقیضین محال است» شبیه به گزارهای مانند «سرعت نور برابر با مقدارِ ثابت c است» به نظر نمیرسد.
موضوع منطق
موضوع علم منطق تعریف و استدلال است که اوّلی در حوزهٔ مفاهیم (تصوّرات) و دومی در حوزهٔ قضایا (تصدیقات) میباشد.
در تعریف روش درست درک و شناسایی مفاهیم و در استدلال روش درست درک و شناسایی قضایا بدست میآید.
تاریخچه
نخستین کاشف صریح و ثبتشدهٔ منطق صوری (formal logic) در تاریخ، ارسطو فیلسوف مشهور یونانی است. در زمان ارسطو افرادی بودند به عنوان سوفیسط و کار آنها مغالطه کردن و گول زدن دیگران بود، به همین دلیل ارسطو علمی آورد به عنوان منطق تا از مغالطه جلو گیری نماید و دیگران بتوانند با فرا گرفتن آن دچار گول خوردن نشوند نوشتههای ارسطو دربارهٔ منطق در دورهٔ بیزانسی بصورت مجموعهای یگانه تدوین و به نام ارگانون (ارغنون) گردآوری شد. این مجموعه شامل شش بخش است بنامهای: «مقولات»، «عبارت (قضایا)»، «قیاس»، «برهان»، «جدل» و «مغالطه». بعدها برخی از شارحین ارسطو، دو رسالهٔ «شعر» و «خطابه» را به ارگانون افزودند. «ایساغوجی»رساله دیگری است که با اقتباس از دو رساله برهان و جدل بعنوان مدخلی برای منطق ارسطو در نظر گرفته شد. بدین گونه آنچه بدست حکیمان مسلمان رسید، منطق نُه بخشی ارسطو بود و شفای ابن سینا نیز شرحی بر همین منطق است. البته این نوشتهها امروزه شاملِ منطق و فلسفهٔ منطق و برخی بحثهایِ دیگر در حاشیهٔ منطق محسوب میشوند. آنچه ما امروزه به نامِ منطقِ صوری میشناسیم در کتابِ آنالوطیقایِ (analytic) اول دیده میشود.
در قرن هجدهم فیلسوف پرآوازهٔ آلمانی ایمانوئل کانت ادعا نمود که منطق دیگر به پایان رسیدهاست و نیازی به چیزی بیشتر از منطق ارسطویی وجود ندارد. بااینحال در پایان قرنِ نوزدهم انفجاری در دانش منطق روی داد و حجمِ انبوهی از مطالعات به آن افزوده شد. این پیشرفتها با کارهایِ ریاضیدان و فیلسوفِ آلمانی فرگه و شاگردِ انگلیسیِ وی راسل آغاز گردید. پس از آنها نیاز به کارهایِ دیگری در زمینهٔ منطق احساس شد که در آغاز، شگفت یا غیرِضروری میرسید: انواعِ تازهای از منطق مانندِ منطقِ ربط، منطقِ زمان، منطقِ موجهات، و منطقهای چندارزشی که در اثرِ این احساس پدید آمدند که منطقِ فرگه و راسل برایِ برخی اهداف یا نیازها کافی نیستند.
قرنِ بیستم
فرگه از نقطهٔ دیگری کار را آغاز نمود. پیش از او این امر شناخته شده بود که با منطقِ ارسطویی برخی از استدلالها را نمیتوان صورتبندی نمود. بااینحال این استدلالها درست هستند. به نمونهٔ زیر توجه کنید:
یا علی برادرِ رضا است یا حسن برادرِ رضا است.
علی برادرِ رضا نیست.
نتیجه: حسن برادرِ رضا است.
این استدلال را نمیتوان به اشکال Aها B هستند و غیره درآورد. از قدیم تلاشهایی برایِ این کار انجام شده و به شکست منجر گردیده بود. فرگه منطق را از این قبیل صورتها آغاز نمود. او نمادهایی مانند P و Q و غیره را به عنوانِ جانشین گزارهها (p اولِ proposition به معنیِ گزارهاست) و نشانههای دیگر را به عنوانِ پیوند دهنده جملات به کار برد. اگر P و Q گزاره باشند P~ خوانده میشود «نقیضِ P» و P→Q خوانده میشود «اگر P آنگاه Q». منطقِ فرگه و راسل قادر است به بررسیِ روابطِ بینِ گزارهها و استدلالهایی که به دلیلِ چینشِ این روابط معتبر اند بپردازد. به همین دلیل آن را حسابِ گزارهها یا منطقِ جملات مینامند. در مقابل به آنچه با منطقِ ارسطویی آغاز گردید منطقِ محمولات گفته میشود (زیرا گزارهها را به موضوع و محمول تقسیم میکند).
زیستشناسی
زیستشناسی از علوم طبیعی و دانش مربوط به مطالعه جانداران زنده است. این دانش به بررسی ویژگیها و رفتار سازوارهها، چگونگی پیدایش گونهها و افراد، و نیز به بررسی برهمکنش جانداران با یکدیگر و محیط پیرامونشان میپردازد.زیستشناسی شامل موضوعات وسیعی است که دارای تقسیمبندی بسیاری از مباحث و رشتههای مختلف است.از جمله مهم ترین موضوعات آن عبارت از پنج اصل بههموابسته است که می توان آنها را اساس زیست شناسی مدرن نامید:
سلولها به عنوان واحد اصلی حیات هستند.
گونه های جدید و صفات موروثی، محصول تکامل هستند.
ژنها واحد اصلی وراثت هستند.
ارگانیسمها محیط داخلی خود را برای حفظ یک وضعیت پایدار و ثابت، حفظ میکنند.
موجودات زنده انرژی مصرف میکنند و آن را به صورت دیگری تبدیل میکنند.
تاریخچه
اصطلاح بیولوژی (به انگلیسی: biology) از واژه یونانی βίος- بیوس "به معنی زندگی"، و پسوند λογία- لوژیا "به معنی مطالعه چیزی"، مشتق شدهاست. این کلمه در آلمان در اوایل سال ۱۷۹۱ ممکن است از پسینسازی کلمه قدیمیتر دوزیستانشناسی با حذف کلمه دوزیستان، به وجود آمده باشد.
اگرچه زیستشناسی در قالب مدرن خود پیشترفتهای بسیاری یافتهاست، اماعلوم مرتبط و وابسته به آن، از زمانهای قدیم مورد مطالعه قرار گرفتهاست. فلسفه طبیعی در اوایل تمدنهای باستانی بین النهرین، مصر، شبهقاره هند و چین مورد مطالعه قرار گرفت.با این حال، ریشههای زیستشناسی مدرن و گرایش به مطالعه طبیعت اغلب به یونان باستان برمیگردد. در حالی که مطالعه رسمی طب به بقراط (حدود ۴۶۰ سال قبل از میلاد -- حدود ۳۷۰ سال قبل از میلاد) برمی گردد، اما ارسطو (۳۲۲ سال قبل از میلاد و ۳۸۴ پیش از میلاد) گستردهترین سهم را برای توسعه زیست شناسی به کار گرفت. نقش برجسته او در تاریخچه حیوانات و کارهای دیگری با تکیه بر طبیعتگرایی، و فعالیتهای تجربی دیگری که بر روی علت و معلولی زیستی و تنوع زندگی متمرکز بود، از اهمیت ویژهای برخوردار است.ثئوفراستوس جانشین ارسطو در لیسه، سلسله کتابهایی در زمینه گیاهشناسی نوشت که تا به امروز سالم ماند و به عنوان مهمترین سهم از دوران باستان و حتی قرون وسطی از علوم گیاهی به حساب میآید.
سطوح زیستشناسی
زیستشناسی گستره پهناوری از رشتههای تحصیلی دانشگاهی را دربرمیگیرد. بسیاری از این عرصهها گاه خود به عنوان رشتههای جدا و مستقلی قلمداد میگردند. رویهمرفته این رشتهها به مطالعه زیست در مقیاسها و سطوح گوناگون میپردازند از جمله:
در مقیاس هستهای از راه زیستشناسی مولکولی، زیست شیمی، و تا اندازهای ژنتیک
در مقیاس یاختهای از طریق زیستشناسی یاختهای
در مقیاس چندیاختهای از راه فیزیولوژی، کالبدشناسی، و بافتشناسی
در سطح شکلگیری یا ریخت زایی (اونتوژنی) یک سازواره مفرد از راه پژوهش در رشته زیستشناسی تکاملی
در سطح وراثت میان زایندگان و زادگان از راه دانش ژنتیک
در سطح رفتار گروهی از راه رفتارشناسی
در سطح بررسی مجموعه یک جمعیت از طریق ژنتیک جمعیت و در مقیاس چندگونهایتبارها از راه دانش سامانهشناسی
در سطح جمعیتهای وابستهبههم و زیستگاههای ایشان از راه بومشناسی و زیستشناسی فرگشتی و نیز احتمالاً از راه دانش دگرزیست شناسی که به بررسی وجود زیست در ورای کره زمین میپردازد.
علوم طبیعی
علوم طبیعی یا همان تجربی دانشهائی هستند که موضوع آنها بررسی ویژگیهای فیزیکی طبیعت (به معنای وسیع آن، یعنی همه جهان) است. به این معنا علوم طبیعی از علوم انسانی متمایز است. در علوم طبیعی کوشش میشود تا پدیدههای طبیعی با روش علمی و براساس فرآیندهای طبیعی (و نه الهی یا عرفانی و مانند آن) توضیح داده شود. گاه منظور از علوم طبیعی همان علوم زیستی است ولی این کاربرد رایج نیست و علوم زیستی بخشی از علوم طبیعی بهشمار میرود. در ایران امروز ( پس از دهه ی 50 شمسی ) بر خلاف دیروز ( پیش از دهه ی 50 شمسی ) به علوم طبیعی ، علوم تجربی می گویند که به نظر می رسد علوم طبیعی صحیح است و نه علوم تجربی چرا که علومی که با تجربه حاصل می شوند محصور در علوم طبیعی نیست و شامل علوم انسانی نیز می شود .
زبانشناسی
زبانشناسی (به انگلیسی: Linguistics) علمی است که به مطالعه و بررسی روشمند زبان میپردازد. در واقع، زبانشناسی میکوشد تا به پرسشهایی بنیادین همچون «زبان چیست؟»، «زبان چگونه عمل میکند و از چه ساختهایی تشکیل شدهاست؟»، «انسانها چگونه با یکدیگر ارتباط برقرار میکنند؟»، «زبان آدمی با سامانه ارتباطی دیگر جانوران چه تفاوتی دارد؟»، «کودک چگونه سخن گفتن میآموزد؟»، «زبان بشر چگونه تکامل یافتهاست؟»، «زبانها چه قرابتی با یکدیگر دارند؟»، «ویژگیهای مشترک زبانهای جهان کدامند؟»، «انسان چگونه مینویسد و از چه راهی زبان نانوشتاری را واکاوی (تحلیل) میکند؟»، «چرا زبانها دگرگون میشوند؟» و ... پاسخ گوید.
زبانشناسی به مفهوم جدید آن، علمی نسبتاً نوپا بوده که قدمتی تقریباً یک صد ساله دارد، اما مطالعات تخصصی درباره زبان به چند قرن پیش از میلاد بازمیگردد، یعنی زمانی که پانینی قواعدی برای زبان سانسکریت تدوین کرد. در زبانشناسی، ابعاد مختلف زبان در قالب حوزههای صرف، نحو، آواشناسی، واجشناسی، معناشناسی، کاربردشناسی، تحلیل گفتمان، زبانشناسی تاریخی-تطبیقی، ردهشناسی، زبان و نیز حوزههای بینارشتهای مانند جامعهشناسی زبان، روانشناسی زبان، عصبشناسی زبان، زبانشناسی قضایی، زبانشناسی بالینی، زبانشناسی تحلیلی و زبان و منطق بررسی میشوند. از آنجا که زبان یک پدیده پیچیدهٔ انسانی و اجتماعیست، برای مطالعهٔ جامع و دقیق آن، بهرهگیری از علوم مرتبط دیگر الزامی به نظر میرسد. در واقع، مطالعهٔ فراگیر زبان، رویکردی چندبعدی را میطلبد. بنابراین، زبانشناسی علاوه بر مطالعه جنبههای توصیفی و نظری زبان به ابعاد کاربردشناختی، روانشناختی، مردمشناختی، اجتماعی، هنری، ادبی، فلسفی و نشانهشناختی زبان توجه میکند. به عبارتی می توان گفت زبانشناسی معاصر، حوزههای مطالعاتی بسیار گستردهای را شامل میشود که توجه دانش پژوهان و دانشمندان گوناگونی را با ذائقههای علمی متنوعی به خود جلب نمودهاست. در همین راستا، مطالعاتی مانند رابطه و تعامل بین زبان و ذهن، زبان و شناخت، زبان و رویکردهای فلسفی، زبان و قوه تعقل، زبان و منطق، دانش ذاتی، یادگیری زبان اول، کاربرد زبان و محیط زیست، زبان و قانون، زبان و هوش مصنوعی، زبان و فرهنگ، زبان و جامعه، زبان و تکامل انسان، زبان و سیاست، زبان و تفکر و دیگر نشانههای ارتباطی میتوانند زیر مجموعههای رشتهٔ زبانشناسی تلقی شوند.
کسی را که به بررسیهای زبانشناختی میپردازد، «زبانشناس» مینامند. برخلاف تصور عمومی، لزومی ندارد زبانشناس به چندین زبان تسلط داشته باشد. مهم آن است که بتواند پدیدههای زبانشناختی همچون واژه، هجا، گروه نحوی و معنا را کندوکاو نماید و بازبشکافد. نکته دیگر آنکه کار زبانشناس همچون سایر کسانی که با علم سروکار دارند، تجویز نیست، بلکه توصیف است.
تاریخچه
معمولاً تاریخ دانش زبانشناسی را به معنی «مطالعات تخصصی زبان» تا کتاب دستور سانسکریت نوشته پانینی هندی عقب ببرند. پانینی در سده پنجم پیش از میلاد، دستور زبان بسیار پیشرفتهای برای زبان سانسکریت نوشت. اما زبانشناسی به مفهوم مدرنش با انتشار کتاب «دوره زبانشناسی عمومی» نوشته فردینان دوسوسور آغاز شد. دوسوسور بین مطالعات زبانی همزمانی و درزمانی تمایز قائل شد و بر مطالعه «نظام زبان» تأکید کرد. در دهه ۱۹۵۰، نظریات نوام چامسکی انقلابی در این رشته به وجود آورد و باعث پیدایش دستور زایشی شد. او با انتقاد شدید از روانشناسی رفتارگرا که یادگیری زبان را نوعی تقلید رفتاری میداند، با ارائه شواهدی، ناکارامدیهای چنین دیدگاهی را نشان داد. او معتقد است اصول و خصوصیات زبان در انسان ذاتی است و کودک زبان را یاد نمیگیرد بلکه فرامیگیرد(acquire). به عبارت دیگر، نحوه فراگیری زبان به صورت ارثی و ژنتیکی در مغز برنامهریزی شدهاست و محیط پیرامون کودک تنها نقش محرک را برای فراگیری زبان مادری ایفا میکند. کودک مجموعه محدودی از اطلاعات را از محیط زبانی خویش میگیرد و خود قادر است ترکیبات جدیدی بسازد. نظریهپردازان پیشتر معتقد بودند زبان مادری تنها از راه شنیدن گفتار اطرافیان و به صورت اکتسابی وارد ذهن کودک میشود.
انقلابهای علمی در زبانشناسی
چند نقطه عطف در تاریخ علم زبانشناسی وجود دارد. اولین انقلاب علمی در حوزه زبانشناسی تاریخگرایی است که در قرن هجدهم شکل گرفت. آنچه به عنوان شروع انقلاب اول در تاریخ زبانشناسی ثبت و ضبط شده، به ۱۷۸۶ باز میگردد و خطابه معروف حقوقدان انگلیسی، ویلیام جونز، که وقتی متون سانسکریت را با فارسی باستان و لاتین مقایسه کرد، شباهتهای فراوانی بین این متون یافت و معتقد شد که این زبانها از یک منشا واحدی که زبان هند و اروپایی مادر است، سرچشمه گرفتهاست. این شروع انقلاب اول در تاریخ زبانشناسی است. متعاقب آن بحث سرنوشت زبانها، خانواده زبانها و اینکه این زبانها از چند گروه سرچشمه گرفتند، شروع شد و این اولین انقلاب در تاریخ زبانشناسی ذیل عنوان «تاریخگرایی» مطرح شدهاست. در این دوره نگاه زبانشناسان معطوف به تحولات تاریخی و به اصطلاح "در زمانی" بود و تبیین هر پدیده زبانی را با توجه به گذشته میدیدند. این انقلاب با پیدایش گروهی از زبانشناسان که بعدها نودستوریان نام گرفتند، تکمیل شد. آنها به دنبال یافتن قوانینی برای تغییرات زبانی بودند.
دومین انقلاب در زبانشناسی، ساختگرایی است که فردینان دوسوسور به بنانهادن آن مشهور شد هرچند قبل از وی هومبولت این نظریات را به نحوی بیان کرده بود اما عدم توجه به نظرات وی باعث شهرت کاذب سوسور شد. (A short history of linguistics,1967 p 150-151) زبانشناسی سوسور واکنشی به تاریخگرایی و انقلاب نخست بود. سوسور پایهگذار ساختگراییاست. آنچه سوسور در این بحث مطرح میکرد، توجه به وضعیت همزمانی است نه تبیینهای تاریخی. اما جوهره بحث سوسور مبتنی بر مفهوم نشانهاست. دوسوسور زبان را به مثابه یک نظام مورد بررسی قرار داد و زبانشناسی همزمانی را از زبانشناسی تاریخی جدا کرد. تا آن هنگام، گروههای زبانشناسی دانشگاهها بیشتر به زبانشناسی تاریخی میپرداختند. نشانه از نظر سوسور واژهاست و به یک معنا زبانشناسی سوسوری، واژه بنیاد است. او از دال و مدلول که دو بخش عمده نشانه هستند، صحبت میکند. سوسور زبان را نظامی از نشانهها میداند. این منظر سوسور به مدت پنجاه سال زبانشناسی را تحت تأثیر خود قرار داده بود.
عمده فعالیتهای زبانشناسی در دوره ساختگرایی که به نیمه اول قرن بیستم مربوط میشود به صرف یا ساختواژه و نظام واجی و آوایی توجه داشت. البته در این دوره در مکتب پراگ، زبانشناسی متن مطرح شد. پس طلایهای از تحلیل گفتمان در مکتب پراگ دیده میشود. آن مکتب به نقشگرایی و کارکردگرایی اعتقاد داشت.
انقلاب سوم در حوزه زبانشناسی را نوام چامسکی در سال ۱۹۵۷ با ارائه نظریاتی راجع به دستور جهانی و زبانآموزی کودک پدید آورد. این نظریات باعث ایجاد یک چارچوب نظری مهم در علم زبانشناسی شد که دستور زایشی نام دارد. انقلاب او از این نظر در خور توجهاست که او زبانشناسی را نحو - بنیاد کرد و جمله را واحد مطالعه برای زبانشناسی قرار داد. بنابراین زبانشناسی یک سیر تکوینی را طی کرد. دیدگاه چامسکی از ۱۹۵۷ تا امروز در امریکای شمالی و رویکرد آن به نام زبانشناسی زایشی، تفکر غالب است. این یکی از پارادایمهای مطرح در زبانشناسی امروز است. این رویکرد اولاً در سطح جمله باقیماندهاست و به سطح فراجمله نمیرود و ثانیاً به تفکر عقلگرایی دکارتی معتقد است. یعنی این نکته بخشی از دانش زبانی ما در بدو تولد با ما به عرصه جهان میآید. پس معتقد است برخی از ویژگیهای زبان، ذاتیاست.
اما از حدود دهه شصت میلادی کسانی منظری را مطرح کردند که انقلاب چهارم در زبانشناسی شدهاست. آنها تفکر پراگیها را احیا کردند که پارادایم رقیب زبانشناسی چامسکیاست. اگر چامسکی به جمله بنیادی و منظر فلسفی عقلگرایی دکارتی معتقد است، این رویکرد چهارم رویکردی کارکردگرا و نقشگراست که معتقد است واحد مطالعه زبان باید گفتمان باشد. بنابراین این رویکرد به لحاظ فلسفی، تجربهگراست و معتقد است آنچه بالا قرار میگیرد، بافت است. این رویکرد، زبانشناسی را با جامعهشناسی عجین میداند. اما رویکرد چامسکی زبانشناسی را با روانشناسی و نهایتاً زیستشناسی مأنوس میشمارد. بنابراین دو پارادایم زبانشناسی امروز به این دو خلاصه میشود.
رویکرد آخر این است که در انگاره ساخته شده، بافت بالاترین است. بافت عبارت از چیزی است که بر یک شرایط گفتمانی محیط است یعنی بافت غیرزبانی و بازنمایی بافت را در سه سطح معنایی در زبان بررسی میکند. پس این مدل از بافت شروع میکند. بافت تصویری است که از جهان برمیداریم و ملکه ذهن ما میشود. وقتی این مفهوم قرار است که تبدیل به مفاهیم زبانی شود، صحبت از چهار فرانقش به میان میآید. پس این فرانقشها در واقع معناشناسی گفتمان بنیاد هستند.
این رویکرد میگوید هر جملهای که متعلق به یک متن است حتی اگر ساده باشد، همزمان سه لایه معنایی را بر دوش خود حمل میکند: محتوا گزارهای (درمورد چه چیزی صحبت میشود)، در بیان این محتوا به چه صورتی تعامل برقرار میشود؛ لایه معنایی سوم این است که این جمله به عنوان سازه یک متن، چقدر به تشکیل متنیت کمک میکند.
این رویکرد و این انقلاب چهارم به زبان نگاهی گفتمان بنیاد دارد و هرگز جمله را به عنوان یک واحد مستقل بررسی نمیکند و همیشه در متن بررسی میکند. درست است که به عنوان نمونه اعلا و متعارف، واحد زبانی متن است اما این رویکرد معتقد است که حتی یک واژه هم میتواند متن باشد. یعنی متن اندازه مشخصی ندارد. در این سالها سازوکارهای زبانی تشکیل متن، بسیار در زبانشناسی کاویده شدهاست. تحلیل گفتمان به سازوکارهای زبانی تشکیل متن میپردازد و این که چه ابزارهایی به جملههای زبان متنیت میبخشند.
زمینشناسی
زمینشناسی دانشی است که ماهیت سیّارهٔ زمین و تاریخ آن و ساختمان پوستهٔ آن و اجزای درون آن و انواع سنگها و سنگوارهها را بررسی میکند. این علم دربارهٔ موادّ سازندهٔ زمین، نیروهای مؤثر بر مواد مزبور، برآیندهای آن نیروها، پراکندگی سنگهای پوستهٔ سیاره، سرگذشت آن و همچنین گیاهان و جانورانی که در دورههای گوناگون زمینشناسی وجود داشتهاند گفتگو میکند. به عبارت دیگر، زمین شناسی علم مطالعه سیاره زمین است.
زمین شناسان ، افرادی هستند که چگونگی تشکیل زمین، ویژگی ها، رویدادهایی که از زمان پیدایش زمین بر آن گذشته است ساختار، ترکیب سنگ ها و کانی ها و تاریخچه را، مطالعه می کند.
شاخههای زمینشناسی
زمینشناسی به شاخههای زیر تقسیم میشود:
سنگشناسی: که به مطالعه سنگها و منشأ آنها میپردازد
چینهشناسی: مطالعه تاریخ کره زمین
دیرینشناسی: مطالعه زندگی گذشته
کانیشناسی: مطالعه کانیها و منشأ آنها
زمینشناسی فیزیکی: که فرایندهای بیرونی و درونی زمین واثرات آنها در ایجاد شکلها و ساختمانهای زمین را مطالعه میکند.
این شاخهها خود نیز به زیرشاخههایی تقسیم میشود.
فَلسَفه مطالعهٔ مسائلی کلی و اساسی، پیرامون موضوعاتی همچون هستی، واقعیت، آگاهی، ارزش، خرد، ذهن و زبان است. تفاوت فلسفه با دیگر راههای پرداختن به چنین مسائلی، رویکرد نقّادانه و معمولاً سازمان یافتهٔ فلسفه و تکیه آن بر استدلالهای عقلانی و منطقی است. در تعابیر غیرتخصصی به طور گستردهتر فلسفه به بنیادی ترین عقاید، مفاهیم و رویکردهای یک فرد یا گروه اشاره دارد.
واژه فلسفه ریشه در کلمه یونانی آرخه به معنی بذر دارد. در واقع فلسفه به دنبال کشف ماده المواد عالم است که جهان هستی از چه چیز به وجود آمده است همچنین واژهٔ فلسفه به معنای دوستداری حکمت نیز هست و ریشهٔ یونانی (به یونانی: φιλοσοφία) دارد که سپس به عربی و فارسی راه یافته است. مشهور است که نخستین بار فیثاغورس واژه مذکور را به کار برده است؛ زمانی که از او پرسیدند: «آیا تو فرد حکیمی هستی؟» وی پاسخ داد:«نه، اما دوستدار حکمت (Philosopher) هستم.».
اگرچه فلسفه پژوهشی تخصصی است؛ اما ریشه اش در نیازهای مشترک مردمی است که هرچند فیلسوف نیستند، به این نیازها آگاهند.
تعاریف
تعاریف گوناگونی برای فلسفه وجود دارد از جمله:
ویتگنشتاین میگوید: فلسفه نبردی است علیه افسونزدگی ذهن توسط زبان.
ارسطو: فلسفه علم به موجودات است از ان سو که وجود دارند.
در تاریخ فلسفه اسلامی: فلسفه عبارت است از علم به موجود بماهو موجود.(که همان نظر ارسطوست-البته به یاد داشته باشیم در مفاهیم عقلی، تقلید ممکن نیست. یعنی اگر دو شخص از راه عقل به چیزی دست یافتند، نمیتوان گفت که یکی ازدیگری تقلید کرده، بلکه هر دو یک مفهوم را درک کردهاند.)
کانت: فلسفه شناسایی عقلانی است که از راه مفاهیم حاصل شده باشد.
افلاطون: فلسفه لذتی گرامی است. خاستگاه فلسفه حیرت در برابر جهان است.
فیشته: فلسفه علم علم یا علم معرفت است.
هربارت: فلسفه تحلیل معانی عقلی است.
فلسفه مدرن: فلسفه یک روش سیّال و تغییر پذیر در مطالعه پدیدهها و افکار است.
حوزههای تحقیق
فلسفه به بسیاری از رشتههای فرعی تقسیم شده است که میتوان از معرفتشناسی، منطق، متافیزیک، اخلاق و زیبایی شناسی و غیره نام برد. برخی از حوزههای عمده مطالعه به صورت جداگانه در زیر آمده است.
معرفتشناسی
معرفتشناسی به ماهیت و دامنه دانش مربوط میشود، همانند روابط بین حقیقت، باور و نظریههای توجیه.
منطق
منطق مطالعه اصول استدلال درست است.
مابعدالطبیعه یا متافیزیک
متافیزیک مطالعه ویژگیهای عمومی واقعیت همانند وجود، زمان، رابطه بین ذهن و بدن، اشیاء و خواص آنها، کل و اجزای آن، وقایع، فرایندها، و علت و معلول است.
اخلاق
اخلاق و یا «فلسفه اخلاق» در درجه اول با سوال «بهترین راه برای زندگی» روبرو است، و ثانیاً با این سوال که «آیا این سوال را میتوان پاسخ داد».
فلسفه سیاسی
فلسفه سیاسی به مطالعه دولت و رابطه افراد (یا خانواده و قبیله) با جوامع و از جمله دولت میپردازد.
زیبایی شناسی
زیبایی شناسی به زیبایی، هنر، لذت، ارزشهای حسی، عاطفی، ادراک، و مسائل مربوط به ذوق و احساسات میپردازد.
شاخههای تخصصی
فلسفه زبان به بررسی ماهیت، ریشه و استفاده از زبان میپردازد.
فلسفه حقوق به بررسی نظریههای مختلف که توضیح دهنده طبیعت و تفاسیر قانون در جامعه است، میپردازد.
فلسفه ذهن به بررسی ماهیت ذهن و رابطه آن با بدن میپردازد. در سالهای اخیر شباهت بین این شاخه از فلسفه و علوم شناختی افزایش یافته است.
فلسفه دین
فلسفه علم
ابرفلسفه
بسیاری از رشتههای مطالعاتی نیز داری جستارهای فلسفی هستند که میتوان به تاریخ، منطق و ریاضیات اشاره نمود.
تاریخچه
بسیاری از جوامع پرسشهایی فلسفی مطرح کردهاند و سنتهای فلسفی بر اساس آثار دیگر جوامع ساختند.
فلسفه شرقی توسط دورههای زمانی هر منطقه، سازماندهی شده است. مورخان فلسفه معمولاً تاریخ فلسفه را به سه دوره یا بیشتر تقسیم میکنند؛ مهمترین آنها فلسفه باستان، فلسفه قرون وسطی و فلسفه مدرن میباشند.
فلسفه باستان
مصر و بابل
چین
تقسیمبندیها
فلسفههای مضاف (فلسفه خاص)
فلسفههای خاص یا فلسفههای مضاف به شاخههایی از فلسفه گفته میشود که یک حوزه یا پدیده خاص را به طور تخصصی از دیدگاه فلسفی مورد مطالعه قرار میدهند. از جمله فلسفههای خاص میتوان به فلسفهٔ کنش، زیستشناسی، شیمی، آموزش، اقتصاد، مهندسی، زیستبوم، فیلم، جغرافیا، اطلاعات، بهداشت، تاریخ، طبیعت انسان، شادی، زبان، حقوق، ادبیات، ریاضیات، ذهن، موسیقی، وجود، فرهنگ، فلسفه، فیزیک، سیاست، روانشناسی، دین، علم، جامعهشناسی، فناوری، جنگ و جنسیت اشاره کرد.
علیاصغر مصلح معتقد است با توجه به آنکه اصطلاح «مضاف» در سنت فلسفه اسلامی و ایرانی سابقهای ندارد و اغلب اهل فلسفه با شنیدن اصطلاح «مضاف»، معنای فقهی آن را در نظر میگیرند، اصطلاح «فلسفه خاص» در برابر «فلسفه عام» برای اطلاق به این حوزههای فلسفی مناسبتر مینماید.
جواد طباطبایی درباره اصطلاح «فلسفه مضاف» میگوید: «در ده بیست سال گذشته رایج شده که میگویند فلسفههای مضاف و فلسفه سیاست را جزو فلسفههای مضاف میدانند. در سالهای اخیر کلمات و ترکیبهای زشت و نابهنجار بسیاری کشف و جعل کردند و به کار میبرند که این هم یکی از آنهاست. فلسفههای مضاف در هیچ جای دنیا معنا ندارد، جز در میان بخشی از جماعت ظاهراً فلسفی ایران. معلوم نیست که فلسفه مضاف یعنی چه؟ این را از آب مضاف قیاس گرفتند. اگر کتابی به این اسم دیدید حتماً نخرید و اگر هم این اصطلاح را تا حالا به کار میبردید دیگر به کار نبرید. فلسفه مضاف نداریم، بلکه یک فلسفه داریم، وقتی به یونان بر میگردیم، در سالهای سقراطی و افلاطونی یک فلسفه بیشتر وجود ندارد و آنها این تقسیمبندی این گونهای را انجام ندادند.»
فلسفه قارهای و تحلیلی
فلسفه مجموعه نتیجهگیریهایی نیست که درباره آنها توافق وجود داشته باشد.
در سده ششم قبل از میلاد مسیح که فلسفه در یونان باستان پیدا شد، به همه مطالعات نظری فلسفه میگفتند، و فیلسوفان نخستین در موضوعاتی کاوش میکردند که اکنون باید آنها را موضوعات علم به شمار آورد؛ اما علوم گوناگون که به نتایجی رسیدند که دربارهشان همرایی پدید آمد، از فلسفه جدا شدند و به رشتهای مستقل تبدیل گردیدند. ناممکن نیست که علوم دیگری از فلسفه جدا شوند، مثلاً منطق در راهی گام بر میدارد که به شاخهای مستقل از فلسفه تبدیل گردد.
از همین روست که فلسفه را مادر علوم نامیدهاند. بحث فلسفی بیش تر متوجه تفکر محض است. هدف این بحث در اصل آن است که اشتباهات برطرف گردد و دشواریها و پیچیدگیها از میان برداشته شود. آنگاه که از این وظیفه فراغت حاصل شود، آنچه برای فلسفه به جا میماند، پیامدهای نتیجه نیست؛ بلکه از میان رفتن چیزهایی است که پیش از آن مشکل و مسئله قلمداد میشدهاست.
فلسفه، مطالعه واقعیت است، اما نه آن جنبهای از واقعیت که علوم گوناگون بدان پرداختهاند. به عنوان نمونه، علم فیزیک درباره اجسام مادی از آن جنبه که حرکت و سکون دارند و علم زیستشناسی درباره موجودات از آن حیث که حیات دارند، به پژوهش و بررسی میپردازد. ولی در فلسفه کلیترین امری که بتوان با آن سر و کار داشت، یعنی وجود؛ موضوع تفکر قرار میگیرد؛ به عبارت دیگر، در فلسفه، اصل وجود به طور مطلق و فارغ از هر گونه قید و شرطی مطرح میگردد. به همین دلیل ارسطو در تعریف فلسفه میگوید: "فلسفه علم به احوال موجودات است، از آن حیث که وجود دارند".
به طور خلاصه فلسفه مجموعه نتیجهگیریها نیست، بلکه بیش تر راه و روش تفکر است؛ از همین روست که فلاسفه تحصّلی، کارکردهای فلسفه را در سه حوزه منطقی، زبانشناختی و کاربردی (فلسفه علم، اخلاق، سیاست و...) دانستهاند.
تاریخ فلسفه به یک معنا خود موضوع فلسفه است
تاریخ فلسفه به سان تاریخ علوم زائده فرعی موضوع اصلی نیست. بلکه به یک معنا خود موضوع است. مثلاً دانستن تاریخ زیستشناسی، پایه دانستن زیستشناسی نوین نیست. زیستشناسی شاخهای از دانش است، تاریخ زیستشناسی توضیح چگونگی دست یافتن به این دانش است، و این دو موضوعاتی جداگانهاند.
اما مطالعه فلسفه بیش تر مطالعه سیر داد و ستد اندیشهها درباره موضوعات فلسفی است؛ و همین داد و ستد اندیشههاست که تاریخ فلسفه را تشکیل دادهاست.
فرایند فلسفه ورزی خود بخشی از موضوع فلسفه است
فلسفه مدعی جهت دار بودن و جهتدهی است
دانشمند از دانشش نتایج اخلاقی و فرجام گرایانه نمیگیرد، یعنی داوری نمیکند که کار جهان درست است یا خراب. حال آن که یکی از وظایف سنتی فلسفه که در آن تردید نکردهاند؛ رهنمود دادن است. رهنمود در این باب که چگونه باید زیست، و این وظیفه موضوع علم نیست.
گذشته از جهت دهیهای کلی قسم دیگر جهت دهی مختص به هر یک از دانش پژوهان فلسفه است. به دشواری میتوان تصور کرد که رشته دیگری (البته به جز دین) بتواند آن دگرگونی عمیقی را که فلسفه در دیدگاه دانشپژوه ایجاد میکند به وجود آورد.
فیزیکدانی بزرگ شما را میخواند تا تصوراتی را که درباره نحوه پیدایش کهکشانها دارید تغییر دهید؛ اما فیلسوفی بزرگ در واقع شما را فرا میخواند تا زندگیتان را دگرگون سازید.
اعتبار علوم وابسته به قلمرو فلسفه است
علم پیش فرضهایی دارد که قبلاً در فلسفه مورد توجه قرار گرفتهاند. گزارههایی مانند اینکه: طبیعت مادی واقعیت دارد؛ طبیعت دارای قوانین ثابت علت و معلولی است؛ طبیعت قابل فهم و از منابع معرفت بشری است؛ علمی نیستند، بلکه لازمه پرداخت به علم میباشند.
درست است که برای مثال دانشمندان علوم لزوماً از دلالتهای فلسفه علم بر کارشان آگاهی ندارند، و فلسفه قادر بر تحت تاثیر قرار دادن نحوه کارشان نیست، اما بیتردید فلسفه علاوه بر آنکه میتواند تفکر دانشمندان را نسبت به آنچه انجام میدهند تغییر دهد؛ پیش فرض هرگونه علم ورزی است.
تفاوت فلسفه و دین
در دین، معرفت متکی بر وحی است، و حقایق نهایی در پرتوی وحی فهمیده میشوند؛ اما در فلسفه، وحی نیز باید به محک منطق و استدلال آزموده شود.
هستی
هَستی یا وُجود در تداول معمولی به معنای جهانی است که ما از راه حسهای خود نسبت به آن آگاهی داریم. این مفهوم در شاخه هستیشناسی از فلسفه معنای تخصصیتری گرفتهاست.
رابطه میان هستی و زمان جستاری بسیار مشکلآفرین است. بیشتر فیلسوفان بر این باورند که برای هستی یک مدت مشخصی از زمان را میشود در نظر گرفت. اما برخی دیگر از فیلسوفان، زمان را یک «توهم» مینامند. برخی دیگر، زمان را امری واقعی میدانند اما باور دارند که چیزی به نام زمان نقطهای یعنی زمان بدون مدت هم وجود دارد.
حتی فیلسوفانی که زمان را تنها یک واقعیت نسبی قلمداد میکنند وجود فرایند «تبدیل» را میپذیرند. منظور از تبدیل، دگرگونیهایی است که در اجسام جداگانه در مدت زمان وجودشان رخ میدند. پذیرش مفهوم تبدیل، مشکلی را پیش میآورد به نام پایایی. پرسشی پیشآمده اینست که با اینهمه تبدیل که در یک جسم در حین موجودیتش روی میدهد تا چه اندازه میتوان برای آن جسم یک هویت قائل شد.
برای هستی در کلیتش اغلب یک هویت پایدار در نظر گرفته میشود اما در مورد اینکه کل هستی نیز مانند اجسام درونش آغاز و پایان دارد اختلاف نظر هست.
فیلسوفان معتقد به اصالت و تقدم وجود بر این باورند که هستی موجودات دو جنبه دارد: ذات یا ماهیت، و هستی. به باور آنان زمانی که موجودی به سبب خودآگاهی بر ماهیت خود تأثیر نهاد و شناسههای ویژهای پیدا کرد از مرحلهٔ ذات به مرحله وجود میرسد.
در فلسفه اسلامی قائل به اصالت وجود می باشند و ماهیت را امری عارض بر وجود می دانند.وجود خود به دو دسته به ضروره و به الامکان تقسیم میشود و وجود به ضروره به واجب الوجود و ممتنع الوجود تقسیم می شود.فلاسفه اسلامی واجب الوجود را اصل و منشاء وجود می دانند و خداوند را واجب الوجود می نامند.وجود عام از وجود مادی و غیر مادی است.ما بقی موجودات در طول وجود خداوند می باشند و ممکن الوجود نام دارند که پس از فراهم شدن علت وجودی و بر طرف شدن موانع وجودی به ارادهٔ واجب الوجود موجود می شوند.
مواد سه گانه فلسفی(مواد ثلاث):حمل و بار کردن مفهوم وجود بر هر موضوعی از دو حال خارج نیست.مثلاً اینکه- خداوند موجود است -ما وجود را بر خداوند حمل کردهایم.
این محمول(وجود)برای موضوع(خداوند)یا ضرورت دارد یا ضرورت ندارد.اگر ضرورت نداشت و ممکن بود که موجود باشد یا نباشد و بود ونبودش نیازمند علت بود، در اصطلاح میشود بالامکان(1-ممکن الوجود)، واگر ضرورت داشت حمل آن دوصورت دارد:
الف)ضرورت ایجاب(2-واجب الوجود):یعنی همیشه باید وجود بر این مفهوم حمل شود.مثلاً درمورد مثال بالا خداوند باید موجود باشد به ضرورت عقل و حقیقت دنیای خارج.در واجب الوجود، وجود برای آن موجود باید مستقل باشد و آن موجود برای موجود شدن نباید نیازی به به غیر(علت) داشته باشد و باید همیشه موجود باشد.و خود علت وجود دیگر موجودات است و وجود آن ها(ممکن الوجودها)در طول وجود واجب الوجود هستند.(سر چشمهٔ وجود)
ب)ضرورت سلب(3-ممتنع الوجود):یعنی وجود برای این مفهوم محال است و نمیتواند موجود باشد.مثل اجتماع نقیضین(پارادوکس) نمیتواند درعالم خارج موجود باشد مثلاً در زمان واحد هم شخصی موجود باشد هم نباشد. پس در ماده1-ممکن الوجود تمام خلایق را شامل می شود.چه انسان که موجود است و چه سیمرغ که موجود نیست ولی امکان عقلی دارد که موجود شود. و در ماده2-واجب الوجود فقط خداست که منشاء وجود است.و ماده3-ممتنع الوجود محالات عقلی هستند که عقل حکم میکند که قابلیت موجود شدن را ندارد.
واقعیت
آنچه که «هست»واقعیت است و آنچه که «باید» باشد حقیقت است. مثلا : اینکه ممکن است اکثریت دانش اندوزان، صرفا به دنبال مدرک گرایی باشند؛ واقعیت است ؛ ولی حقیقت این است که دانش اندوزان «باید» به دنبال کسب حقیقت معرفت افزایی باشند؛ نه مدرک. پس معمولا واقعیت از حقیقت فاصله دارد. البته برای دستیابی به حقیقت ، دیدن واقعیت ها ضروری است. آنچه در جهان به صورت عینی دیده میشود، واقعیت نام دارد. به طور مثال، اینکه درخت از جملهٔ گیاهان است، برگ درخت مو در تابستان سبز است و یا تنهٔ درخت سرو به رنگ قهوهای است به مواردی واقعی اشاره دارند. ما با گفتن این جملات واقعیتهایی را بیان میکنیم. اما این جملات که انسان، خواهان دستیابی به سعادت و خوشبختی است و یا تحصیل دانش، باعث تکامل انسان میگردد، اشاره به حقایقی دارند. حتی در هنر نیز رئالیستها کسانی هستند که به دقت، واقعیتهای عینی را ترسیم میکنند. وابستگی علوم به طبیعت، باعث شدهاست که ارتباط مشخصی بین علم و واقعیت وجود داشته باشد. اما در برابر آن فلسفه و یا مکاتب، بیش از آنکه به واقعیات توجه کنند، در پی اثبات و یا همگانی ساختن حقایقی هستند.
ریشهٔ کلمهٔ واقعیت، «وَقَعَ» به معنای رویدادن و یا اتفاق افتادن است. واقعیت اشاره به امور عینی و یا اموری که اتفاق میافتند دارد.
آگاهی
در فلسفهٔ ذهن، آگاهی (به انگلیسی: awareness) با خودآگاهی (consciousness) برابر نیست بلکه هر یک تعریف حداگانه ای دارد.
برای نمونه، دیوید چالمرز تفاوت میان آگاهی و خودآگاهی را اینگونه بیان میکند:
آگاهی، قرین روانشناختی خودآگاهی است.
مفهوم آگاهی
هر کسی روزانه تجربههای آگاهانهٔ فراوانی دارد. برای نمونه، آگاهی از گل قرمزی که در باغچهٔ حیاط است؛ یا صدای هواپیمایی که در آسمان در حال پرواز است؛ یا مزه ی شکلاتی که روی زبان فرد است و ... نمونه ی نخست از سنخ تجربهٔ آگاهانهٔ دیداری، دومی شنیداری و سومی چشایی بود. هر یک از این تجربههای آگاهانه «خصیصهٔ پدیداری» (phenomenal character) دارند به این معنی که کیفیت (qualia) خاصی برای تجربهٔ آنها وجود دارد.
مسأله تبیینی آگاهی
مسائل مختلفی دربارهٔ آگاهی وجود دارد: (الف) مسئلهٔ توصیفی که به مفهوم آگاهی مربوط است (ب) مسئلهٔ کارکردی یعنی اینکه چرا آگاهی وجود دارد و چه نقشی در سایر حالات ذهنی یا رفتارهای ما ایفا میکند،(ج) مسئلهٔ تبیینی آگاهی: آگاهی چه جایگاهی در طبیعت دارد؟ آیا آگاهی یک ویژگی بنیادین است که مستقل از هر چیز دیگر و در عرض سایر امور طبیعی وجود دارد یا وابسته به سایر امور ناآگاه (فیزیکی، زیستی، عصبی یا محاسباتی) است؟ در صورت دوم، یک امر ناآگاه چگونه میتواند آگاهی را به وجود آورد؟ گزینهٔ اول دوگانهانگاری است که بیشتر فیلسوفان از آن اجتناب میکنند، هرچند تقریر حداقلی آن (یعنی دوگانگی ویژگیها نه دوگانهانگاری جوهری) در حال حاضر طرفدارانی دارد.
مشکلات آسان و دشوار
دیوید چالمرز برای نخستین بار میان مشکلات آسان و دشوار آگاهی تفکیک کرد. او در مقالهٔ «رویارویی با مسئلهٔ آگاهی» (Chalmers 1995) درصدد است تا دشوارترین بخش از مسئلهٔ آگاهی را بیابد؛ برخی از مسائل آگاهی یا با پیشرفتهای اخیر علمی حل شدهاند یا دستکم در مقام نظر مانعی برای حلشان وجود ندارد. معیار کلی برای تشخیص مسائل آسان و دشوار این است: مسائل آسان مسائلی هستند که به راحتی با روشهای رایج علوم شناختی (مانند تبیین محاسباتی یا عصبشناختی) قابل حلاند، اما مسئلهٔ دشوار مسئلهای است که ظاهراً در برابر این روشهای مرسوم مقاومت میکند. چالمرز پدیدههای زیر را در زمرهٔ مسائل آسان آگاهی به حساب میآورد:
توانایی تشخیص، طبقهبندی و واکنش به محرکهای محیطی
دسترسی یک دستگاه شناختی به اطلاعات
گزارشپذیری حالات ذهنی
توانایی یک دستگاه برای دسترسی به حالات درونی خودش
متمرکز کردن توجه
کنترل هشیارانهٔ رفتار
تفاوت میان خواب و بیداری
همهٔ این پدیدهها با مفهوم آگاهی مرتبطاند؛ گاهی یک حالت ذهنی را به این خاطر آگاه مینامیم که دسترسی درونی به آن ممکن است یا میتوانیم از آن گزارش دهیم. گاهی به این دلیل که یک دستگاه میتواند بر اطلاعات دریافتی از محیط واکنشی از خود نشان دهد یا به آن اطلاعات توجه کند یا از آن اطلاعات برای کنترل رفتار استفاده کند، آن دستگاه را آگاه میدانیم و گاهی یک موجود را در حال بیداری آگاه مینامیم. پس آگاهی با همهٔ این مفاهیم مرتبط است.
با وجود این، دربارهٔ تبیین علمی این پدیدهها مشکلی وجود ندارد؛ همهٔ آنها را میتوان به صورت محاسباتی یا عصبشناختی تبیین کرد؛ برای مثال، برای تبیین گزارشپذیری حالات ذهنی همین اندازه کافی است که سازوکار دریافت اطلاعات مربوط به حالات درونی و عرضهٔ آن برای گزارش زبانی را مشخص کنیم یا برای تبیین خواب و بیداری، تبیین عصب ـ فیزیولوژیک از فرایندی که منشأ رفتارهای متقابل اندامواره در این دو حالت است، کفایت میکند.
اگر آگاهی فقط همین پدیدهها بود، هیچ مشکلی در تبیین آن نداشتیم؛ درست است که در حال حاضر تبیین کاملی از این پدیدهها نداریم و شاید تبیین تفصیلی برخی از آنها یکی دو قرن طول بکشد، اما میدانیم که چگونه باید آنها را تبیین کنیم. به همین خاطر این مسائل را «مسائل آسان» مینامیم.
چالمرز مشکل واقعاً دشوار آگاهی را مشکل «تجربه» مینامد. به نظر او، وقتی فکر یا ادراک میکنیم، اطلاعاتی در ما پردازش میشوند، اما فکر یا ادراک به همین مقدار محدود نیست، بلکه علاوه بر آن، از یک جنبهٔ سابجکتیو هم برخوردار است؛ به تعبیر نیگل (Nagel 1974) کیفیت خاصی برای آگاه بودن وجود دارد. این جنبهٔ سابجکتیو یا کیفی همان تجربهاست؛ همان چیزی که احساس میشود مانند رنگی که از شیء در تجربهٔ بصری احساس میکنیم، بویی که از شیء در تجربهٔ بویایی احساس میکنیم و همینطور. این احساسات بسیار متفاوتاند؛ برخی از آنها کاملاً ذهنیاند مانند صورتهای خیالی و برخی بدنیاند مانند درد و لذتهای جسمانی. جهت اشتراک همهٔ این حالات این است که قرار داشتن در هر یک از این حالات، کیفیت یا احساس خاصی به همراه دارد.
مسئلهٔ دشوار آگاهی این است: اگر تجربه پایههای فیزیکی داشته باشد، چگونه و چرا از این امور فیزیکی که به کلی ناآگاهانهاند به وجود میآید؟ چرا فرایندهای فیزیکی موجب پیدایش یک حیات درونی کاملاً پیچیده و غنی میشوند؟ ارتباط مفهومی میان فرایندهای عصبی و آگاهی پدیداری چیست؟ این همان مسئلهای است که در متون فلسفهٔ ذهن «شکاف تبیینی» نامیده میشود که در این جملهٔ معروف هاکسلی به آن اشاره شدهاست: «چگونگی ظهور چیز چشمگیری مثل حالت آگاهی در نتیجهٔ انگیزش بافتهای عصبی درست به اندازهٔ ظهور غول از مالش چراغ علاءالدین تبیینناپذیر است» (Huxley 1866).
شکاف تبیینی
مشکل شکاف تبینی یا مسألهٔ دشوار آگاهی از طریق چند استدلال بیان شدهاست که در ذیل به برخی از آنها اشاره میکنیم.
استدلال معرفت: در این استدلال، ابتدا فرض میکنیم که شخصی به نام ماری در اتاقی سیاه و سفید محبوس است و از طریق تلویزیون و کتابهای سیاه و سفید همهٔ معلومات فیزیکی و فیزیولوژیک را دربارهٔ ادراک رنگها میآموزد. او میداند که هنگام تجربهٔ رنگ قرمز چه رویدادهای فیزیکیای رخ میدهند امّا خودش هنوز تجربهای از رنگ قرمز ندارد. حال فرض کنیم که او از آن اتاق آزاد میشود و برای نخستین بار رنگ قرمز را تجربه میکند. آیا ماری پس از این تجربه «معرفت جدیدی» را به دست میآورد؟ پاسخ ما به این پرسش مثبت است. حال از یک طرف فرض بر این است که ماری به همهٔ امور فیزیکی مربوط به ادراک رنگها معرفت دارد و از سوی دیگر، به کیفیت ذهنیِ قرمز (تجربهٔ کیفی رنگ قرمز) معرفت ندارد و از آنجا که متعلّق معرفت و عدم معرفت نمیتوانند یکی باشند، نتیجه میگیریم که «کیفیت ذهنی» از جمله «امور فیزیکی» نیست (Jackson 1986: 291-5). بر اساس این استدلال، تبیین فیزیکیِ کیفیات ذهنی ممکن نیست.
استدلال کریپکی (Kripke 1972: Lecture III, 106 ff): در موارد متعارف «تحویل»، ابتدا احساس پدیداری خود را از مبدأ تحویل کنار میگذاریم تا تحویل آن به امر بنیادیتر ممکن شود (فرض این است که مقصد تحویل امر بنیادینی است که همهٔ ویژگیهای ظاهری و سطح کلان مبدأ تحویل را به طور مستوفا تبیین میکند)؛ برای مثال، اگر بخواهیم «گرما» را به «میانگین انرژی جنبشی مولکولی» تحویل ببریم، گرما را بر اساس احساسی که در ما ایجاد میکند تصور نمیکنیم بلکه آن را «عینیسازی» میکنیم سپس با توجه به اینکه همهٔ ویژگیهای ظاهریِ آن به وسیلهٔ «میانگین انرژی جنبشی مولکولی» قابل تبیین است، آن را تحویل میبریم. اما انجام چنین کاری در مورد حالات پدیداری قابل تصور نیست زیرا اگر قرار باشد احساس پدیداری خود را از حالات پدیداری کنار بگذاریم تا تحویل آنها به حالات عصبی امکان پیدا کند، حالت پدیداریای باقی نمیماند که تحویل برود؛ به عبارت دیگر، عینیسازیِ حالات پدیداری مستلزم تناقض است. تصور امر واحدی که هم عینی است هم سابجکتیو ممکن نیست. در مورد «گرما» میتوان تصور کرد که امر واحدی وجود عینی منحازی داشته باشد و در عین حال، در ما هم احساس پدیداری خاصی را ایجاد کند اما در مورد حالات ذهنی، بحث بر سر همان احساس پدیداری است؛ اگر هم حالات ذهنی را عینیسازی کنیم و آنها را با حالات عصبی یکی بگیریم و بگوییم که در ما هم احساس پدیداری خاصی را ایجاد میکنند، به همان احساس پدیداری نقل کلام میکنیم و همینطور تا تسلسل لازم آید.
استدلال تصورپذیری: این استدلال بر تصورپذیری و امکان منطقی زامبیها مبتنی است. زامبی موجود مفروضی است که همه حالات فیزیکی (از جمله رفتارهای گفتاری و غیرگفتاری) ما را دارد اما فاقد آگاهی است؛ تصورپذیری چنین موجودی به معنای نفی فیزیکالیسم است زیرا فیزیکالیسم رابطه حالات فیزیکی و حالات ذهنی را رابطهای ضروری میداند نه یک رابطهٔ امکانی (Chalmers 2002: 145-200).
نظریات آگاهی
درباره آگاهی نظریات مختلفی بیان شدهاست: بازنمودگرایی یا نظریات بازنمودی مرتبه اول، نظریات مرتبه بالاتر درباره آگاهی والگوی پیشنویسهای چندگانهٔ آگاهی از دنیل دنت.
ارزش
ارزش در اصطلاح دانش جامعهشناسی، عقایدی است که افراد یا گروههای انسانی دربارهٔ آنچه مطلوب، مناسب، خوب یا بد است؛ دارند. ارزشهای مختلف نمایانگر جنبههای اساسی تنوعات در فرهنگ انسانی است. ارزشها معمولاً از عادت و هنجار نشأت میگیرند.
به طور کلی به اموری که برای اعضاء گروه اهمیت دارند و آرمان مشترک اعضاء گروه تلقی میشوند، ارزش می گویند.
ارزش به صورتی دوگانه در واقعیت وجود دارد: نخست به منزله آرمانی متجلی میشود که خواستار پیوستگی است و دعوت به احترام میکند. دوم در اشیاء یا رفتارهایی جلوه گر میشود که آن را به شیوهای عینی یا دقیقاً به شیوه سمبلیک بیان میکند.
تعریف ارزش از دیدگاه آلبر کرامی
آلبر کرامی در تعریف واژه ی ارزش در کتاب فرهنگ جامعه شناسی آورده است : « در جامعه شناسی پارسونی ، نظم اجتماعی بستگی به وجود ارزش های عام و مشترکی دارد که مشروع و تعهد آور به حساب می آیند و به منزله ی معیارهایی هستند که نهایت اعمال به وسیله ی آن ها گزیده می شود . پیوند دستگاه های اجتماعی و شخصی با جذب ارزش ها از طریق فرا کرد جامعه پذیری تحقق می یابد. »
ارزشها وقضاوتهای ارزشی
دورکیم تمایزی بین قضاوتهای واقعی و قضاوتهای ارزشی قائل میشود. قضاوتهای واقعی خود را محدود به توصیف پدیدهای معین یا روابط معین بین پدیدهای معینی مینمایند و بنابراین قضاوتهایی هستند که می گویند واقعیت چیست و چگونه است. من، زمانی که میگویم حوادث به این شیوه اتفاق افتادهاند و نتیجا این مجموعه عوامل هستند، به قضاوت واقعی پرداختهام. بر عکس قضاوتهای ارزشی به کیفیت اشیا یا قیمتی که بدان نسبت میدهند میپردازند. هرگاه من بگویم که حوادث خوشایندی صورت میگیرد چون سبب پیشرفت مذهب و یا لا مذهبی می شون به قضاوت ارزشی پرداختهام.
خرد
خِرَد، داشتن دانش، فهم، تجربه و بصیرت اکتسابی و نیز فهم ذاتی به همراه قابلیت کار بستن آنهاست. در بسیاری از دینها و فرهنگها بر اهمیت خرد تکیه شدهاست و از فضایل به شمار رفتهاست.
خرد در فرهنگ ایرانی
در متون پارسی میانه
در متنهای پارسی میانه به دو گونه خرد اشاره شدهاست: آسْنْ خرد به معنی خرد ذاتی که در کنار گوشسرود خرد به معنی خرد اکتسابی قرار میگیرد.
ذهن
ذهن، نمودی از هوش و آگاهی تجربیست که بنا به تعاریف، مرکب از اندیشه، ادراک، حافظه، احساسات، امیال، تخیل و کلیه فرایند شناخت ناخودآگاه است. واژه ذهن، بطور ضمنی اشاره به فرایند فکری استدلال دارد. با این وجود نظریاتی هم ارائه گردیده که به طور کل با بقیه نظریات متفاوت می باشد که مشهورترین آنها نظریه امرائی است که ذهن را بعد مادی وجود انسان می داند.این نظریه معتقد است که ذهن جنبه مادی داشته یا بخشی از آن مادی است بر اساس این نظریه کالبد انسانی در حیطه ذهن قرار دارد.
نظریههای مربوط به ذهن و کارکرد آن بیشمار است. اولین تفکرات درباره ماهیت ذهن، توسط افرادی مانند زرتشت، بودا، افلاطون، شانکرا و دیگر فلاسفه و متفکران باستانی یونان و هند و پس از آنها توسط فلاسفه اسلامی صورت گرفت. تئوریهای گذشتگان، بر پایه خداگرایی و الهیات بنا شده و فلسفه ذهن را پیوند میان ذهن، روح، ماوراءالطبیعه و جوهر ذاتی خدادادی میداند. در تئوریهای معاصر که بر پایه پژوهشهای علمی درباره مغز است، ذهن را بُعدی ثانویه از مغز میداند که دارای دو نمود خودآگاه و ناخودآگاه است.
زبان
زبان یک سیستم قراردادی منظم از آواها یا نشانههای کلامی یا نوشتاری بوده که توسط انسانهای متعلق به یک گروه اجتماعی یا فرهنگی خاص برای نمایش و فهم ارتباطات و اندیشهها به کار برده میشود.
زبان مجموعهای سامانمند از نشانههای اختیاری و قراردادیست که همچون نهادی اجتماعی برای برقراری ارتباط به کار میرود.
به عبارتی زبان پدیده ای ذهنی است که به صورت گفتار و نوشتار یا اشاره تجلی مییابد سنت گرایان معتقدند که الگوی اشاره و نوشتار بر گفتار تقدم دارد.
تعریف دقیقتر
زبان مجموعهای از نشانههای قراردادیاست که در امتداد یک بعد (زمان) برای انتقال پیام استفاده میشود. منظور از امتداد یک بعد این است که هر نشانه از پس نشانهٔ دیگری به نوبت میآید. مجموعهٔ نشانهها در طول زمان مفهومی در ذهن انسان شکل میدهد. ویژگیای که خاص زبان انسان (یا آنچه به طور اخص زبان میخوانیم) میباشد این است که کلامی را که به زبان خاص بیان شدهاست میتوان دوبار تجزیه کرد. در تجزیهٔ بار نخست کلام را میتوان به واحدهای معنایی کوچکتر—و به بیان دقیقتر از لحاظ معنایی بسیط—تجزیه کرد. به این واحدها تکواژ میگویند. در مرحلهٔ دوم هر تکواژ را میتوان به واحدهای کوچکتر آوایی تقسیم کرد که از لحاظ کاربرد آوایی بسیطاند و از نظر معنایی فاقد معنا. به این جزءهای کوچکتر واج میگویند.
مثلاً جملهٔ «بَرگ سَبز است» را میتوان در تجزیهٔ بار نخست به سه تکواژ «برگ»، «سبز» و «است» تجزیه کرد. هر کدام از این اجزا تنها یک معنی را در ذهن تداعی میکنند و با شکستن به اجزای کوچکتر فاقد معنی میشوند.پس بهاصطلاح از لحاظ معنایی بسیطاند. در تجزیهٔ دوم این اجزا را میتوان به واحدهای آوایی بسیط تقسیم کرد. مثلاً برگ را به چهار واحد (واج) ب، ــَـ ، ر و گ تجزیه کرد.
خاصیتی که زبان را از دیگر نظامهای قراردادی برای انتقال پیام متمایز میکند همین خاصیت تجزیهٔ دوگانهاست که تا حد واحدهای بدون معنا (و تکرار شونده) پیش میرود.
زبان انسان
انسان موجودی اجتماعی است و یکی از مهمترین نیازهای انسان برقراری ارتباط با همنوعان و ایجاد رابطه تفهیم و تفاهم است و زبان مهمترین ابزار این ارتباط است.
زبان مجموعهای از نشانههای قراردادی است که بهوسیله آن مقصود خود را به دیگران میرسانیم در زبانشناسی به هر واژه یک نشانه میگویند. این نشانهها صوتی یا نوشتاری یا اشاره ای هستند. بدین ترتیب زبان انسان به سه بخش تقسیم میشود(سه الگوی زبانی انسان):
زبان گفتاری: زبانی است که نشانههای آن صوتی هستند و همه از آغاز زندگی با آن آشنا میشوند و هر زبانآموزی پیش از ورود به دبستان به خوبی از مهارت سخن گفتن برخوردار است.
زبان نوشتاری: زبانی است که نشانههای آن خطی است. این زبان پس از زبان گفتاری آموزش داده میشود.
زبان اشاره: زبانی است که نشانههای آن اشارهای است. این زبان بیشتر برای افراد کر ولال آموزش داده میشود.
زبان بین المللی
زمانی رسید که مردم برای ارتباط با یکدیگر و انجام تجارت و خرید و فروش کالا به یک زبان واحد نیاز پیدا کردند و تصمیم گرفتند زبان انگلیسی را به عنوان زبان بین المللی معرفی کنند.
به خاطر نفوذ بریتانیا و آمریکایی ها در دنیا تصمیم بر این شد که انگلیسی را زبان واحد انتخاب کنند. ولی در بررسی بیشتر می توان به این موضوع اشاره کرد که از لحاظ ساختاری ، زبان انگلیسی ساده ترین زبان دنیاست.
هم اکنون بسیاری از افراد در دنیا به زبان انگلیسی تسلط دارند و بسیاری هم در حال یادگیری این زبان هستند.
بررسی زبان و زبانشناسی
دانش بررسی زبان به سدههای پیش برمیگردد و کهنترین نمونه بررسی سامانمند زبان از هندوستان است. در آنجا شخصی به نام پانینی در سده ۵ پیش از میلادی به مطالعه جامع و علمی زبان سانسکریت پرداخت و اصول استواری از زبانشناسی رابنیان نهاد. وی مفاهیمی مانند واج، تکواژ و غیره را سدهها پیشتر از زبانشناسان غربی درک و توصیف کرد.
در خاورمیانه سیبویه، زبانشناس برجسته ایرانی، اواخر عمرش توصیفی جامع و زبانشناسانه از زبان عربی در شاهکار خود به نام (به عربی: «الكتاب في النحو») («دستورنامه») به دست داد. وی در این کتاب نظریه آواشناسی و واجشناسی ویژهای پدید آورد.
در غرب، پیشرفت دانش ریاضیات و دیگر سیستمهای مشخص در سده بیستم میلادی منجر به کوشش دانشوران در مطالعه علمی زبان به عنوان یک «نشانه معنایی» شد. این کوششها به پیدایش رشتهای از دانش به نام زبانشناسی انجامید که بنیانگذار آن فردینان دو سوسور است.
نوام چامسکی از زبانشناسانی است که نظریاتش انقلابی در این رشته به وجود آوردند. او معتقد است اصول و خصوصیات زبان در انسان ذاتی و «به طور ارثی برنامهریزی شده» اوست و محیط پیرامون کودک تنها نقش محرک را برای یادگیری زبان مادری ایفا میکند. کودک مجموعه محدودی از اطلاعات را از محیط زبانی خویش میگیرد و خود قادر است ترکیبات جدیدی بسازد. نظریهپردازان پیشتر معتقد بودند زبان مادری تنها از راه شنیدن گفتار اطرافیان و به صورت اکتسابی وارد مغز کودک میشود.
زبان بدن
به انتقال پیامهای غیر زبانی میان افراد که توسط اعضای بدن و حرکات صورت انجام میگیرد زبان بدن (Body language) میگویند.
زبانهای مرده و منقرض شده
بر اساس برخی از تعاریف، زبان منقرض شده به زبانی گفته میشود که دیگر هیچ گویشوری ندارد، در حالی که زبان مرده زبانی است که دیگر کسی آن را به عنوان زبان اصلی خود صحبت نمیکند.
زبان براساس نظریه مجموعهها
در تئوری محاسبات زبان به یک مجموعهٔ رشتهه بر روی یک الفب گفته میشود. منظور از الفبا مجموعهای از نمادهای زبان است، و عبارت «یک رشته برروی الفبا» به یک توالی متناهی از سمبلهای الفبا اشاره دارد.
زبانهای فراساخته
برخی از افراد یا گروهها، به خاطر دلایل شخصی، کاربردی، ایدئولوژیکی یا برای آزمایش، زبانهای فراساخته (مصنوعی) خود را پدید آوردهاند. زبانهای کمکی فرامرزی (بینالمللی) اغلب زبانهای فراساختهای هستند که سعی شدهاست سادهتر از زبانهای طبیعی باشند. سایر زبانهای فراساخته به گونهای ایجاد شدهاند که منطقیتر از زبانهای طبیعی باشند؛ از نمونههای مشهور این زبانها زبان لژبن (Lojban) است.
برخی از نویسندگان، از جمله تالکین با هدفهایی چون ادبیات، هنر یا دلایل شخصی زبانهای تفننی آفریدهاند. در سالهای اخیر طرفداران مجموعه تلویزیونی پیشتازان فضا زبان نژاد کلینگان (Klingon)، که دارای دستور زبان و واژگان ویژه خود است را گسترش دادهاند.
زبان اسپرانتو نیز زبانی علمی یا فراساختهاست. این زبان توسط دکتر لودویک لازاروس زامنهوف ساخته شد. اسپرانتو به علت ساختار علمی و آسان خود مورد توجه متفکران و دانشمندان با ملیّتهای گوناگون قرار گرفته و به خاطر ویژگیهای منحصربهفرد آن، سازمان علمی، فرهنگی و تربیتی سازمان ملل متحد (یونسکو) در سال ۱۹۵۴ (میلادی) به اتفاق آرا آن را به عنوان زبان بینالمللی و بیطرف به رسمیت شناخت و آموزش اسپرانتو را به تمامی کشورهای عضو خود توصیه کرد.
منطق
مَنطِق دانش شناسایی و ارائهٔ روش درست اندیشیدن(تعریف کردن و استدلال کردن) است.
در گذشته منطق صرفاً شاخهای از فلسفه شمرده میشد ولی از میانهٔ سدهٔ نوزدهم در ریاضیّات و در دهههای واپسین در علوم رایانه و از دهه ۱۹۸۰ در علوم شناختی نیز به آن میپردازند.
تعاریف ابزاری از منطق
از فواید آن تشخیص اندیشهٔ درست از اندیشهٔ نادرست است. و از لوازم آن انتقال اندیشه با کمک زبان است که از آنها برای تعریف منطق هم بهره برده میشود.
تعبیر دیگری، منطق را خطاسنج اندیشه مینامد. منطق چارچوبهای ویژهای را کشف و معرّفی نمودهاست که اندیشه در آن قالبها از خطا و بیراهه رفتن مصون میماند.
البتّه تعریف دیگری هم از منطق میتوان ارائه داد که بیشتر فیلسوفان اسلامی به کار میبرند. آنها در تعریف منطق میگویند که منطق ابزاری از سنخ قانون است که اندیشه را از افتادن در خطاها مصون نگه میدارد و آن را به سمت استدلالهایی کاملاً پایدار رهنمون میسازد. لذا اگر کسی به کلّی منطق را در استدلالهایش به کار برد، (البته در صورت صحت مواد) به هیچ وجه دچار خطا در تفکّر و مغالطه نخواهد شد.
در تعریف به کمک لوازم منطق (ساختار زبان) با تعبیرِی کمتر روانشناسانه از منطق این است که منطق علم مطالعهٔ ساختارهای زبانی زبانهای طبیعی است. البته این تعبیر نیز دشواریهای خود را دارد. منطق یکی از علوم طبیعی و تجربی مثل فیزیک نیست. گزارههای منطق ضروری (یعنی حمل هر موضوعی بر هر محمولی یا ضرورت دارد یا ندارد. اگر ضرورت داشت یا ضرورت سلب است یا ضرورت ایجاب و اگر ضرورت نداشت امکان است) به نظر میآیند و توصیفی از وضع ممکنات ارائه نمیکنند. جنس گزارهای مانند «اجتماع نقیضین محال است» شبیه به گزارهای مانند «سرعت نور برابر با مقدارِ ثابت c است» به نظر نمیرسد.
موضوع منطق
موضوع علم منطق تعریف و استدلال است که اوّلی در حوزهٔ مفاهیم (تصوّرات) و دومی در حوزهٔ قضایا (تصدیقات) میباشد.
در تعریف روش درست درک و شناسایی مفاهیم و در استدلال روش درست درک و شناسایی قضایا بدست میآید.
تاریخچه
نخستین کاشف صریح و ثبتشدهٔ منطق صوری (formal logic) در تاریخ، ارسطو فیلسوف مشهور یونانی است. در زمان ارسطو افرادی بودند به عنوان سوفیسط و کار آنها مغالطه کردن و گول زدن دیگران بود، به همین دلیل ارسطو علمی آورد به عنوان منطق تا از مغالطه جلو گیری نماید و دیگران بتوانند با فرا گرفتن آن دچار گول خوردن نشوند نوشتههای ارسطو دربارهٔ منطق در دورهٔ بیزانسی بصورت مجموعهای یگانه تدوین و به نام ارگانون (ارغنون) گردآوری شد. این مجموعه شامل شش بخش است بنامهای: «مقولات»، «عبارت (قضایا)»، «قیاس»، «برهان»، «جدل» و «مغالطه». بعدها برخی از شارحین ارسطو، دو رسالهٔ «شعر» و «خطابه» را به ارگانون افزودند. «ایساغوجی»رساله دیگری است که با اقتباس از دو رساله برهان و جدل بعنوان مدخلی برای منطق ارسطو در نظر گرفته شد. بدین گونه آنچه بدست حکیمان مسلمان رسید، منطق نُه بخشی ارسطو بود و شفای ابن سینا نیز شرحی بر همین منطق است. البته این نوشتهها امروزه شاملِ منطق و فلسفهٔ منطق و برخی بحثهایِ دیگر در حاشیهٔ منطق محسوب میشوند. آنچه ما امروزه به نامِ منطقِ صوری میشناسیم در کتابِ آنالوطیقایِ (analytic) اول دیده میشود.
در قرن هجدهم فیلسوف پرآوازهٔ آلمانی ایمانوئل کانت ادعا نمود که منطق دیگر به پایان رسیدهاست و نیازی به چیزی بیشتر از منطق ارسطویی وجود ندارد. بااینحال در پایان قرنِ نوزدهم انفجاری در دانش منطق روی داد و حجمِ انبوهی از مطالعات به آن افزوده شد. این پیشرفتها با کارهایِ ریاضیدان و فیلسوفِ آلمانی فرگه و شاگردِ انگلیسیِ وی راسل آغاز گردید. پس از آنها نیاز به کارهایِ دیگری در زمینهٔ منطق احساس شد که در آغاز، شگفت یا غیرِضروری میرسید: انواعِ تازهای از منطق مانندِ منطقِ ربط، منطقِ زمان، منطقِ موجهات، و منطقهای چندارزشی که در اثرِ این احساس پدید آمدند که منطقِ فرگه و راسل برایِ برخی اهداف یا نیازها کافی نیستند.
قرنِ بیستم
فرگه از نقطهٔ دیگری کار را آغاز نمود. پیش از او این امر شناخته شده بود که با منطقِ ارسطویی برخی از استدلالها را نمیتوان صورتبندی نمود. بااینحال این استدلالها درست هستند. به نمونهٔ زیر توجه کنید:
یا علی برادرِ رضا است یا حسن برادرِ رضا است.
علی برادرِ رضا نیست.
نتیجه: حسن برادرِ رضا است.
این استدلال را نمیتوان به اشکال Aها B هستند و غیره درآورد. از قدیم تلاشهایی برایِ این کار انجام شده و به شکست منجر گردیده بود. فرگه منطق را از این قبیل صورتها آغاز نمود. او نمادهایی مانند P و Q و غیره را به عنوانِ جانشین گزارهها (p اولِ proposition به معنیِ گزارهاست) و نشانههای دیگر را به عنوانِ پیوند دهنده جملات به کار برد. اگر P و Q گزاره باشند P~ خوانده میشود «نقیضِ P» و P→Q خوانده میشود «اگر P آنگاه Q». منطقِ فرگه و راسل قادر است به بررسیِ روابطِ بینِ گزارهها و استدلالهایی که به دلیلِ چینشِ این روابط معتبر اند بپردازد. به همین دلیل آن را حسابِ گزارهها یا منطقِ جملات مینامند. در مقابل به آنچه با منطقِ ارسطویی آغاز گردید منطقِ محمولات گفته میشود (زیرا گزارهها را به موضوع و محمول تقسیم میکند).
زیستشناسی
زیستشناسی از علوم طبیعی و دانش مربوط به مطالعه جانداران زنده است. این دانش به بررسی ویژگیها و رفتار سازوارهها، چگونگی پیدایش گونهها و افراد، و نیز به بررسی برهمکنش جانداران با یکدیگر و محیط پیرامونشان میپردازد.زیستشناسی شامل موضوعات وسیعی است که دارای تقسیمبندی بسیاری از مباحث و رشتههای مختلف است.از جمله مهم ترین موضوعات آن عبارت از پنج اصل بههموابسته است که می توان آنها را اساس زیست شناسی مدرن نامید:
سلولها به عنوان واحد اصلی حیات هستند.
گونه های جدید و صفات موروثی، محصول تکامل هستند.
ژنها واحد اصلی وراثت هستند.
ارگانیسمها محیط داخلی خود را برای حفظ یک وضعیت پایدار و ثابت، حفظ میکنند.
موجودات زنده انرژی مصرف میکنند و آن را به صورت دیگری تبدیل میکنند.
تاریخچه
اصطلاح بیولوژی (به انگلیسی: biology) از واژه یونانی βίος- بیوس "به معنی زندگی"، و پسوند λογία- لوژیا "به معنی مطالعه چیزی"، مشتق شدهاست. این کلمه در آلمان در اوایل سال ۱۷۹۱ ممکن است از پسینسازی کلمه قدیمیتر دوزیستانشناسی با حذف کلمه دوزیستان، به وجود آمده باشد.
اگرچه زیستشناسی در قالب مدرن خود پیشترفتهای بسیاری یافتهاست، اماعلوم مرتبط و وابسته به آن، از زمانهای قدیم مورد مطالعه قرار گرفتهاست. فلسفه طبیعی در اوایل تمدنهای باستانی بین النهرین، مصر، شبهقاره هند و چین مورد مطالعه قرار گرفت.با این حال، ریشههای زیستشناسی مدرن و گرایش به مطالعه طبیعت اغلب به یونان باستان برمیگردد. در حالی که مطالعه رسمی طب به بقراط (حدود ۴۶۰ سال قبل از میلاد -- حدود ۳۷۰ سال قبل از میلاد) برمی گردد، اما ارسطو (۳۲۲ سال قبل از میلاد و ۳۸۴ پیش از میلاد) گستردهترین سهم را برای توسعه زیست شناسی به کار گرفت. نقش برجسته او در تاریخچه حیوانات و کارهای دیگری با تکیه بر طبیعتگرایی، و فعالیتهای تجربی دیگری که بر روی علت و معلولی زیستی و تنوع زندگی متمرکز بود، از اهمیت ویژهای برخوردار است.ثئوفراستوس جانشین ارسطو در لیسه، سلسله کتابهایی در زمینه گیاهشناسی نوشت که تا به امروز سالم ماند و به عنوان مهمترین سهم از دوران باستان و حتی قرون وسطی از علوم گیاهی به حساب میآید.
سطوح زیستشناسی
زیستشناسی گستره پهناوری از رشتههای تحصیلی دانشگاهی را دربرمیگیرد. بسیاری از این عرصهها گاه خود به عنوان رشتههای جدا و مستقلی قلمداد میگردند. رویهمرفته این رشتهها به مطالعه زیست در مقیاسها و سطوح گوناگون میپردازند از جمله:
در مقیاس هستهای از راه زیستشناسی مولکولی، زیست شیمی، و تا اندازهای ژنتیک
در مقیاس یاختهای از طریق زیستشناسی یاختهای
در مقیاس چندیاختهای از راه فیزیولوژی، کالبدشناسی، و بافتشناسی
در سطح شکلگیری یا ریخت زایی (اونتوژنی) یک سازواره مفرد از راه پژوهش در رشته زیستشناسی تکاملی
در سطح وراثت میان زایندگان و زادگان از راه دانش ژنتیک
در سطح رفتار گروهی از راه رفتارشناسی
در سطح بررسی مجموعه یک جمعیت از طریق ژنتیک جمعیت و در مقیاس چندگونهایتبارها از راه دانش سامانهشناسی
در سطح جمعیتهای وابستهبههم و زیستگاههای ایشان از راه بومشناسی و زیستشناسی فرگشتی و نیز احتمالاً از راه دانش دگرزیست شناسی که به بررسی وجود زیست در ورای کره زمین میپردازد.
علوم طبیعی
علوم طبیعی یا همان تجربی دانشهائی هستند که موضوع آنها بررسی ویژگیهای فیزیکی طبیعت (به معنای وسیع آن، یعنی همه جهان) است. به این معنا علوم طبیعی از علوم انسانی متمایز است. در علوم طبیعی کوشش میشود تا پدیدههای طبیعی با روش علمی و براساس فرآیندهای طبیعی (و نه الهی یا عرفانی و مانند آن) توضیح داده شود. گاه منظور از علوم طبیعی همان علوم زیستی است ولی این کاربرد رایج نیست و علوم زیستی بخشی از علوم طبیعی بهشمار میرود. در ایران امروز ( پس از دهه ی 50 شمسی ) بر خلاف دیروز ( پیش از دهه ی 50 شمسی ) به علوم طبیعی ، علوم تجربی می گویند که به نظر می رسد علوم طبیعی صحیح است و نه علوم تجربی چرا که علومی که با تجربه حاصل می شوند محصور در علوم طبیعی نیست و شامل علوم انسانی نیز می شود .
زبانشناسی
زبانشناسی (به انگلیسی: Linguistics) علمی است که به مطالعه و بررسی روشمند زبان میپردازد. در واقع، زبانشناسی میکوشد تا به پرسشهایی بنیادین همچون «زبان چیست؟»، «زبان چگونه عمل میکند و از چه ساختهایی تشکیل شدهاست؟»، «انسانها چگونه با یکدیگر ارتباط برقرار میکنند؟»، «زبان آدمی با سامانه ارتباطی دیگر جانوران چه تفاوتی دارد؟»، «کودک چگونه سخن گفتن میآموزد؟»، «زبان بشر چگونه تکامل یافتهاست؟»، «زبانها چه قرابتی با یکدیگر دارند؟»، «ویژگیهای مشترک زبانهای جهان کدامند؟»، «انسان چگونه مینویسد و از چه راهی زبان نانوشتاری را واکاوی (تحلیل) میکند؟»، «چرا زبانها دگرگون میشوند؟» و ... پاسخ گوید.
زبانشناسی به مفهوم جدید آن، علمی نسبتاً نوپا بوده که قدمتی تقریباً یک صد ساله دارد، اما مطالعات تخصصی درباره زبان به چند قرن پیش از میلاد بازمیگردد، یعنی زمانی که پانینی قواعدی برای زبان سانسکریت تدوین کرد. در زبانشناسی، ابعاد مختلف زبان در قالب حوزههای صرف، نحو، آواشناسی، واجشناسی، معناشناسی، کاربردشناسی، تحلیل گفتمان، زبانشناسی تاریخی-تطبیقی، ردهشناسی، زبان و نیز حوزههای بینارشتهای مانند جامعهشناسی زبان، روانشناسی زبان، عصبشناسی زبان، زبانشناسی قضایی، زبانشناسی بالینی، زبانشناسی تحلیلی و زبان و منطق بررسی میشوند. از آنجا که زبان یک پدیده پیچیدهٔ انسانی و اجتماعیست، برای مطالعهٔ جامع و دقیق آن، بهرهگیری از علوم مرتبط دیگر الزامی به نظر میرسد. در واقع، مطالعهٔ فراگیر زبان، رویکردی چندبعدی را میطلبد. بنابراین، زبانشناسی علاوه بر مطالعه جنبههای توصیفی و نظری زبان به ابعاد کاربردشناختی، روانشناختی، مردمشناختی، اجتماعی، هنری، ادبی، فلسفی و نشانهشناختی زبان توجه میکند. به عبارتی می توان گفت زبانشناسی معاصر، حوزههای مطالعاتی بسیار گستردهای را شامل میشود که توجه دانش پژوهان و دانشمندان گوناگونی را با ذائقههای علمی متنوعی به خود جلب نمودهاست. در همین راستا، مطالعاتی مانند رابطه و تعامل بین زبان و ذهن، زبان و شناخت، زبان و رویکردهای فلسفی، زبان و قوه تعقل، زبان و منطق، دانش ذاتی، یادگیری زبان اول، کاربرد زبان و محیط زیست، زبان و قانون، زبان و هوش مصنوعی، زبان و فرهنگ، زبان و جامعه، زبان و تکامل انسان، زبان و سیاست، زبان و تفکر و دیگر نشانههای ارتباطی میتوانند زیر مجموعههای رشتهٔ زبانشناسی تلقی شوند.
کسی را که به بررسیهای زبانشناختی میپردازد، «زبانشناس» مینامند. برخلاف تصور عمومی، لزومی ندارد زبانشناس به چندین زبان تسلط داشته باشد. مهم آن است که بتواند پدیدههای زبانشناختی همچون واژه، هجا، گروه نحوی و معنا را کندوکاو نماید و بازبشکافد. نکته دیگر آنکه کار زبانشناس همچون سایر کسانی که با علم سروکار دارند، تجویز نیست، بلکه توصیف است.
تاریخچه
معمولاً تاریخ دانش زبانشناسی را به معنی «مطالعات تخصصی زبان» تا کتاب دستور سانسکریت نوشته پانینی هندی عقب ببرند. پانینی در سده پنجم پیش از میلاد، دستور زبان بسیار پیشرفتهای برای زبان سانسکریت نوشت. اما زبانشناسی به مفهوم مدرنش با انتشار کتاب «دوره زبانشناسی عمومی» نوشته فردینان دوسوسور آغاز شد. دوسوسور بین مطالعات زبانی همزمانی و درزمانی تمایز قائل شد و بر مطالعه «نظام زبان» تأکید کرد. در دهه ۱۹۵۰، نظریات نوام چامسکی انقلابی در این رشته به وجود آورد و باعث پیدایش دستور زایشی شد. او با انتقاد شدید از روانشناسی رفتارگرا که یادگیری زبان را نوعی تقلید رفتاری میداند، با ارائه شواهدی، ناکارامدیهای چنین دیدگاهی را نشان داد. او معتقد است اصول و خصوصیات زبان در انسان ذاتی است و کودک زبان را یاد نمیگیرد بلکه فرامیگیرد(acquire). به عبارت دیگر، نحوه فراگیری زبان به صورت ارثی و ژنتیکی در مغز برنامهریزی شدهاست و محیط پیرامون کودک تنها نقش محرک را برای فراگیری زبان مادری ایفا میکند. کودک مجموعه محدودی از اطلاعات را از محیط زبانی خویش میگیرد و خود قادر است ترکیبات جدیدی بسازد. نظریهپردازان پیشتر معتقد بودند زبان مادری تنها از راه شنیدن گفتار اطرافیان و به صورت اکتسابی وارد ذهن کودک میشود.
انقلابهای علمی در زبانشناسی
چند نقطه عطف در تاریخ علم زبانشناسی وجود دارد. اولین انقلاب علمی در حوزه زبانشناسی تاریخگرایی است که در قرن هجدهم شکل گرفت. آنچه به عنوان شروع انقلاب اول در تاریخ زبانشناسی ثبت و ضبط شده، به ۱۷۸۶ باز میگردد و خطابه معروف حقوقدان انگلیسی، ویلیام جونز، که وقتی متون سانسکریت را با فارسی باستان و لاتین مقایسه کرد، شباهتهای فراوانی بین این متون یافت و معتقد شد که این زبانها از یک منشا واحدی که زبان هند و اروپایی مادر است، سرچشمه گرفتهاست. این شروع انقلاب اول در تاریخ زبانشناسی است. متعاقب آن بحث سرنوشت زبانها، خانواده زبانها و اینکه این زبانها از چند گروه سرچشمه گرفتند، شروع شد و این اولین انقلاب در تاریخ زبانشناسی ذیل عنوان «تاریخگرایی» مطرح شدهاست. در این دوره نگاه زبانشناسان معطوف به تحولات تاریخی و به اصطلاح "در زمانی" بود و تبیین هر پدیده زبانی را با توجه به گذشته میدیدند. این انقلاب با پیدایش گروهی از زبانشناسان که بعدها نودستوریان نام گرفتند، تکمیل شد. آنها به دنبال یافتن قوانینی برای تغییرات زبانی بودند.
دومین انقلاب در زبانشناسی، ساختگرایی است که فردینان دوسوسور به بنانهادن آن مشهور شد هرچند قبل از وی هومبولت این نظریات را به نحوی بیان کرده بود اما عدم توجه به نظرات وی باعث شهرت کاذب سوسور شد. (A short history of linguistics,1967 p 150-151) زبانشناسی سوسور واکنشی به تاریخگرایی و انقلاب نخست بود. سوسور پایهگذار ساختگراییاست. آنچه سوسور در این بحث مطرح میکرد، توجه به وضعیت همزمانی است نه تبیینهای تاریخی. اما جوهره بحث سوسور مبتنی بر مفهوم نشانهاست. دوسوسور زبان را به مثابه یک نظام مورد بررسی قرار داد و زبانشناسی همزمانی را از زبانشناسی تاریخی جدا کرد. تا آن هنگام، گروههای زبانشناسی دانشگاهها بیشتر به زبانشناسی تاریخی میپرداختند. نشانه از نظر سوسور واژهاست و به یک معنا زبانشناسی سوسوری، واژه بنیاد است. او از دال و مدلول که دو بخش عمده نشانه هستند، صحبت میکند. سوسور زبان را نظامی از نشانهها میداند. این منظر سوسور به مدت پنجاه سال زبانشناسی را تحت تأثیر خود قرار داده بود.
عمده فعالیتهای زبانشناسی در دوره ساختگرایی که به نیمه اول قرن بیستم مربوط میشود به صرف یا ساختواژه و نظام واجی و آوایی توجه داشت. البته در این دوره در مکتب پراگ، زبانشناسی متن مطرح شد. پس طلایهای از تحلیل گفتمان در مکتب پراگ دیده میشود. آن مکتب به نقشگرایی و کارکردگرایی اعتقاد داشت.
انقلاب سوم در حوزه زبانشناسی را نوام چامسکی در سال ۱۹۵۷ با ارائه نظریاتی راجع به دستور جهانی و زبانآموزی کودک پدید آورد. این نظریات باعث ایجاد یک چارچوب نظری مهم در علم زبانشناسی شد که دستور زایشی نام دارد. انقلاب او از این نظر در خور توجهاست که او زبانشناسی را نحو - بنیاد کرد و جمله را واحد مطالعه برای زبانشناسی قرار داد. بنابراین زبانشناسی یک سیر تکوینی را طی کرد. دیدگاه چامسکی از ۱۹۵۷ تا امروز در امریکای شمالی و رویکرد آن به نام زبانشناسی زایشی، تفکر غالب است. این یکی از پارادایمهای مطرح در زبانشناسی امروز است. این رویکرد اولاً در سطح جمله باقیماندهاست و به سطح فراجمله نمیرود و ثانیاً به تفکر عقلگرایی دکارتی معتقد است. یعنی این نکته بخشی از دانش زبانی ما در بدو تولد با ما به عرصه جهان میآید. پس معتقد است برخی از ویژگیهای زبان، ذاتیاست.
اما از حدود دهه شصت میلادی کسانی منظری را مطرح کردند که انقلاب چهارم در زبانشناسی شدهاست. آنها تفکر پراگیها را احیا کردند که پارادایم رقیب زبانشناسی چامسکیاست. اگر چامسکی به جمله بنیادی و منظر فلسفی عقلگرایی دکارتی معتقد است، این رویکرد چهارم رویکردی کارکردگرا و نقشگراست که معتقد است واحد مطالعه زبان باید گفتمان باشد. بنابراین این رویکرد به لحاظ فلسفی، تجربهگراست و معتقد است آنچه بالا قرار میگیرد، بافت است. این رویکرد، زبانشناسی را با جامعهشناسی عجین میداند. اما رویکرد چامسکی زبانشناسی را با روانشناسی و نهایتاً زیستشناسی مأنوس میشمارد. بنابراین دو پارادایم زبانشناسی امروز به این دو خلاصه میشود.
رویکرد آخر این است که در انگاره ساخته شده، بافت بالاترین است. بافت عبارت از چیزی است که بر یک شرایط گفتمانی محیط است یعنی بافت غیرزبانی و بازنمایی بافت را در سه سطح معنایی در زبان بررسی میکند. پس این مدل از بافت شروع میکند. بافت تصویری است که از جهان برمیداریم و ملکه ذهن ما میشود. وقتی این مفهوم قرار است که تبدیل به مفاهیم زبانی شود، صحبت از چهار فرانقش به میان میآید. پس این فرانقشها در واقع معناشناسی گفتمان بنیاد هستند.
این رویکرد میگوید هر جملهای که متعلق به یک متن است حتی اگر ساده باشد، همزمان سه لایه معنایی را بر دوش خود حمل میکند: محتوا گزارهای (درمورد چه چیزی صحبت میشود)، در بیان این محتوا به چه صورتی تعامل برقرار میشود؛ لایه معنایی سوم این است که این جمله به عنوان سازه یک متن، چقدر به تشکیل متنیت کمک میکند.
این رویکرد و این انقلاب چهارم به زبان نگاهی گفتمان بنیاد دارد و هرگز جمله را به عنوان یک واحد مستقل بررسی نمیکند و همیشه در متن بررسی میکند. درست است که به عنوان نمونه اعلا و متعارف، واحد زبانی متن است اما این رویکرد معتقد است که حتی یک واژه هم میتواند متن باشد. یعنی متن اندازه مشخصی ندارد. در این سالها سازوکارهای زبانی تشکیل متن، بسیار در زبانشناسی کاویده شدهاست. تحلیل گفتمان به سازوکارهای زبانی تشکیل متن میپردازد و این که چه ابزارهایی به جملههای زبان متنیت میبخشند.
زمینشناسی
زمینشناسی دانشی است که ماهیت سیّارهٔ زمین و تاریخ آن و ساختمان پوستهٔ آن و اجزای درون آن و انواع سنگها و سنگوارهها را بررسی میکند. این علم دربارهٔ موادّ سازندهٔ زمین، نیروهای مؤثر بر مواد مزبور، برآیندهای آن نیروها، پراکندگی سنگهای پوستهٔ سیاره، سرگذشت آن و همچنین گیاهان و جانورانی که در دورههای گوناگون زمینشناسی وجود داشتهاند گفتگو میکند. به عبارت دیگر، زمین شناسی علم مطالعه سیاره زمین است.
زمین شناسان ، افرادی هستند که چگونگی تشکیل زمین، ویژگی ها، رویدادهایی که از زمان پیدایش زمین بر آن گذشته است ساختار، ترکیب سنگ ها و کانی ها و تاریخچه را، مطالعه می کند.
شاخههای زمینشناسی
زمینشناسی به شاخههای زیر تقسیم میشود:
سنگشناسی: که به مطالعه سنگها و منشأ آنها میپردازد
چینهشناسی: مطالعه تاریخ کره زمین
دیرینشناسی: مطالعه زندگی گذشته
کانیشناسی: مطالعه کانیها و منشأ آنها
زمینشناسی فیزیکی: که فرایندهای بیرونی و درونی زمین واثرات آنها در ایجاد شکلها و ساختمانهای زمین را مطالعه میکند.
این شاخهها خود نیز به زیرشاخههایی تقسیم میشود.
قطبنما
قُطبنما وسیلهای برای تعیین جهت و جهتیابی. این وسیله با استفاده از میدان مغناطیسی زمین جهت قطب شمال را نشان میدهد که در حقیقت شمال مغناطیسی زمین است؛ که با شمال حقیقی مقداری فاصله دارد. زاویه بین شمال حقیقی و شمال مغناطیسی، میل مغناطیسی نامیده می شود. امروزه برای تعیین شمال حقیقی از قطبنماهای پیشرفتهتری مانند قطبنمای ژیروسکوپی استفاده میشود.
تأثیرات جاذبههای مغناطیسی موضعی (فلز و الکتریسیته)
هر گاه قطبنما در نزدیکی اشیای آهنی یا فولادی و یا منابع الکتریکی قرار گرفته باشد، عقربهاش از جهت قطب مقداری منحرف میشود، که به آن انحراف مغناطیسی میگویند. کلاً به همراه داشتن اشیایی از جنس آهن یا انواع مشابه آن می تواند باعث اختلال در حرکت عقربه شود. حتی وجود یک گیره کاغذ روی نقشه ممکن است مساله ساز شود. بنابراین، هنگام استفاده از قطبنما باید مطمئن شویم که از اشیای انحرافدهنده آن، بهطور کلی دور است. همچنین احتمال تأثیرگذاری جاذبههای مغناطیسی موجود در خاک نیز وجود دارد، که بسیار نادر است.
در جدول زیر حداقل فاصلهی وسایل مختلف از قطبنما -برای اینکه قطبنما شمال مغناطیسی را به درستی نشان دهد- آمده است:
اشیا فاصله
خطوط برق فشار قوی 55 متر
کامیون و اتومبیل 10 متر
خطوط تلفن 10 متر
ابزار الکتریکی و مکانیکی 2 متر
کلاهکها و اشیاء کوچک فلزی 2/1 متر
قطبنمای پیشرفته
قطبنماهای پیشرفته که بیشتر در صنایع مخابرات و امور نظامی به کار برده میشوند، مجهز به سلولهای شبنما هستند که حتی در تاریکی شب عمل جهتنمایی را صورت دهند. این نوع قطبنماها در دوربینهای دو چشمی نظامی، تانکها، نفربرها و حتی در ساختمان برخی خودروهای پیشرفته نیز به کار می رود. از قطب نماهای پیشرفته در اندازه گیری طول جغرافیایی و عرض جغرافیاییِ محل نیز استفاده میکنند که در نقشهخوانی، پیادهسازی عملیات نظامی، دیدهبانی در مناطق جنگی و ... نقش تعیینکننده دارند.
قطب نمای M1
ساختمان قطب نماي M1
1 – دستگيره يا شصتي : حلقه اي است كه در انتهاي قطب نما قرار دارد و براي نگهداشتن قطب نما به حالت تراز در موقع استفاده بكار مي رود.
2 – درب قطب نما : درپوشي است آلومينيومي كه در وسط آن تار موئي قرار دارد و كاربرد تارموئي مانند مگسك اسلحه است و دو سر تار موئي دو نقطه فسفري (شبنما) وجود دارد و در موقع كار شبانه از آن استفاده مي شود .در حاشيه درب قطب نما خط كشي تعبيه شده است و بر اساس مقياس 000/50 : 1 بر مبناي كيلومتر مدرج شده است.
3 – تيغه نشانه روي و عدسي چشمي : تيغه ايست كه بالاي آن شكاف كوچكي همانند شكاف درجه اسلحه است و با زاويه 45 درجه نسبت به صفحه مدرج قرار ميگيرد و در موقع گرا گرفتن با كمك تار موئي بكار مي رود. در اين حال توسط عدسي چشمي كه در وسط تيغه تعبيه شده اعداد مربوط به گراي هدف نشانه روي شده قرائت مي شود. خواباندن تيغه بر روي صفحه قطب نما سبب قفل شدن صفحه مدرج مي شود.
4 – بدنه : كليه اجزاي قطب نما در داخل بدنه كه از جنس آلومينيوم است قرار دارد. در كنار اين محفظه خط كشي تعبيه شده كه با باز شدن كامل درب قطب نما ، خط كشي قطب نما را كامل ميكند.
5 – طوقه كار در شب : طوقه متحركي است كه جداره خارجي آن دندانه دار است و تعداد 120 دندانه دارد اين دندانه ها با زائده اي در كنار قطب نما در تماس است كه به هنگام چرخش تق تق صدا ميدهد و هر تقه برابر 3 درجه است . بر روي صفحه طوقه يك خط و يك نقطه فسفري مشاهده مي شود كه در موقع كار در شب از آن استفاده ميشود.(زاويه بين خط و نقطه 45 درجه و 15 تقه است)
6 – صفحه ثابت : در زير طوقه كار درشب صفحه شيشه اي ثابتي قرار دارد كه روي آن يك خط سياه بنام شاخص تعبيه شده . اين خط درست در امتداد شكاف تيغه نشانه روي و تار موئي قرار دارد كه در موقع گرا گرفتن هر عددي زير شاخص باشد گراي آن امتداد است.
7 – صفحه مدرّج : صفحه ايست لغزنده كه عقربه مغناطيسي روي آن نقش بسته است .بر روي اين صفحه دو گونه تقسيم بندي وجود دارد.
الف : تقسيم بندي داخلي كه برحسب درجه صورت گرفته و به رنگ قرمز ميباشد كه به ازاي هر 5 درجه علامت گذاري وهر 20 درجه عددگذاري شده است.(محيط دايره به 360 قسمت مساوي تقسيم شده و زاويه بين دو شعاع دايره كه يك قسمت را فرا گرفته است ، يك درجه نام دارد).
ب : تقسيم بندي خارجي كه برحسب ميليم غربي و برنگ سياه است كه به ازاي هر 20 ميليم علامت گذاري و هر هر 200 ميليم عددگذاري شده است ولي دو صفر سمت راست آن اعداد بمنظور اختصار حذف شده است.(در اين تقسيم بندي محيط دايره به 6400 قسمت تقسيم شده كه هر قسمت آنرا يك ميليم گويند).
شمال
شُمال (شِمال هم تلفظ شده) یا آپا یا اَپاختَر، یکی از چهار جهت اصلی است.
در نقشهها جهت شمال را همیشه به سوی بالای نقشه نشان میدهند.
پیرامون واژه
شمال واژهای عربی و فارسی آن آپا یا اَپاختَر است.در زبان پارسی میانه، خشکیهای شمال غربی کره زمین را وُروبَرشت و خشکیهای شمال شرقی را وُروژَرشت مینامیدند.در بُندَهِش آمده که برای هر جهت اصلی یک سپاهبد گمارده شده و سپاهبد شمال، ستاره هفتاورنگ (محتملاً نگهبان شمال) است.
در زبان
در سند املاک از شمال قیدی ساخته میشود به صورت «شمالاً». (نمونه: این مکان شمالاً به زمین فروشنده محدود است.) به افراد و چیزهای منسوب به شمال، شمالی یا شمالیه (نمونه: بلاد شمالیه) گفته میشود. در ادبیات شمالیپیکران به معنی ستارگانی است که از شمال طلوع میکنند.به منطقه بالای مدار قطب شمال در فارسی شمالگان گفته میشود.
باختر
باختر یا غَرب یکی از چهار جهت اصلی در جغرافیا است که در نقشهها معمولاً در سمت چپ نقشه است. باختر محل فروشدن یا غروب خورشید و بنابراین جهت مخالف گردش زمین است. به هنگام ناوبری برای رفتن به سوی باختر باید سمت قطبنما را روی °۲۷۰ قرار داد.
کاربرد امروزی
لغتنامههایی که مشخصاً به فارسی امروز میپردازند دربارهٔ واژهٔ «باختر» چنین آوردهاند:
فرهنگ معاصر فارسی (صدری افشار و دیگران:۱۳۸۱) «باختر» را ادبی میداند و به مدخل غرب (که مفصلتر است) ارجاع میدهد.
فرهنگ روز سخن (انوری:۱۳۸۳) «باختر» را «مغرب» (که باز مدخل مفصلتری است) معنی میکند.
با توجه به این که هر دوی این فرهنگها مدخل مفصلتری تحت «مغرب» یا «غرب» دارند، به نظر میرسد که باید فرض کرد واژهٔ «باختر» به نظر این فرهنگنویسان از واژههای «غرب» و «مغرب» مهجورتر است.
کاربرد قدیمیتر
«باختر» در ادبیات فارسی به معنی شمال و شرق هم استفاده میشده است.
در لغتنامه دهخدا دو مدخل برای «باختر» وجود دارد: یکی به عنوان جهت جغرافیایی و دیگری به عنوان سرزمین باکتریا (بلخ). در مورد مدخل اول (که موضوع این صفحه است)، برای معنی شمال (برای این کلمه)، تنها به اوستا اشاره شده است (و برای آن نیز باختر را با واژهٔ اوستایی «اپاختر» - apãxtar - یعنی آنطرفتر یکی گرفته است).
در بعضی از مثالهایی که از متون قدیمی فارسی برای این کلمه آورده شده است، باختر متضاد خاور است. همچنین در جایی (به نقل از شرفنامهٔ منیری) اشاره شده است:
«تحقیق آنست که باختر مخفف با اختر است و اختر ماه و آفتاب هر دو را گویند پس باختر مشرق و مغرب را توان گفت ازین جهت متقدمین بر هر دو معنی این لفظ را استعمال کردهاند لیکن خوار به معنی خور بیشتر آمده از این جهت خاور به معنی مشرق بیشتر استفاده میشود ...»
در یکی از پاورقیهای مربوط به این کلمه نیز آمده است:
«شاید اختلافاتیکه در معنی باختر روی داده از باختریان (بلخ) باشد که مردم در همسایگی جنوب او، او را شمال و در شمال جنوب، و در مغرب مشرق و در مشرق مغرب مینامیدهاند.»
در نمونههایی از اشعار شاعران فارسیزبان (از فردوسی و ناصرخسرو گرفته تا خاقانی و نظامی و سعدی)، باختر به معنای مغرب بهکار رفته است
. البته مثالهایی نیز از کاربرد عکس آن وجود دارد (در اشعار فرخی و عنصری و سوزنی و دو بیت در بعضی از نسخ شاهنامه).
خاور
خاوَر واژهای پارسی برابر با شرق عربی است. در جغرافیا، خاور امروزه به معنی شرق، یکی از چهار جهت اصلی، است.
کاربردهای قدیمی
البته در اصل خاور در زبان پارسی بازماندهٔ واژهٔ خوربران یا «خوروران» (جای بردن خورشید، جای غروب خورشید) یعنی غرب است.
در پارسی به شرق «خوراسان» (که همین نام را روی استان خراسان گذاشتند زیرا شرق ایران بزرگ بود) و به شمال «اپاختر» (واژهٔ امروزی باختر نیز که به غرب گویند بازماندهٔ اپاختر است) گویند.
فرهنگ فارسی عمید و لغتنامه دهخدا این را تایید میکند. مثلاً در بیتی از رودکی، «مهر دیدم بامدادان چون بتافت، از خراسان سوی خاور میشتافت» یا در بیتی از خاقانی «چون پخت نان زرین اندر تنور مشرق، افتاد قرص سیمین اندر دهان خاور» به معنی اصیلش آمدهاست.
خاور در بعضی از لغتنامههای قدیمیتر، از جمله برهان قاطع و آنندراج، به هر دو معنی ذکر شده است.
جنوب
«نیمروز» تغییر مسیری به این صفحه است. برای کاربردهای دیگر نیمروز (ابهامزدایی) را ببینید.جنوب یا نیمروز یکی از چهار جهت اصلی است. جنوب نقطه مقابل شمال است و ۹۰ درجه با خاور و باختر اختلاف جهت دارد. بطور قراردادی در نقشهها، نقطه یا جهت پایینی نقشه را جنوب مینامند.
جهتیابی
جهتیابی، یافتن جهتهای جغرافیایی است. جهتیابی در بسیاری از موارد کاربرد دارد. برای نمونه وقتی در کوهستان، جنگل، دشت یا بیابان گم شدهباشید، با دانستن جهتهای جغرافیایی، میتوانید به مکان مورد نظرتان برسید. یکی از استفادههای مسلمانان از جهتیابی، یافتن قبله برای نماز خواندن و ذبح حیوانات است. کوهنوردان، نظامیان، جنگلبانان و... هم به دانستن روشهای جهتیابی نیازمندند.
هرچند امروزه با وسایلی مانند قطبنما یا سامانه موقعیتیاب جهانی (جیپیاس) میتوان به راحتی و با دقت بسیار زیاد جهت جغرافیایی را مشخص کرد، در نبود ابزار، دانستن روشهای دیگر جهتیابی مفید و کاراست.
جهتهای اصلی و فرعی
اگر رو به شمال بایستیم، سمت راست مشرق (شرق، خاور)، سمت چپ مغرب (غرب، باختر) و پشت سر جنوب است. این چهار جهت را جهتهای اصلی مینامند. بین هر دو جهت اصلی یک جهت فرعی وجود دارد. مثلاً نیمساز جهتهای شمال و شرق، جهت شمالِ شرقی (شمالِ شرق) را مشخص میکند.
با دانستن یکی از جهتها، بقیهٔ جهتها را میتوان به سادگی مشخص نمود. مثلاً اگر به سوی شمال ایستاده باشید، دست راست شما شرق، دست چپ شما غرب، و پشت سر شما جنوب است.
روشهای جهتیابی
برخی روشهای جهتیابی مخصوص روز، و برخی ویژهٔ شب اند. برخی روشها هم در همهٔ مواقع کارا هستند. توجه شود که:
بسیاری از این روشها کاملاً دقیق نیستند و صرفاً جهتهای اصلی را به صورت تقریبی مشخص میکنند. برای جهتهای دقیق باید از قطبنما استفاده کرد، و میل مغناطیسی و انحراف مغناطیسی آن را هم در نظر داشت.
آنچه گفته میشود اکثراً مربوط به نیمکره شمالی است؛ به طور دقیقتر، بالای ۲۳٫۵ درجه (بالای مدار رأسالسرطان). در نیمکره جنوبی در برخی روشها ممکن است جهت شمال و جنوب برعکس آنچه گفته میشود باشد.
قُطبنما وسیلهای برای تعیین جهت و جهتیابی. این وسیله با استفاده از میدان مغناطیسی زمین جهت قطب شمال را نشان میدهد که در حقیقت شمال مغناطیسی زمین است؛ که با شمال حقیقی مقداری فاصله دارد. زاویه بین شمال حقیقی و شمال مغناطیسی، میل مغناطیسی نامیده می شود. امروزه برای تعیین شمال حقیقی از قطبنماهای پیشرفتهتری مانند قطبنمای ژیروسکوپی استفاده میشود.
تأثیرات جاذبههای مغناطیسی موضعی (فلز و الکتریسیته)
هر گاه قطبنما در نزدیکی اشیای آهنی یا فولادی و یا منابع الکتریکی قرار گرفته باشد، عقربهاش از جهت قطب مقداری منحرف میشود، که به آن انحراف مغناطیسی میگویند. کلاً به همراه داشتن اشیایی از جنس آهن یا انواع مشابه آن می تواند باعث اختلال در حرکت عقربه شود. حتی وجود یک گیره کاغذ روی نقشه ممکن است مساله ساز شود. بنابراین، هنگام استفاده از قطبنما باید مطمئن شویم که از اشیای انحرافدهنده آن، بهطور کلی دور است. همچنین احتمال تأثیرگذاری جاذبههای مغناطیسی موجود در خاک نیز وجود دارد، که بسیار نادر است.
در جدول زیر حداقل فاصلهی وسایل مختلف از قطبنما -برای اینکه قطبنما شمال مغناطیسی را به درستی نشان دهد- آمده است:
اشیا فاصله
خطوط برق فشار قوی 55 متر
کامیون و اتومبیل 10 متر
خطوط تلفن 10 متر
ابزار الکتریکی و مکانیکی 2 متر
کلاهکها و اشیاء کوچک فلزی 2/1 متر
قطبنمای پیشرفته
قطبنماهای پیشرفته که بیشتر در صنایع مخابرات و امور نظامی به کار برده میشوند، مجهز به سلولهای شبنما هستند که حتی در تاریکی شب عمل جهتنمایی را صورت دهند. این نوع قطبنماها در دوربینهای دو چشمی نظامی، تانکها، نفربرها و حتی در ساختمان برخی خودروهای پیشرفته نیز به کار می رود. از قطب نماهای پیشرفته در اندازه گیری طول جغرافیایی و عرض جغرافیاییِ محل نیز استفاده میکنند که در نقشهخوانی، پیادهسازی عملیات نظامی، دیدهبانی در مناطق جنگی و ... نقش تعیینکننده دارند.
قطب نمای M1
ساختمان قطب نماي M1
1 – دستگيره يا شصتي : حلقه اي است كه در انتهاي قطب نما قرار دارد و براي نگهداشتن قطب نما به حالت تراز در موقع استفاده بكار مي رود.
2 – درب قطب نما : درپوشي است آلومينيومي كه در وسط آن تار موئي قرار دارد و كاربرد تارموئي مانند مگسك اسلحه است و دو سر تار موئي دو نقطه فسفري (شبنما) وجود دارد و در موقع كار شبانه از آن استفاده مي شود .در حاشيه درب قطب نما خط كشي تعبيه شده است و بر اساس مقياس 000/50 : 1 بر مبناي كيلومتر مدرج شده است.
3 – تيغه نشانه روي و عدسي چشمي : تيغه ايست كه بالاي آن شكاف كوچكي همانند شكاف درجه اسلحه است و با زاويه 45 درجه نسبت به صفحه مدرج قرار ميگيرد و در موقع گرا گرفتن با كمك تار موئي بكار مي رود. در اين حال توسط عدسي چشمي كه در وسط تيغه تعبيه شده اعداد مربوط به گراي هدف نشانه روي شده قرائت مي شود. خواباندن تيغه بر روي صفحه قطب نما سبب قفل شدن صفحه مدرج مي شود.
4 – بدنه : كليه اجزاي قطب نما در داخل بدنه كه از جنس آلومينيوم است قرار دارد. در كنار اين محفظه خط كشي تعبيه شده كه با باز شدن كامل درب قطب نما ، خط كشي قطب نما را كامل ميكند.
5 – طوقه كار در شب : طوقه متحركي است كه جداره خارجي آن دندانه دار است و تعداد 120 دندانه دارد اين دندانه ها با زائده اي در كنار قطب نما در تماس است كه به هنگام چرخش تق تق صدا ميدهد و هر تقه برابر 3 درجه است . بر روي صفحه طوقه يك خط و يك نقطه فسفري مشاهده مي شود كه در موقع كار در شب از آن استفاده ميشود.(زاويه بين خط و نقطه 45 درجه و 15 تقه است)
6 – صفحه ثابت : در زير طوقه كار درشب صفحه شيشه اي ثابتي قرار دارد كه روي آن يك خط سياه بنام شاخص تعبيه شده . اين خط درست در امتداد شكاف تيغه نشانه روي و تار موئي قرار دارد كه در موقع گرا گرفتن هر عددي زير شاخص باشد گراي آن امتداد است.
7 – صفحه مدرّج : صفحه ايست لغزنده كه عقربه مغناطيسي روي آن نقش بسته است .بر روي اين صفحه دو گونه تقسيم بندي وجود دارد.
الف : تقسيم بندي داخلي كه برحسب درجه صورت گرفته و به رنگ قرمز ميباشد كه به ازاي هر 5 درجه علامت گذاري وهر 20 درجه عددگذاري شده است.(محيط دايره به 360 قسمت مساوي تقسيم شده و زاويه بين دو شعاع دايره كه يك قسمت را فرا گرفته است ، يك درجه نام دارد).
ب : تقسيم بندي خارجي كه برحسب ميليم غربي و برنگ سياه است كه به ازاي هر 20 ميليم علامت گذاري و هر هر 200 ميليم عددگذاري شده است ولي دو صفر سمت راست آن اعداد بمنظور اختصار حذف شده است.(در اين تقسيم بندي محيط دايره به 6400 قسمت تقسيم شده كه هر قسمت آنرا يك ميليم گويند).
شمال
شُمال (شِمال هم تلفظ شده) یا آپا یا اَپاختَر، یکی از چهار جهت اصلی است.
در نقشهها جهت شمال را همیشه به سوی بالای نقشه نشان میدهند.
پیرامون واژه
شمال واژهای عربی و فارسی آن آپا یا اَپاختَر است.در زبان پارسی میانه، خشکیهای شمال غربی کره زمین را وُروبَرشت و خشکیهای شمال شرقی را وُروژَرشت مینامیدند.در بُندَهِش آمده که برای هر جهت اصلی یک سپاهبد گمارده شده و سپاهبد شمال، ستاره هفتاورنگ (محتملاً نگهبان شمال) است.
در زبان
در سند املاک از شمال قیدی ساخته میشود به صورت «شمالاً». (نمونه: این مکان شمالاً به زمین فروشنده محدود است.) به افراد و چیزهای منسوب به شمال، شمالی یا شمالیه (نمونه: بلاد شمالیه) گفته میشود. در ادبیات شمالیپیکران به معنی ستارگانی است که از شمال طلوع میکنند.به منطقه بالای مدار قطب شمال در فارسی شمالگان گفته میشود.
باختر
باختر یا غَرب یکی از چهار جهت اصلی در جغرافیا است که در نقشهها معمولاً در سمت چپ نقشه است. باختر محل فروشدن یا غروب خورشید و بنابراین جهت مخالف گردش زمین است. به هنگام ناوبری برای رفتن به سوی باختر باید سمت قطبنما را روی °۲۷۰ قرار داد.
کاربرد امروزی
لغتنامههایی که مشخصاً به فارسی امروز میپردازند دربارهٔ واژهٔ «باختر» چنین آوردهاند:
فرهنگ معاصر فارسی (صدری افشار و دیگران:۱۳۸۱) «باختر» را ادبی میداند و به مدخل غرب (که مفصلتر است) ارجاع میدهد.
فرهنگ روز سخن (انوری:۱۳۸۳) «باختر» را «مغرب» (که باز مدخل مفصلتری است) معنی میکند.
با توجه به این که هر دوی این فرهنگها مدخل مفصلتری تحت «مغرب» یا «غرب» دارند، به نظر میرسد که باید فرض کرد واژهٔ «باختر» به نظر این فرهنگنویسان از واژههای «غرب» و «مغرب» مهجورتر است.
کاربرد قدیمیتر
«باختر» در ادبیات فارسی به معنی شمال و شرق هم استفاده میشده است.
در لغتنامه دهخدا دو مدخل برای «باختر» وجود دارد: یکی به عنوان جهت جغرافیایی و دیگری به عنوان سرزمین باکتریا (بلخ). در مورد مدخل اول (که موضوع این صفحه است)، برای معنی شمال (برای این کلمه)، تنها به اوستا اشاره شده است (و برای آن نیز باختر را با واژهٔ اوستایی «اپاختر» - apãxtar - یعنی آنطرفتر یکی گرفته است).
در بعضی از مثالهایی که از متون قدیمی فارسی برای این کلمه آورده شده است، باختر متضاد خاور است. همچنین در جایی (به نقل از شرفنامهٔ منیری) اشاره شده است:
«تحقیق آنست که باختر مخفف با اختر است و اختر ماه و آفتاب هر دو را گویند پس باختر مشرق و مغرب را توان گفت ازین جهت متقدمین بر هر دو معنی این لفظ را استعمال کردهاند لیکن خوار به معنی خور بیشتر آمده از این جهت خاور به معنی مشرق بیشتر استفاده میشود ...»
در یکی از پاورقیهای مربوط به این کلمه نیز آمده است:
«شاید اختلافاتیکه در معنی باختر روی داده از باختریان (بلخ) باشد که مردم در همسایگی جنوب او، او را شمال و در شمال جنوب، و در مغرب مشرق و در مشرق مغرب مینامیدهاند.»
در نمونههایی از اشعار شاعران فارسیزبان (از فردوسی و ناصرخسرو گرفته تا خاقانی و نظامی و سعدی)، باختر به معنای مغرب بهکار رفته است
. البته مثالهایی نیز از کاربرد عکس آن وجود دارد (در اشعار فرخی و عنصری و سوزنی و دو بیت در بعضی از نسخ شاهنامه).
خاور
خاوَر واژهای پارسی برابر با شرق عربی است. در جغرافیا، خاور امروزه به معنی شرق، یکی از چهار جهت اصلی، است.
کاربردهای قدیمی
البته در اصل خاور در زبان پارسی بازماندهٔ واژهٔ خوربران یا «خوروران» (جای بردن خورشید، جای غروب خورشید) یعنی غرب است.
در پارسی به شرق «خوراسان» (که همین نام را روی استان خراسان گذاشتند زیرا شرق ایران بزرگ بود) و به شمال «اپاختر» (واژهٔ امروزی باختر نیز که به غرب گویند بازماندهٔ اپاختر است) گویند.
فرهنگ فارسی عمید و لغتنامه دهخدا این را تایید میکند. مثلاً در بیتی از رودکی، «مهر دیدم بامدادان چون بتافت، از خراسان سوی خاور میشتافت» یا در بیتی از خاقانی «چون پخت نان زرین اندر تنور مشرق، افتاد قرص سیمین اندر دهان خاور» به معنی اصیلش آمدهاست.
خاور در بعضی از لغتنامههای قدیمیتر، از جمله برهان قاطع و آنندراج، به هر دو معنی ذکر شده است.
جنوب
«نیمروز» تغییر مسیری به این صفحه است. برای کاربردهای دیگر نیمروز (ابهامزدایی) را ببینید.جنوب یا نیمروز یکی از چهار جهت اصلی است. جنوب نقطه مقابل شمال است و ۹۰ درجه با خاور و باختر اختلاف جهت دارد. بطور قراردادی در نقشهها، نقطه یا جهت پایینی نقشه را جنوب مینامند.
جهتیابی
جهتیابی، یافتن جهتهای جغرافیایی است. جهتیابی در بسیاری از موارد کاربرد دارد. برای نمونه وقتی در کوهستان، جنگل، دشت یا بیابان گم شدهباشید، با دانستن جهتهای جغرافیایی، میتوانید به مکان مورد نظرتان برسید. یکی از استفادههای مسلمانان از جهتیابی، یافتن قبله برای نماز خواندن و ذبح حیوانات است. کوهنوردان، نظامیان، جنگلبانان و... هم به دانستن روشهای جهتیابی نیازمندند.
هرچند امروزه با وسایلی مانند قطبنما یا سامانه موقعیتیاب جهانی (جیپیاس) میتوان به راحتی و با دقت بسیار زیاد جهت جغرافیایی را مشخص کرد، در نبود ابزار، دانستن روشهای دیگر جهتیابی مفید و کاراست.
جهتهای اصلی و فرعی
اگر رو به شمال بایستیم، سمت راست مشرق (شرق، خاور)، سمت چپ مغرب (غرب، باختر) و پشت سر جنوب است. این چهار جهت را جهتهای اصلی مینامند. بین هر دو جهت اصلی یک جهت فرعی وجود دارد. مثلاً نیمساز جهتهای شمال و شرق، جهت شمالِ شرقی (شمالِ شرق) را مشخص میکند.
با دانستن یکی از جهتها، بقیهٔ جهتها را میتوان به سادگی مشخص نمود. مثلاً اگر به سوی شمال ایستاده باشید، دست راست شما شرق، دست چپ شما غرب، و پشت سر شما جنوب است.
روشهای جهتیابی
برخی روشهای جهتیابی مخصوص روز، و برخی ویژهٔ شب اند. برخی روشها هم در همهٔ مواقع کارا هستند. توجه شود که:
بسیاری از این روشها کاملاً دقیق نیستند و صرفاً جهتهای اصلی را به صورت تقریبی مشخص میکنند. برای جهتهای دقیق باید از قطبنما استفاده کرد، و میل مغناطیسی و انحراف مغناطیسی آن را هم در نظر داشت.
آنچه گفته میشود اکثراً مربوط به نیمکره شمالی است؛ به طور دقیقتر، بالای ۲۳٫۵ درجه (بالای مدار رأسالسرطان). در نیمکره جنوبی در برخی روشها ممکن است جهت شمال و جنوب برعکس آنچه گفته میشود باشد.
ساعت : 8:19 pm | نویسنده : admin
|
مطلب بعدی